حکایت زندگی ما، حکایت غنچه و نسیم است.
غنچه، نماد دلتنگی است. باید به بوستان برود و پیراهنش را به دست باد بسپارد. دلش در باغ، وا میشود. چقدر این تعبیر لطیف است. اینکه غنچه در باغ، پیراهن میدَرَد:
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وانجا به نیکنامی پیراهنی دریدن
(حافظ)
آنچه میتواند غنچه را از دلتنگی نجات دهد، نسیم است. دلتنگی از آن است که نسیمی نیست. یا هست و ما از آن رویگردانیم:
به هر که مینگرم همچو غنچه دلتنگ است
مگر نسیم در این گلستان نمیباشد؟
(صائب)
اوضاع اجتماعی امروز، اسباب گرفتگی دل شده است. مانند غنچه شدهایم. اما در غنچگی نمانیم. از دلتنگی غنچه تا خندههای فاشِ گل، راه درازی نیست. تنها به نسیمها خوشآمد بگوییم. غنچگی، دلتنگی است؛ و گلآیینی، خندیدن است. برای فرزانگان، گل، لبخندِ شکفته است. گل، ترجمهی لبخندهای خاک است:
گل خندان که نخندد چه کند؟
عَلَم از مشک نبندد چه کند؟
نار خندان که دهان بگشادست
چونک در پوست نگنجد چه کند؟
(مولانا)
میگوید سرشت گل، خندیدن است. کار دیگری جز خندیدن ندارد. انار هم چنین است و اگر تَرَک برمیدارد از اینروست که در پوست نمیگنجد. از فرطِ شوق و شادی.
نگاه مولانا به گُل، به انار، چقدر لطیف است. گل، برای او خندهی جهان است. خندهی خداست:
همچو گل ناف تو بر خنده بریدهست خدا
لیک امروز، مَها، نوع دگر میخندی
باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند
ز چه باغی تو که همچون گُل تر میخندی؟
میگوید گل، صدایت میکند که بیا دهان مرا بو کن. ببین چه خوشبو شدهام:
میان باغ گلِ سرخ های و هو دارد
که بو کنید دهان مرا، چه بود دارد!
(مولانا)
زمانی عاشق جهانی که گلها را ترجمان خندههای سرمدی ببینی. غنچهها را هم دلتنگ نسیم. آنوقت در خندههای گُل، مسحور میشوی و برای غنچههای دلتنگ، نسیم میشوی:
چو غنچه گر چه فروبستگی است کار جهان
تو همچو بادِ بهاری گرهگشا میباش
(حافظ)
عمر گل خیلی کوتاه است. همین پنجروز و شش است. اما خوش است. میخندد و بر لبان تو خنده مینشاند. سفر کوتاهی دارد. از دلتنگی و غنچگی تا پیراهن دریدن و خندیدن. کوتاه، اما درخشان. کوتاه اما رشکانگیز:
گل، صبحدم از باد برآشفت و بریخت
با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه
سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت
(عراقی)
همین است جهان. ملغمهی از بیرحمی و زیبایی. به تعبیر حافظ «جهان پیر رعنا را ترحم در جبلّت نیست». آری، گل، وفایی ندارد، چرا که بقایی ندارد. «نشانِ عهد و وفا نیست در تبسّم گل» و «چو در رویت بخندد گل، مشو در دامش ای بلبل / که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد»، با اینهمه، چه باید کرد؟ چه باید کرد جز همان کاری گُل میکند. در نهایت فناپذیری، دل به نسیمهای خندهگشا دادن. در عینِ وقوفِ به بیرحمیِ جهان، همچون گل، خندیدن.
آنچه باید از قصهی مکرّر غنچه و نسیم و گل بیاموزیم این است که دلتنگی جز با استقبال از نسیم، رفع نمیشود و دیگر اینکه بکوشیم، نسیم باشیم. نسیم باشیم و غنچهها را بخندانیم.