در مجاورت سبزهزاری نشستهای و چشم دوختهای به حرکت مخملین سبزهها... به ناز و خرامهای نور در امواجِ سبز. میتوانی با خود زمزمه کنی: من چه سبزم امروز.... یا: در گلستانه چه بوی عَلَفی میآمد... میتوانی در رقص دلبرانهی علفها، سیمای روشن کودکیهایت را تماشا کنی و یا زمزمههای پیش از خوابی را که بوی امنیت میداد. میتوانی در شکوه سبزهزار، چشمکپرانیهای امر مقدس را جستجو کنی و حضور عریان زیبایی را.
میتوانی در آینهی سبزهزار، خدا را ببینی، کودکیات را ببینی، عشق و زیبایی را، معنا را... میتوانی چشم بر همهی تلخیها و تیرگیهای دنیا ببندی. اما، اما، با خیام چه میشود کرد؟ «با آن حضورِ قاطعِ بیتخفیف» که جز حقیقت، پروای دیگری ندارد. نه، این صدا راستتر از آن است که بتوان نشنیده گرفت:
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهی خاک ما تماشاگه کیست
سبزهی خاک ما
سبزهی خاک ما
سبزهی خاک ما