به گمان من آنچه به شعر شاملو امتیاز ویژه میبخشد انسانگرایی اوست. آنجا که «سکوت آدمی» را «فقدان جهان و خدا» میداند و آنچه بدان میبالد این است که انسان را رعایت کرده است. بیاعتنا به اینکه آدمی در حاق واقع، شاهکار خدا هست یا نه:
«با این همه از یاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
انسان را
رعایت کردهایم
(خود اگر
شاهکارِ خدا بود
یا نبود)»
انسانگرایی در شعرهای عاشقانهی او هم نمودار است. بر خلاف شاعران گذشته که جز نشانی محو و هویّتی مردد و مشکوک از معشوق، چیزی به دست مخاطب نمیدادند و حتی پیدا نبود آنکه چنین میناگریهای بیهمتایی به خاطرش کردهاند خداست یا آدمی، و اگر آدمی است پسرکی خوبروی است یا زنی زیبا؛ احمد شاملو، به بانگ بلند از آیدا سخن گفت. زن زندگیاش را، با هویتِ مشخص و عینی سرود و عشق به آدمی را از مفهومی کلّی، چندپهلو و نامعلوم به واقعیتی بساویدنی و معیّن عبور داد. این عبورِ جسورانه، به گمان من، مهمترین اتفاقی بود که در شعرِ عاشقانهی معاصر و به دست احمد شاملو رقم خورد.
از شاملو و دامنهی وسیع کوششهای او، بسیار چیزها مانده است و به چشم من گرانبهاترین آنها اتفاقی است که برای آیدا رقم زد و با آیدا برای شعر عاشقانهی امروز.
شاملو در سالگرد درگذشت مهدی اخوان ثالث یادداشتی نوشت که بیکم و کاست برای سالگرد خود او هم مناسب است. چرا که او وام خود را به «عشق» ادا کرد:
«باور نمیکنم امروز سالگردِ درگذشتِ اخوان شاعر باشد، چون مرگ شاعر را باور نمیکنم. اگر شاعر بمیرد شعر میمیرد، همچنان که مردن چراغ، به سادگی «مرگ نور» است.
پس اخوان شاعر درنگذشته است چون او - یک کلام- درنگذشتنی است.
جانش را نفس به نفس مایهی دستِ جاودانگیِ خود کرده صدا به صدای ملت خود افکنده مشعلش گذرگاهی چهلساله از معبرِ تاریخیِ ما را تا قرنها بعد چراغان کرده. به عبارتی: مادهئی ناپایدار به نیروئی پرتپش مبدل شده است.
ما همه در میگذریم. نه شکوهئی هست نه اعتراضی. اما او داربستِ بلندِ نام و مفهوم ملتی است که مائیم. پس به سوگش نمینشینیم.
گرد هم آمدهایم تا نامِ بلندش را که هماکنون تداعیکنندهی بخش عمیقی از فرهنگ ما شده است حرمت بگذاریم.
به او سلام میکنم.
حضورش ملموس است: پیش پایش برمیخیزم.»
فارغ از همهی جدالهایی که بر سرِ ارزش و امتیاز شعر شاملو در جریان بوده و هست، او را میتوان راوی رنجهای زمانه دانست. راویِ دردهای مشترک: «من درد مشترکم، مرا فریاد کن». هنوز میتوانیم به جای درازهگوییهای کسالتبار، به زمزمهی شعری از او اکتفا کنیم و لب فروبندیم: «روزگار غریبی است نازنین!»