عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

به نفاق زیستن و راه حلّ حافظ

اگر یکرنگ و صادق باشیم، نمی‌توانیم رضایت همگان را حاصل کنیم. ناخشنودی و آزرده‌خاطری شماری از مردم، هزینه‌ای است که باید در ازای یکرنگی بپردازیم.


غالباً «صِدق» و «راستی» را به همسوییِ «بود» و «نُمود» معنا کرده‌اند:


ابوعلی دقاق گفته است: «صدق آن بود که از خویشتن آن نُمائی که باشی یا آن باشی که نُمائی.»(رساله قشیریه، عبدالکریم بن هوازن قشیری) 

عارفی دیگر گفته: «مُوافقَةُ السِّرِّ النُّطقَ»؛ یعنی: «صدق آن بود که سِرّ با سخن موافق بود.»(همان منبع)

 اسحاق نهرجوری می‌گوید: «الصِّدقُ مُوافقةُ الحَقِّ فی السِّرّ والعَلانیة»؛ یعنی: «راستی، همسویی باطن و ظاهر است.»(طبقات الصوفیه، محمد سُلمی)

پیری را «گفتند صدق چیست. گفت آنچه گویی کنی، آنچه نُمایی داری، و آنچه آواز دهی باشی.»(کشف‌الاسرار و عدة‌الابرار، رشید‌الدین میبدی)

از شیخ ابوالحسن خرقانی پرسیدند که: «صدق چیست؟» گفت: «صدق آن است که دل سخن بگوید، یعنی آن گوید که در دلش بود.»(نفحات الأنس، جامی)


اما آشکار کردن دانه‌های دل و همسویی بود و نُمود که قلبِ راستی و یکرنگی است زندگی جمعی ما را دشوار می‌کند. انگار دست‌‌کم در جوامع سنّتی، مقادیری از نفاق،‌ لازمه‌ی زندگی جمعی است. «نفاق» یعنی چیزی را اظهار کنی که با عقاید، عواطف، و خواسته‌هایت منطبق نیست.


شمس تبریزی می‌گفت:


 «اگر با مردمان بی‌نفاق دمی می‌زنی، بر تو دگر سلام نکنند. اول و آخر من با یاران طریق راستی می‌خواستم که بورزم بی‌نفاق، که آن همه واقعه شد.»

«راست نتوانم گفتن؛ که من راستی آغاز کردم مرا بیرون می کردند، اگر تمام راست گفتمی یه یک بار همه‌ی شهر مرا بیرون کردندی.»

«این مردمان به نفاق خوش‌دل می‌شوند، و به راستی غمگین می‌شوند. او را گفتم تو مرد بزرگی، و در عصر یگانه‌ای؛ خوش‌دل شد و دست من گرفت و گفت مشتاق بودم و مقصر بودم. و پارسال با او راستی گفتم؛ خصم من شد و دشمن شد. عجب نیست این؟! با مردمان به نفاق می‌باید زیست، تا در میان ایشان با خوشی باشی. همین که راستی آغاز کردی به کوه و بیابان برون می‌باید رفت که میان خلق راه نیست.»

«آورده‌اند که: دو دوست، مدتها با هم بودند، روزی نزدیک شیخی رسیدند، شیخ گفت:

چند سال است که شما، هر دو هم‌صحبتید؟

گفتند: چندین سال.

گفت: هیچ میان شما در این مدت، منازعتی بود؟

گفتند: نی، الا موافقت.

گفت: بدانید که شما به نفاق زیستید. لابد حرکتی، دیده باشید که در دل رنجی و انکاری آمده باشد به ناچار؟

گفتند: بلی.

گفت: آن انکار را به زبان نیاوردید از خوف؟

گفتند: آری.»(مقالات شمس)


آنچه شمس بر آن تأکید دارد این است که بدون مقادیری از نفاق، نمی‌توان میان مردم زندگی کرد. شمس می‌دانست که یافتن یارانی که وی را با همان سادگی و یکرنگی بپذیرند دشوار است و شِکوه می‌کرد: «کسی نیست که با او نَفَسی بی‌روی‌پوش توان زد.»(مقالات)


انگار آدم‌ها ناگزیرند برای حفظ زندگی اجتماعی خود تا حدودی از یکرنگی فاصله بگیرند: 


«مردم دروغ می‌گویند که آزاد باشند، چون اگر راست بگویند، آزادشان نمی‌گذارند. مردم دروغ می‌گویند برای اینکه دیگران به خود حق می‌دهند به نام «حقیقت»، با آنها مقابله کنند. دروغ به منزله‌ی گریز از تنزه‌طلبی مطلق، تبدیل به نوعی مقاومت می‌شود در برابرِ صداقتی که ادعای تمامیت‌خواهانه دارد.»(تصرف عدوانی، لنا کریستین آندرشون، ترجمه سعید مقدم)


از طرفی، توصیه‌های محافظه‌کارانه و عافیت‌جویانه هم هست که ما را به سازش و موافقت با همگان فرا می‌خوانند:


«با همه‌ی گروه‌ها موافق باش که با موافقت از دوست و دشمن، مراد حاصل توان کرد.»(قابوس‌نامه، عنصرالمعالی)


چنان با نیک و بد سر کن که بعد از مردنت عرفی

مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند

(عرفی شیرازی)


زاهدان را توبه دادیم و حریفان را شراب

ما در این میخانه با گبر و مسلمان ساختیم

(مشرقی مشهدی)


اما در این میان چه باید کرد؟ نه می‌توان به تمامی شفاف شد و دانه‌های دل را هویدا کرد و آنهمه تنگنا را به جان خرید و نه درست است که به مذهب باد درآییم و با همه بسازیم و موضع خود را آشکار نکنیم.


حافظ البته نکوهش‌گر ریا و ریاکاران است و معتقد به اینکه مسلمانی با ریا و تزویر منافات دارد(... تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود) و زهدِ ریا، آتشی است که خرمن دین را خواهد سوخت(اتش زهد ریا خرمن دین خواهد سوخت...). در نگاه او، میگساری عاری از روی و ریا، بهتر از زهدفروشی ریاکارانه است(باده‌نوشی که درو روی و ریایی نبود / بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست). تأکید می‌کرد که «ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق» و «من و هم‌صحبتی اهل‌ریا؟ دورم باد!». می‌دانست که اگر صفای دل می‌خواهد باید از تزویر و نفاق پالوده شود(نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ) و اگر طالب است که نفَسی گرم و روشن همچون خورشید پیدا کند باید به صِدق بکوشد(به صدق کوش که خورشید زاید از نفَسَت / که از دروغ سیه‌روی گشت صبح نخست). توصیه‌ی او به مستی و رندی، ملازمت با رهایی از دورویی داشت(برو می‌نوش و رندی ورز و ترک زَرق کن ای دل!) و خود را غلام دُردی‌کشانِ یکرنگ می‌دانست( نه آن گروه که ازرق‌لباس و دل‌سیه‌اند)


رندیِ حافظ، اقتضا می‌کرد که عافیت‌اندیش نباشد، چرا که عافیت‌اندیشی غالباً ما را به روی و ریا میکشاند. رندی حافظ واجد نوعی بی‌اعتنایی به سود و زیان‌های دنیوی است(پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست) و از آن‌رو که کاری با مصلحت‌بینی ندارد(رند عالَم‌سوز را با مصلحت‌بینی چه کار؟) بهتر می‌تواند خودِ اصیلش را زندگی کند فاش و بی‌پروا از آنچه بدان باور دارد حرف بزند(فاش می‌گویم و از گفته‌ی خود دلشادم / بنده‌ی عشقم و از هر دو جهان آزادم؛ عاشق و رند و نظربازم و می‌گویم فاش / تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام)


آگاهی از خاصیت صفابخش صِدق و یکرنگی و آفات فردی و جمعی تزویر، و نیز روحیه‌ی رندانه‌ای که در آن «جهان و هر چه او در هست سهل و مختصر است»، حافظ را به یکرنگی و صِدق، و ترکِ ریا و دورویی فرامی‌خواند. 


با این حال، حافظ در همه‌ی موقعیت‌ها، چنین نمی‌کند. او خود را نیز از «ریا» به کلّی تبرئه نمی‌کند و در کنار دیگر اقشار و اصناف، آلوده به حدودی از ریا می‌بیند(گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید / آفرین بر نفست باد که خوش بُردی بوی؛ می‌خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب / چون نیگ بنگری همه تزویر می‌کنند). 


حافظ اگر چه تظاهر به چیزی که نبود، نمی‌کرد و جز آنچه بود، نمی‌نُمود، اما هر آنچه که بود را نیز آشکار نمی‌کرد و به تعبیر خودش در کنج خلوت، دلیری‌ها می‌کرد که در جمع از انجام آنها پرهیز داشت(دیده‌ی بدبین بپوشان ای کریم عیب‌پوش / زین دلیری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم)


آنچه را در مجلسِ دوستان و در میان آنان که با او هم‌نگاه بودند اتفاق می‌افتاد پوشیده می‌داشت و اظهار آن را مصلحت نمی‌دید(مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز / ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست)


در واقع، به نظر می‌رسد حافظ همچنان سطوحی از مصلحت‌بینی را در نظر داشت. دست‌ِ کم تا این اندازه که باور داشت حرف‌ها و کارهایی که عامّه ظرفیت هضم آنها را ندارند، بهتر است نهان و پوشیده بمانند.(گفت آن یار کز او گشت سرِ دار بلند / جرمش آن بود که اسرار هویدا می‌کرد)


در زمان اختناق و سرکوب که خوف جان و تباهی می‌رفت و محتسب در کمین نشسته بود، توصیه می‌کرد که اگر باده می‌نوشی به همراه نوای چنگ مخور که تا محتسب پی نبرد (اگر چه باده فرح‌بخش و باد گل‌بیز است / به بانگ چنگ مخور می ‌که محتسب تیز است) و اگر پیاله‌ای و معاشری فراهم است، با عقل و احتیاط بنوش که روزگار، پُرفتنه است(صراحی‌ای و حریفی گرت به چنگ افتد / به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است). زمانه، زمانه‌ی خون‌چکانی است و تو نیز از سرِ احتیاط، پنهان‌کاری کن: «در آستین مرقّع، پیاله پنهان کن/ که همچو چشم صراحی زمانه خون‌ریز است»، چرا باید در اوضاع و احوالی که امید چندانی به اصلاح آن نداریم، از عقیده یا منشی پرده برداریم که جز دردسر و زحمت عایدی ندارد. پس، «پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند».


می‌گوید در شرایطی دشوار و فتنه‌خیز «ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز / مست است و در حق او کس این گمان ندارد». تظاهر به چیزی که نیستی مکن، اما چنان باش که پی نبرند. در شرایط ویژه‌ای که هزینه‌ها بالاست، طوری «خودت» باش که دیگران نفهمند.


تظاهر به خلاف واقع در کار نیست. حافظ نمی‌گوید آنچه را نیستی اظهار کن. می‌گوید بنا نیست هر چه را هستی، برملا کنی. پوشیده‌کار باش و همه‌ی ساحات وجودت را نزد همگان فاش مکن. 


این بازی‌گوشی رندانه که با هر طیف و جرگه‌ای، متناسب با ظرفیت و هاضمه‌ی آنان خود را فاش کنی، و هر آنچه هستی، باور داری و در خلوت خویش انجام می‌دهی با دیگران در میان نگذاری، راه میانه‌ای است که به گمان من در حافظ شیراز می‌توان دید:


حافظم در مجلسی، دُردی کشم در محفلی

بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم


شوخی یعنی بی‌پروایی و دلیری. صنعت کردن یعنی دورویه عمل کردن. می‌گوید چه دلی دارم من که می‌توانم با هر طیفی، به فراخور و متناسب آنها رفتار کنم و آن بخش از وجود خود را که برای آنها هضم‌پذیر است آشکار کنم. در مجلسی و در میانه‌ی جمعی، بخشی از خودم را رو می‌کنم و در محفلی دیگر، بخشی دیگر. هیچ‌یک دروغ نیست. من واجد همه‌ی این رنگ‌ها هستم. از نظرِ حافظ، ذات و سرشتِ «زُهد»، آمیخته با ریاست، چرا که در «زهد»، حذف و سرکوب بخش‌هایی از هستی ما اتفاق می‌افتد. حافظ، «خرقه‌ی زهد» و «جامِ می» را اگر چه با هم سازگار نمی‌دید، اما برای خرسندی دوست به هم می‌آمیخت و هر دو نقش را هم‌زمان بازی می‌کرد(خرقه‌ی زهد و جام می گر چه نه در خورِ همند / اینهمه نقش می‌زنم از جهتِ رضای تو)


جمعِ «خرقه‌ی زهد» و «جام می»، از سرِ تزویر نبود، از سرِ تحقق بخشیدن به تمامیتِ خویش بود. خویشتنی که در یک نظام تنگ و محدود فکری از نفس می‌افتد و جز در آزادگی از چارچوب‌های ایستا و تعریف‌شده آرام نمی‌گیرد. به باورِ او مذهب عشق که مذهب آزادگی از دو جهان است(بنده‌ی عشقم و از هر دو جهان آزادم) اقتضای آزادگی از قالب‌های مشخص و متعین فکری را هم دارد: «گفتم صنم‌پرست مشو با صمد نشین/  گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند». چرا هم این و هم آن کنند؟ چون اقتضای آزادگی است. اقتضای آزادگی ناشی از عشق است که سرت را نه تماماً در برابر دنیا فرود بیاوری و نه تماماً دربرابر آخرت.


سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست