عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

چرا رنجیدن، کافر شدن است؟

حافظ می‌گفت: رنجیدن، کافر شدن است: «که در طریقت ما کافری است رنجیدن»


راستی چرا؟


به نظر می‌رسد رنجش ما از حرف‌ و حدیث‌های دیگران، نشانه‌ای از نخوت و ما و منی است. نشانه‌ای است از اینکه خیلی نگران و دغدغه‌مندِ تصویرمان هستیم. کسی که بتواند از خویشتن رهایی پیدا کند، داوری‌های دیگران را در حق خود به چیزی نمی‌گیرد. حافظ می‌گفت: «ار خصم خطا گفت نگیریم بر او». داوریِ خطای دشمنان را جدّی نمی‌گیریم. چرا که در بند خویش نیستیم، که اگر کسی سخن ناراستی حوالت ما کرد، برآشوبیم. اگر داوری درستی هم کردند می‌پذیریم: «ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم». 


حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم


رنجیدن کافری است، چرا که نشانه‌ای است از خودپرستی. اشارتی است به اینکه هنوز در بندِ خویشیم. از همین رو بود که محقق ترمذی می‌گفت آزاده‌ کسی است که نمی‌رنجد: «آزاد مرد آن باشد که از رنجانیدن کسی، نرنجد...»(معارف، ‌محقق ترمذی). آزادگی در این است که در بند و نگرانِ تصویری که دیگران از ما دارند نباشیم. البته این چیزی غیر از ضرورت التفات به خاصیتِ آینگی دیگران است. روشن است که ما نیازمندیم برای شناخت بهتر خود، به نقدها و ارزیابی‌های دیگران اعتنا کنیم. به تعبیر مولانا «یار، چشمِ توست». یاران ما، چشمان ما هستند. برای دیدن هر چه بهتر خویش. اما آزردگی و رنجیدن از داوری دوستان و دشمنان، حرف دیگری است.


شیخ عبدالله بلیانی گفته است: 

«درویشی نه نماز و روزه است، و نه احیای شب است. این جمله اسباب بندگی است. درویشی، نرنجیدن است، اگر این حاصل کنی واصل گشتی.»(نفحات‌الانس، عبدالرحمن جامی)


مولانا می‌گفت اینکه از اظهارنظرها و داوری‌های دیگران به خشم می‌آیی، یعنی هنوز از تکبّر رها نشده‌ای. می‌گوید خشم، فرزندِ تکبر است:

 

جمله خشم از کبر خیزد، از تکبر پاک شو

گر نخواهی کبر را رو بی‌تکبر خاک شو


خشم هرگز برنخیزد جز ز کبر و ما و من

هر دو را چون نردبان زیر آر و بر افلاک شو


یکی از نشانه‌های انسان‌های آزاده‌جان و زنده‌دل آن است که نقدها و ارزیابی‌های دیگران آنها را آشفته و مشوش نمی‌کند. شمس تبریزی می‌‌گوید خیلی دنبال شیخ و ولیّ راستین گشتم و نیافتم. دنبال کسی بودم که اگر سخنی علیه خویش شنید، نرنجد و این چنین کسی را هم نیافتم:


«شیخ خود ندیدم، الا این قدر که کسی باشد که با او نقلی کنند، نرنجد و اگر رنجد، از نقّال رنجد، این چنین کس نیز ندیدم. از این مَقام که این صفت باشد کسی را تا شیخی، صد هزار ساله راه است. الّا مولانا را یافتم به این صفت. و این که باز می‌گشتم از حَلَب به صحبتِ او، بنا بر این صفت بود.»(مقالات شمس)


برای شمس، نشانه‌ی مهمی بود این «نرنجیدن». می‌گوید اگر اینهمه راه پیِ مولانا آمدم به این دلیل بود.


اینها را می‌گویم و می‌دانم که که فرسنگ‌ها تا رسیدن به منزل و مرتبه‌ی «نرنجیدن» فاصله دارم. دست‌شستن از «رنجاندن» آسان‌تر است تا رهایی از «رنجیدن»