میپرسد خدا کدام سوست؟ و پاسخ میدهد: «آنسو که جستجو است»
گمان نمیکنم از این بهتر بشود تعبیر کرد. از این گویاتر بتوان گفت که خدا نه یک «مفهوم» بلکه یک «کشش» است. اگر خدا یک گزاره فلسفی باشد، متعلق اعتقاد و باور میشود. اما از نگاه عارف، هر گونه تلاشی برای صورتبندی مفهومی امر متعالی نافرجام است و خدا در علم کلام و الاهیات میپژمرد. چرا که او «برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم» است و به تعبیر مولانا «آنچه در اندیشه ناید آن خداست.»
اگر میتوانستیم خدا را در قالب گزارههای مفهومی نشان دهیم، «الله اکبر» و «لیس کمثله شیء» از اعتبار میافتاد.
حال چه کنیم؟ خدا اگر بیجهت و بیسوست و چنانکه میگفت: «شش جهت است قبلهگه قبله در او یکی مجو»، چاره چیست؟
پاسخ مولانا این است: جستجو. جستجوی او در «زیبایی»، «عشق» و «کلمه»
گویی که آن چه سویست؟ آن سو که جستوجویست
گویی کجا کنم رو؟ آن سو که این سر آمد
(غزلیات شمس)
او را پیشتر از هر جا، باید در خویش جستجو کنی(عاشقان را جستجو از خویش نیست/ در جهان جوینده جز او بیش نیست). در آن سوز ابدی که گاهی با شنیدن آوازی تازه میشود. در کششها و کشاکشهای ناتمام روح که در هیچ چیز آرام نمیگیرد. او همان نازکای روح است که در جان تو میوزد. همان خلوتخانهی بیرنگ و بینشان که هر کس در سویدای خویش بازش مییابد:
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهی روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک توی
چونک یکها محو شد انک توی
(مثنوی/دفتر اول)
این صدای زنده و زایا که از رباب و تنبور و چنگ برمیخیزد، نشان از چه دارد؟ در منظر مولانا هر آنچه لطافتی ناگفتنی دارد که بیواسطه، سیمهای جان ما را مینوازد، نشانی از «او» است:
هیچ میدانی چه میگوید رباب؟
ز اشک چشم و از جگرهای کباب
پوستیام دور مانده من ز گوشت
چون ننالم در فراق و در عذاب
ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما الی الله المأب
هم ز حق رستیم اول در جهان
هم بدو وا میرویم از انقلاب
بانگ ما همچون جرس در کاروان
یا چو رعدی وقت سیران سحاب
او را در جذبههای جانمندی که در خویش تجربه میکنی، میتوانیم بیابی. در مهابت و حضور پُرجلالی که در کتابهای مقدس موج میزند و در پردههای آهنگ و رنگ. در کلمه، در دوستی، در لبخند آزادانهی گلها و نگاه مطمئن و ژرفاژرف نوزادان.
برای مولانا «زیبایی» و «عشق» و «کلمه» دلیل خداست. دلیلی بر اینکه معنایی در بنیاد جهان است که سرچشمهی زیباییهای رازناک و عشقهای پاک است.
زیبایی از کجا میآید؟ نشان از چه دارد؟ چرا چیزی را زیبا میبینیم و از تماشا یا شنیدن آن لذت میبَریم؟ آن عنصرِ غیرمادّی و تقلیلناپذیر به محسوسات، که در تجربهی زیبایی و تجربهی محبت است، آن تازگیهای چشمنوازی که ما را غافلگیر میکند، برای مولانا نشانهی حضور امر مقدس در متن جهان است:
نو ز کجا میرسد؟ کهنه کجا میرود؟
گر نه ورای نظر، عالَم بیمنتهاست
اگر جهانی فراسوی مناسبات مادّی در کار نیست، پس این تازگیها و زیباییها از کجا میآیند؟
«زیبایی»(که برای مولانا بیشتر در موسیقی و طبیعت جلوهگر بود) و «عشق»(که آن را مغز عالَم میدید: «عشق چو مغز است جهان همچو پوست»)، و «کلمه» که گاهی بوی جان میداد، برای او دلیلهای دلپذیری بود که او را به جستجوی خدا، که جانِ جهان و معنای هر چیز میخواندش، وامیداشت.
خشک سیمی، خشک چوبی، خشک پوست
از کجا میآید این آوای دوست؟
گر ز سیم است این صدای نازنین
خود چگونه میزند هیهای دوست؟
(پرویز نی داوود)
جلوههایی که ما را مست تماشا میکنند و آواهایی که جانمان را لبالب از حیرت میسازند، اشارتهایی است به آن «روح لطیف» که هر مرد و زن، نقش و خاطرهای از آن دارد.
در جذبهای که راز سر به مهرِ یک لبخند پاک دارد، چه اشارتی است؟ چه چیز در یک لبخند، جان ما را چنین پهنا میدهد؟ آن عنصرِ غیرمادّی و تعریفناپذیر چیست؟ برای عارفان، اینها همه کششهای خداست و اشارتهایی که ما را به کنار زدن ظواهر هستی و راهجویی به باطن و معنای جهان فرا میخوانند:
عالم جان بحر صفا، صورت و قالب کف او
بحر صفا را بنگر، چنگ در این کف چه زدی؟
-
کف دریاست صورتهای عالَم
ز کف بگذر اگر اهل صفایی
از او نمیتوان چندان سخن گفت. جز اینکه در «محبت خالص»، «تجارب زیباییشناسانه» و «کلمه» ردّ او را میتوان گرفت. ردّی از او گرفت و رفت تا آنسوی صورتهای عالَم. آنجا که «چشمهی حیات» است(در این سرابِ فنا، چشمهی حیات منم/ مولانا)
آنچه ما را به کوی او میبَرد، «کو؟کو؟»های ماست و آنچه ما را به جوی او میرساند، جستجوهای ما. جستجوییهایی در مدارِ «محبت»، «زیبایی» و «کلمه»