روزی شده که شال و کلاه کنی، دستکش بپوشی، نانی را ریز ریز کنی، بعد بروی قسمتی از برف آسفالت حیاط را کنار بزنی و روی جایی در معرض دید، ریزههای نان را پخش کنی؟ آنوقت آهسته، جوری که به حریم برف بر نخورد، به پشت پنجره بازگردی و زل بزنی به برف. به حیاط. به ریزههای نان. و به پرندگان هراسخوردهای نگاه کنی که پاورچین پاورچین به تکههای نان نزدیک میشوند و بعد از چرخش هوشمندانهی سرهایشان، تکهای نان برمیدارند و قوت جان میکنند. و آنسوی پنجره، تو، با انگشت سبابهات روی بخار شیشه، عکس یک قلب بزرگ و تیرخورده را بکشی.
تاکنون وضوح عشق را از این فاصله نزدیک دیدهای؟