«خداوندا
تو که با کلامی
زمین و آسمانها را آفریدی
با کلامی مرا جویباری کن
که در خاک تشنه فرو روم
یا پروانهای کن
که پیش از غروب آفتاب
مرده باشم.»
_بیژن جلالی
همیشه برایم سؤال بوده که چرا آدمی، این «حیوان ناطق»، «حیوان ابزارساز»، «حیوان نمادساز»، «حیوان اخلاقی»، «حیوان دیندار»، یا هر چیز دیگر، گاهی دلش میخواهد پروانهای باشد که با غروب آفتاب بمیرد یا جویباری باشد که در پای درختی فرو بلغزد و تمام شود؟ به تعبیر خوبِ گروس عبدالملکیان، «کدام پل در کجای جهان شکسته است؟» و چرا سهراب میگفت «آدمیزاد، این حجمِ غمناک»؟
گمان میکنم یکی از دلایل این است که اغلب ما در طبیعی و غریزی زیستن ناتوانیم. زیستنی به کردار درخت چنار و به شیوهی شیدای پروانه.
وقتی ناظم حکت آرزو میکرد که به جای سرِ پرتشویش و آلوده به زمان، میتوانست درخت چناری بنشاند و در سایهاش بیاساید آیا جز «طبیعی زیستن» و «غریزی عمل کردن» تمنا میکرد؟
«کاش سرم را بردارم
و برای هفتهای در گنجهای بگذارم و قفل کنم
در تاریکی یک گنجه خالی ...
روی شانههایم
جای سرم چناری بکارم
و برای هفتهای در سایه اش آرام گیرم»
― ناظم حکمت
غریزی و طبیعی بودن، نحوهای از معیشت است که ما در نخوت انسان بودن، از یاد بُردهایم. چرا شاعری مثل شفیعی کدکنی مایل است که زندگی خود را با کبوتری آزاد عوض کند؟ یا با چکاوکی که در سوز زمستان حتی، از سرود و ترانه باز نمیایستد، و حتی با «فضلههای کبوتر» که میتواند خاک را بارور کند و سبزه را افزونتر؟
«عوض میکنم هستی خویش را، با
کبوتر
که میبالد آن دور،
زین تنگناها، فراتر.
عوض میکنم هستی خویش را با
چَکاوی که در چارچار زمستان
تنش لرز لرزان
دلش پُر سرود و ترانه.
عوض میکنم خویش را با اقاقی
که در سوزنی سوزِ سرمایِ دی ماه
جوان است و جانش پر است از جوانه.
عوض میکنم خویش را
با کبوتر –
نه
با فضلههای کبوتر
کزان میتوان خاک را بارور کرد و
سبزینهای را فزونتر.»
(شفیعی کدکنی)
حیوانات از زندگی خسته نمیشوند (مگر در برخی از گونههای حیوانی که ظاهراً به ما شباهت پیدا کردهاند). ما زندگی را فکر میکنیم. زندگی را زندگی نمیکنیم.
خوشا کبوتر و جویبار و پروانه و اقاقی، که زندگی را زندگی میکنند. و بدا احوال ما که اسیر پنداریم و از طبیعت، درس نمیگیریم. آیا شیوهی زیستن یک درخت، برای ما کافی نیست؟