عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

نیچه با کدام خدا درافتاده بود؟

نیچه خدایی را که مانع ظهورِ انسانِ خودیافته و خلاق است نمی‌پذیرد. آنجا که حضور خدا، نافی تجربه‌ی اصیل زندگی است:


«چه جای آفریدن می‌بود اگر خدایان می‌بودند!»(چنین گفت زرتشت، ترجمه داریوش آشوری)


خدایی که حضورش، انسان را از آفرینش دوباره معاف می‌کند، مطلوب نیچه نیست. همچنین خدایی که زندگی این جهانی را تحقیر می‌کند و آدمی را در همه‌ی زوایای خود به رسمیت نمی‌شناسد:


«برادران شما را سوگند می‌دهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امیدهای ابرزمینی سخن می‌گویند. اینان زهرپالای‌اند، چه دانند یا ندانند.

روزگاری کفران خدا بزرگ‌ترین کفران بود. اما خدا مرد و در پی آن این کفرگویان نیز بمردند. اکنون کفران زمین سهمگین‌ترین کفران است و اندرونه‌ی آن «ناشناختنی» را بیش از معنای زمین پاس داشتن.

روزگاری روان به خواری در تن می‌نگریست و در آن روزگار این خوارداشتن والاترین کار بود. روان تن را رنجور و تکیده و گرسنگی کشیده می‌خواست و این‌سان در اندیشه‌ی گریز از تن و زمین بود.»(چنین گفت زرتشت، ترجمه داریوش آشوری)


«تصور مسیحیت از خدا، خدا چون خدای بیماران، چون عنکبوت و خدا همچون روح، یکی از تباه‌ترین تصورات درباره‌ی خداست که بشر بدان دست یافته است؛ در سیر پس‌رونده‌ی نوع خدا، این تصور شاید نشان‌دهنده‌ی پست‌ترین مرحله باشد. خدا به جای این‌که دگرگونی، یا آری جاوید به زندگانی باشد به مقام تناقض زندگانی تنزل کرد! در وجود خدا دشمنی نسبت به زندگانی، طبیعت، و نیروی اراده به زندگی تجلی کرد! و به دستوری برای هر نوع بهتان به «این جهان» و دروغ درباره‌ی «آن جهان» بدل شد. در وجود وی نیستی، الوهیت یافت و اراده به نیستی تقدیس شد.»(دجال، نیچه، ترجمه عبدالعلی دستغیب)


چنان که در کلمات نیچه مشهود است، خدایی که به نام «آن جهان»، «این جهان»‌ را تحقیر می‌کند، به جای تقدیس هستی، نیستی را می‌ستاید، و به جای آنکه «آری به زندگی»‌ باشد، «نفیِ زندگی» است، و تن را تحقیر می‌کند تا جان را رفعت نهد، خدای نیچه نیست. 


همچنین خدایی که خندیدن را گناه می‌داند:


«اینجا بر روی زمین، تاکنون بزرگ‌ترین گناه چه بوده است؟ مگر نه کلامِ آن کس که گفت: «وای بر آنان که اینجا می‌خندند!»(چنین گفت زرتشت، ترجمه آشوری)


نیچه اشاره دارد به سخنی که در انجیل لوقا آمده است: «وای بر شما که اینک خندانید! چه سوگوار و اشکبار خواهید شد.»(انجیل لوقا / ۶: ۲۵)


او با این نگرش مخالف است:


«من خنده را مقدس خوانده‌ام. ای انسان‌های والاتر، خندیدن بیاموزید.»(چنین گفت زرتشت،ترجمه داریوش آشوری)


«من تنها به خدایی باور دارم که رقصیدن بتواند»(اراده‌ی قدرت، نیچه، ترجمه مجید شریف، نشر جامی)


او باور دارد که «ابلیس «جانِ سنگینی»‌است» و می‌گوید:‌ «ای انسان‌های والاتر! بدترین چیز در شما این است که همه چنان که باید رقص نیاموخته‌اید؛ رقصی از روی خویشتن به فراسویِ خویشتن!»(چنین گفت زرتشت، ترجمه داریوش آشوری)


خدایی را که نیچه انکار می‌کند، خدایی است که رقصیدن نمی‌تواند، خندیدن را تحقیر می‌کند، و تن را رنجور و تکیده می‌خواهد. 


اما آیا تنها تلقّی ممکن از خدا، چنین تلقّی انسان‌شکنی است؟ به نظر نمی‌رسد. در تلقّی عارفان از جمله مولانا، خدا حقیقت مشترکی است که در بند بند هستی، جریان دارد. ساحتِ مشترکی است که به ما امکان یگانگی با همه چیز می‌بخشد:


«ای رهیده جان تو از ما و من

ای لطیفه‌ی روح اندر مرد و زن

مرد و زن چون یک شود آن یک توی

چونک یک‌ها محو شد انک توی»

(مثنوی/دفتر اول)


نسبت او با ما، در تلقّی مولانا نسبتِ «جان» با «تن» است. باور به او، باور به این است که جهان، جان دارد و چنین نگاهی نه تنها از وزن و اعتبارِ جهان طبیعی نمی‌کاهد، که آن را ارتقا می‌بخشد. خدا بیرون از جهان طبیعی نیست، جانِ جهانِ طبیعی است. اما برای تجربه‌ی او نیاز به دیده‌ی «جان‌بین» داریم و یافتن جان با «چشمِ جهان‌بین» ممکن نیست. در هر حال، جان، بیرون از جهان نیست و خدا در قلب هستی نشسته است.