شاید از دشوارترین کارها دست شستن از اعتبار و آبرو باشد. شمس تبریزی ناخالصیها را به این شیوه برملا میکرد. میگفت شما هنوز قادر نیستید که از اعتبار و حیثیت اجتماعی خود دست بردارید و از اینرو، هنوز خالص نشدهاید:
«مرا آن شیخ اوحد به سماع بردی و تعظیمها کردی، و باز بر خلوت خود درآوردی. روزی گفت: چه باشد اگر بهما باشی؟ گفتم: بشرط آنکه آشکارا بنشینی و شرب کنی پی مریدان، و من نخورم. گفت: تو چرا نخوری؟ گفتم: تا تو فاسقی باشی نیکبخت و من فاسقی باشم بدبخت. گفت نتوانم.»
«مرا اوحدالدین گفت: چه گردد اگر برِ من آیی، به هم باشیم؟ گفتم: پیاله بیاوریم یکی من، یکی تو، میگردانیم آنجا که گرد میشوند به سماع. گفت: نتوانم. گفتم: پس صحبت من کار تو نیست. باید که مریدان و همه دنیا را به پیالهای بفروشی.»
حکایت بوسعید و حسن مؤدب در همین محور است. حسن مؤدب به شیخ بوسعید ارادت پیدا میکند و همهی اموال خود را در راه شیخ خرج میکرد. اما به گفتهی محمد بن منور «هنوز از آن خواجگی در باطن خواجه حسن چیزی باقی بود». هنوز در بندِ «تصویر خود» بود. بوسعید به صرافت خود این دربندبودگی را دریافت و به روشی هوشمندانه حسن مؤدب را از این نکته آگاه کرد. به حسن مؤدب که خیلی به ظاهر و پوشش خود اعتنا میکرد گفت که از آن سوی شهر شکمبه و جگربند بخرد و بعد ببرد در جای دیگری آن را تمیز کند و بشوید. برای حسن مؤدب خیلی دشوار بود که شکمبهای را از این سوی شهر به آن سوی شهر ببرد. اما به خواستهی بوسعید، تن در داد. در طیّ مسیر «آن خون و نجاست به جامه و پشت وی فرو میدوید و او هر نفسی میمُرد از تشویر[شرمساری]و خجالت مردمان که او را در آن مدّتی نزدیک با چنان جامههای فاخر و چندان نعمت دنیا و غلامان و تجمّل دیده بودند و امروز برین صفت میدیدند و او را از سرِ خواجگی برخاستن[ترک رعونت و ظواهر زندگی اشرافی] بغایت سخت بود.»
وقتی کار انجام شد، بوسعید حسن مؤدب را خواست و به او گفت حالا برو و لباس پاکیزه تن کن و از مردم بازار بپرس که آیا چنین مردی را دیدهاند که شکمبهای بر پشت از میانشان عبور کرده باشد؟ حسن مؤدب چنین میکند و مردم میگویند چنین کسی را اصلا ندیدهایم.
آن وقت شیخ بوسعید به حسن مؤدب میگوید:
«ای حسن! آن تویی که خود را میبینی و الا هیچ کس را پروایِ[التفات و توجه] دیدنِ تو نیست. آن نفس توست که ترا در چشم میآراید او را قهر میباید کرد و بمالید مالیدنی[گوشمال دادن] که تا بنَکُشی دست از وی بنداری. و چنان به حقش مشغول کنی که او را پروایِ خود و خلق نماند.»
شب که با آنچه حسن مؤدب تدارک دیده بود شامی ترتیب دادند، بوسعید گفت: « ای اصحابنا! بخورید که امشب خواجه وایِ حسن[خورشت ساخته شده از خواجگی و خودخواهیِ حسن] می خورید.»(اسرارالتوحید، محمدبنمنور)
حقیقت این است که برای من و اغلب ما گذشتن از این گردنه بسیار دشوار است. همهی بتها را هم که بشکنیم، از دستِ بتِ خود، از دستِ تصویری که از خود ساختهایم، خلاص نمیشویم. عظمت قدر مولانا و شمس در این بود که از این گردنهی سخت، عبور کردند.
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پردهی پندار میباید درید
توبهی زهاد میباید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پایبست
(عطار)