ابوالفرج ابن جوزی، دانشمندِ حنبلیمذهبِ قرن ششم، در کتاب «تلبیس ابلیس»(به معنایِ تزویرِ شیطان) که در نقد و ردّ عقاید فیلسوفان و صوفیان به عربی نگاشته است، داستانی از شیخ ابوسعید ابوالخیر، عارفِ قرنِ چهار و پنج هجری، ذکر میکند و آن را دیدگاهی به غایت خطا و معیوب میداند:
(وقال أحمد الغزالی دخل یهودی إِلَى أبی سَعِید بْن أبی الخیر الصوفی فقال له أرید أن أسلم عَلَى یدیک فَقَالَ لا ترد فاجتمع الناس وقالوا یا شیخ تمنعه من الإسلام فَقَالَ لَهُ ترید بلا بد قَالَ نعم قَالَ لَهُ برئت من نفسک ومالک قَالَ نعم قَالَ هَذَا الإسلام عندی احملوه الآن إِلَى الشیخ أبی حامد یعلم لالا المنافقین یعنی لا إله إلا اللَّه قلت وهذا الکلام أظهر عیبا من أن یعاب فإنه فِی غایة القبح[تلبیس ابلیس، دارالفکر للطباعة والنشر، بیروت، لبنان، الطبعةالاولی،۱۴۲۱قمری]
«احمد غزالی گفته است مردی یهودی نزد ابوسعید ابوالخیر صوفی آمد و به او گفت میخواهم به دست تو مسلمان شوم. [بوسعید] گفت: از دین خود بازمگرد. مردم گرد آمدند و گفتند: ای شیخ! او را از اسلام بازمیداری؟ [آنگاه، ابوسعید] به او گفت: بهناگزیر میخواهی مسلمان شوی؟ گفت: آری. [بوسعید] گفت: آیا از جان و مال خویش بَری[بَرکنده و وارسته] شدهای؟ گفت: آری. [بوسعید] گفت: این در نگاه من، همان اسلام است. هماکنون این مرد را نزد شیخ ابوحامد ببرید تا «لالا»ی منافقان را بیاموزد. یعنی لاإلهإلاالله»
ابنجوزی پس از نقل این داستان میگوید: «این سخن معیوبتر از آن است که نیاز به نقد داشته باشد، چرا که در نهایت قباحت است.»
حکایت، بسیار ژرف است. بوسعید تلقی خود را از حقیقتِ مسلمانی درمیان میگذارد: رهیدن از بندِ جان و مال. سلامت و عافیت از گزندِ «خودپرستی» و «داشتهپرستی». عبور از «خود» به «حق» و از «داشتن» به «بودن». میگوید اصل این است که دین تو را به این وضع وجودی برساند و اگر رسیدهای، دیگر تبدیل دین و اسم و رسمها اهمیت چندانی ندارند. وقتی مردِ یهودی اذعان کرد که به چنین حالی دست یافته است و توانسته دربندِ خود و داراییهایش نباشد، بوسعید به همین بسنده میکند و او را مسلمان میداند و میگوید برای تعلیمِ «لالای منافقان» او نزد فلان شیخ ببرید.
منظور بوسعید از «لالای منافقان» چنان که ابنجوزی آورده، همان اقرار به شهادتین است. اما چرا از نظرِ بوسعید اقرار به شهادتین، لالای منافقان است؟ لالایی، کلماتی نامفهوم است که به زبان تکرار میکنند تا کودک بخوابد. کلماتی که لقلقهی زبان شده و جز برای خوابیدن، غایتی ندارد. بوسعید هوشمندانه اشاره میکند که شهادتین، وردِ زبانِ منافقان هم هست و آنها با ادای شهادتین، که برایشان حُکم لالایی را دارد، تظاهر به مسلمانی میکنند. حقیقت اسلام، ادا و اظهارِ کلماتی نیست که منافقان نیز هماره زیر لب دارند. بلکه حقیقتِ اسلام، همانِ تحوّل باطنی است که با عبور از «خودمحوری» به «حقمحوری» حاصل میآید. بوسعید میگوید برای آنکه دریابی حقیقتاً مسلمان هستی از خود بپرس: آیا از جان و مال خود، وارستگی یافتهام؟
شیخ ابوسعید ابوالخیر، همین تلقی را در مواضع دیگری تصریح میکند:
«الاسلام أن تموت عنک نفسُک. اسلام آن است که نفس تو، از تو، بمیرد.»(چشیدن طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، مقدمه تصحیح و تعلیقات محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن)
«خدای پرستیدن از کسی درست آید که خویشتن را برای حکم خدای، عزّ و جلّ، خواهد نه خدای را برای خویش.»(مجالس عارفان: بیست و دو مجلس نویافته از ابوسعید ابوالخیر و...، تحقیق و تصحیح : اکبر راشدینیا، نشر فرهنگ معاصر)
گویندهی اصلی این سخن شیخ ابوبکر شبلی است: (سئل عن متابعة الاسلام فقال(ابوبکر شبلی): «أن تموت عنک نفسک»)(تاریخ مدینة دمشق)
از ابوبکر شبلی در رابطه با پیروی از راه اسلام سؤال شد. گفت: این است که نفس تو، از تو، بمیرد.
همین تلقّی از حقیقت مسلمانی را در منظر عینالقضات همدانی مییابیم:
«هرکه از ما دون اللّه سلامت و رستگاری یافت مسلمان باشد و هر که از همه مراد و مقصودهای خود ایمن گردد و در دو جهان امن یافت او مؤمن است.»(عینالقضات همدانی، تمهیدات)
حکایت زیر، برگی دیگر از این تلقّی عارفانه است:
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: مردی به عبدالله مبارک گفت: یهودیی بر دست من مسلمان شد، زنّارش ببریدم. عبدالله گفت: زنار او را بریدی با زنّار خویش چه کردی؟»(اسرارالتوحید فی مقاماتالشیخ ابیسعید، محمد بن منور میهنی، مقدمه تصحیح و تعلیقات دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، نشر آگاه)
زنّار، کمربندی که ترسایان بر کمر می بستند. مردِ مسلمان با شادی و افتخار نزد عبدالله مبارک(عارف سده دوم هجری) بازگو میکند که سبب اسلامآوردن یک مرد یهودی شده و به دست خود کمربندی را که نشانهی هویت یهودی اوست، بُریده است.
عبدالله مبارک، به جای آنکه او را تحسین کند، از او میپرسد: زنّار و نشانیِ نامسلمانی او را بُریدی، با زنّارِ نامسلمانی خود چه کردی؟ او را مسلمان کردی، خودت کی مسلمان میشوی؟
نقل این ماجرا هم گواهی دیگر است بر اینکه حقیقت اسلام در نگاه بوسعید، رخدادِ تحولی درونی است که ربطی به انتساب به دین و مذهبِ خاصی ندارد.