گفتند چتر خود را برداشته و پی باران رفته است. سراسیمه سراغ او را از کوچهها میگرفتم که یکباره با شُرشُر باران غافلگیر شدم. به خودم میگفتم حالا که باران آمده او به خانه بازخواهد گشت. دوان دوان به سمت خانه رفتم. در میان راه چتر او را دیدم که بر زمین افتاده بود... دیگر تنها در کوچهها نبود که باران میآمد. در کوچههای دل هم غوغای باران بود.
پی باران رفته بود و نشانیاش را یافته بود. دیگر به خانه بازنگشت.