عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

احمد شاملو و آشتی انسان و خدا

احمد شاملو در شعر «آشتی» به ترسیم دو تصویرِ از خدا می‌پردازد. خدای نخستین، از زبانِ طعنه‌آلود انسانی معترض و ناخشنود تصویر می‌شود که از نسبتی که میان او و خدا است شکایت دارد:


«اقیانوس است آن:

ژرفا و بی‌کرانگی،

پرواز و گردابه و خیزاب

بی‌آنکه بداند.


کوه است این:

شُکوهِ پادرجایی،

فراز و فرود و گردنکشی

بی‌اینکه بداند.


مرا اما

انسان آفریده‌ای:

ذره‌ی بی‌شکوهی

گدای پَشم و پِشکِ جانوران،

تا تو را به خواری تسبیح گوید

از وحشتِ قهرت بر خود بلرزد

بیگانه از خود چنگ در تو زند

تا تو

کُل باشی.

 

مرا انسان آفریده‌ای:

شرمسارِ هر لغزشِ ناگزیرِ تنش

سرگردانِ عرصاتِ دوزخ و سرنگونِ چاهسارهای عَفِن:

یا خشنودِ گردن نهادن به غلامی‌ تو

سرگردانِ باغی بی‌صفا با گل‌های کاغذین.


فانی‌ام آفریده‌ای

پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد.


بر خود مبال که اشرفِ آفرینگانِ تواَم من:

با من

خدایی را

شکوهی مقدّر نیست.»


خدا را خطاب می‌کند و می‌گوید: اقیانوس، آنهمه خیز و خروش دارد، کوه آنهمه پادرجایی و گردن‌کشی دارد، اما من چه؟ مرا بنده‌ی ناتوان و بی‌شکوهی آفریدی که پیوسته باید از قهر تو بلرزد، از خود بیگانه شود تا به تو متوسل شود و خود را انکار کند تا تو همه چیز باشی. مرا انسانی فرونهاد آفریدی که پیوسته باید از تن و از خواسته‌‌های تنانه‌ی خود شرمسار باشد. و میان گرفتار شدن به چاهسارهای دوزخ و یا گردن نهادن به غلامی تو، یکی را انتخاب کند. مرا فانی و گناه‌کارِ ازلی آفریدی، پس آفریده‌ای زبون و خوار که منم، مایه‌ی مباهات تو نیست. اگر اشرف آفریدگان تو من باشم، تو شکوهی نداری. 


در این تصویر، انسان جدای از خدا و دورافتاده از اوست. باید خود را نفی کند، از خود بیگانه شود تا خدا، کلّ و همه‌کاره‌ی جهان باشد. برخی تلقی‌های دیندارانه  به «از خود بیگانگی» منتهی شوند و امکان تحقق خویشتنِ اصیل را سلب کنند. انسان پیوسته میان پاداش و عقوبت خدا خود را سرگردان می‌بیند. تمنای تن، شرمسارش می‌کند و نمی‌تواند خود باشد. در این تلقی از خدا، انسان قادر نیست اصیل زندگی کند. خودش باشد و رهیده از تهدیدها و پاداش‌ها، زندگی خود را برسازد. باید بیاموزد که غلامی کند و زندگی و از تجربه‌ و فهمِ مستقیم زندگی، چشم بپوشد.


اما شعر اینجا به پایان نمی‌رسد. 


شاعر تصویر دیگری از خدا را فراپیش می‌نهد. تصویری که از زبان خدا ترسیم می‌شود و خطای تصوری آدمیان را تصحیح می‌کند:


«ــ نقشِ غلط مخوان

هان!

اقیانوس نیستی تو

جلوه‌ی سیالِ ظلماتِ درون.

کوه نیستی

خشکینه‌ی بی‌انعطافیِ محض.

انسانی تو

سرمستِ خُمبِ فرزانگی‌یی

که هنوز از آن قطره‌یی بیش درنکشیده

از مُعماهای سیاه سر برآورده

هستی

معنای خود را با تو محک می‌زند.


از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمی‌گذری

و دایره‌ی حضورت

جهان را

در آغوش می‌گیرد.

نامِ تواَم من

به یاوه معنایم مکن!»


در این تصویر، خدا نه آن وجودِ صورتمندی که در مقابل انسان ایستاده، بلکه معنای معناهاست. خدا معنایی است که هر کسی با کاوش در خویشتن قادر به یافتن آن خواهد بود. در این تلقّی، انسان، غلام‌سیرت و بیگانه با خویش نیست، آدمی ضامن معنای جهان است. با حضور معناسازِ خود به جهان اعتبار می‌دهد و با سرکشیدن جام‌های آگاهی، به مصاف رازها می‌رود. در این تلقّی، خدا رقیب و یا دربرابر انسان نیست. نحوه‌ای از حضور خلاقانه‌ی انسان در هستی است. و هر چه آدمی ظرفیت‌های روشنِ درون خود را بیشتر کشف کند و بپرورد، به خدا آغشته‌تر می‌شود.


شعر آشتی را شاملو در فروردینِ ۱۳۶۴ نوشته است.