دیر آمدی پدر. «باز هم همان حکایت همیشگی». اگر چه تقصیر تو نبود. وقتی رسیدی که دیگر توان خندیدنم نبود. خندههایم با باد رفته بود. باد است دیگر. گاه غنچه را خندان میکند و گاه، گل خندان را پرپر
دنیای ما دنیای کمیتهاست بابا. حرفِ امروز نیست. همیشه همینطور بوده است. مولانا میگفت: «چرا مُرده پرست و خصم جانیم؟» مهم این است که زنده باشی و بتوان تو را در شمار زندگان دانست. اگر تنها زنده باشی و نفسی بیاید و برود، کسی نگرانت نمیشود. مهم فقط این است که زنده باشی.
خودکشی بد است. مانع خودکشی باید شد. همه مانع میشوند. اما کسی به فکرِ زندگیهای خالیشده نیست. به فکر خندههای پژمرده نیست. غلبهی کمیت است.
نشان به این نشان که اگر بگویی به ضرورتِ شرکت در خندههای دخترم، مرخصی میخواهم، اجابت نمیشود، اما برای حضور در مجلس ختم او، چرا.
بابا، کی میخواهیم به زندگی ایمان بیاوریم؟
بابا، از جانب من پیشانی سرخ لبخندها را ببوس. تا وقتی که زندهای.
نامه را به دستان باد سپردهام. به «بادِ بیسامان». شاید روزی به دست تو برسد. پدر. پدر. پدر... هر بهار، در لبخند بیباکِ گلها، به دیدنت خواهم آمد.