عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

چه امید بی‌‌انجامی

ترک وطن، شبیه یک‌جور «کَنده‌شدن»‌ است و اختیار غربتی مضاعف. ای کاش آدمی می‌توانست هر جا که می‌رود، خانه‌اش را، وطنش را، دوستانش را، با خود ببرد... گر چه انگار آن وقت، به جایی دیگر نرفته است. 


ما با ترک وطن، کمی از خودمان را جا می‌گذاریم. احتمالاً خیلی‌ها خیلی جا می‌گذارند. برای آنان که می‌مانند هم، وطن کمی کم شده و آن آشنایی سابق را نخواهد داشت. 


فرهاد مهراد در اوج حسرت و اندوه می‌خواند: «ای کاش آدمی وطنش را...» و پیداست که چه مایه «آه» در این فریاد است.


صاحب این صدا و فریاد رفته  و به مساحت مختصری از خاک، قناعت کرده است؛ اما این صدا، این آهِ فریاد شده و جلایافته، چنان زنده و آشناست که تصور می‌کنی از گلوی تو برمی‌خیزد و تو تابِ آن را نداری.


«ای کاش، آدمی وطنش را

مثل بنفشه‌ها

(در جعبه‌های خاک)

یک روز می‌توانست

هم‌راه خویشتن ببَرَد هر کجا که خواست

در روشنای باران 

در آفتاب پاک»

(محمدرضا شفیعی کدکنی)