نادر نادرپور میگفت «شعر جلالی نگاه شستهی پاکیست که پس از گریه بر جهان میافکنیم». بیژن جلالی شاعر غمها و تنهاییهای پاک است و به تعبیر عالی نادرپور، انگار قبل از آنکه شاعر جهان را روایت کند، یک دل سیر گریسته است و پس از آنکه «غسل در اشک زده» به نوشتن رو آورده است.
یک. چرا شعر؟
واقعیت جهان در چشمانِ شاعر، ناگفتنی است و از اینرو دو راه بیشتر نمیشناسد: خاموش ماندن، یا شعر گفتن:
«وقتی واقعیتی ناگفتنی بود
یا باید سکوت کرد
یا باید شعر گفت»
واقعیت، ناگفتنی است، و هر چه شاعر باشی، همچنان در روایتِ یک «گل» ناتمامی:
«چقدر باید شاعر بود
تا گلی را بتوان دید؟
تا گلی را
بتوان گفت؟»
و شعر برای او گفتن واقعیِ جهان نیست، گفتنِ رؤیاییِ جهان است. او با شعر، جهانی در موازات جهان واقعی میسازد. خانهای به دلخواه خویش. به تعبیر خاص او، شاعر نیز مثل دیگران از واقعیت حرف میزند، اما واقعیتی که تنها در خواب، دیدنی است:
«شاعر
پیک بیداری است
ولی از واقعیتی سخن میگوید
که فقط در خواب
ظاهر میشود»
او شعر نمیگوید تا تنها جهان را روایت کند. میخواهد چیزی بر جهان بیفزاید. آفریدگاری کند:
«عکس گلی بکشیم
با حروف
شاید گلی بشکفد
حرفی از گل بزنیم
شاید گلی بیاید»
با این حال، جهان با او سخن میگوید. به زبان فارسی سخن میگوید. چرا که اندیشیدن در زبان تحقق مییابد و چنانکه گفتهاند «زبان، خانهی وجود است». جهان، تصویر خود را در زبان مادری شاعر منعکس میکند:
«جهان با من به زبان فارسی سخن میگوید
از این رو من به فارسی مینویسم
و عجیب است که جهان همه زبانها را میداند
و به زبان همه شاعران سخن میگوید»
شاعر، جهان را شاعرانه میخواهد. آرزو دارد که کاش جهان، با شعر، خاموش و روشن میشد:
«کاش تمام میشد جهان
در کلمهای
و دوباره میشکفت
در کلامی
کاش
جهان
با شعر
خاموش و روشن میشد»
شاعر خود را مسافری میبیند که در کنارهی جهان ایستاده و به نوشیدن از چشمهای اکتفا کرده است. چشمهای که شعر است:
«نوشیدن شعر
بر کرانهی جهان
چون مسافری
که از راه دوری آمده
و در کنارهی آبادی
چشمه را یافته است»
به صرافت شاعرانه میداند که اگر شعر را میشد زندگی کرد، اگر غذای آدمی، شعر بود، هرگز نمیمُرد:
«اگر که از کلمات مینوشیدیم
چنانکه از چشمهای
و از کلمات میخوردیم
چون نان گندم
و با کلمات میزیستیم
شاید هرگز نمیمردیم»
اما شعر گفتن برای او کاری تفنّنی نیست. او در هر شعر، پارهای از روح خود را میدمد:
«هر شعر من
پارهای از روح من است
و من با هر شعر
با روحم خداحافظی میکنم»
او زندگی خود را در کار شعر کرده است و غم و شادی خود را به شعر بخشیده است، گر چه واقف است که اشتهای شعر، پایانی ندارد:
«همواره شعر
مرا در کام خود فرو کشیده است
و من گاه شادی خود را
به او دادهام
و گاه با غم خود
دهان گرسنهی او را سیر کردهام
ولی کام او بیپایان است
و هستی من برای پر کردن آن
کافی نیست»
جلالی چنان به شعر میآمیزد که گویی شعر به جای او زندگی میکند:
«من زندگی نکردم
شعر به جای من
زندگی کرد»
با اینحال احساس خسران ندارد. از زندگی شعری خواهد ماند. او خود را در شعر ماندگار میکند:
«از غمها آوازی میماند
از امیدها کلمهای
از زندگی شعری میماند»
شاید بگویند نامِ شاعر باقی میماند. اما شاعر میداند که نامِ او، حاوی حقیقت او نیست و ربطی به او ندارد. شعر، که شاعر روح خود را خرج آن کرده است باقی میماند و او از طریق شعر است که جاودانگی خود را میجوید:
«اسم من
بعد از من خواهد ماند
ولی اسم من
چه ربطی به من
و به شعر من دارد
نمیدانم»
شعر برای بیژن جلالی، حیاتی است؛ چرا که ضامن بقای اوست. شاکر است که گر چه روزهای عمر او دود میشوند و میروند، اما شعری از او به یادگار میماند:
«خداوندا
روزهای من
چون شعلههای آتش
زبانه کشیدند
و خاموش شدند
ولی در روشنی آنها
چهرهی تو را دیدم
و تو مرا شعری چند آموختی
که از ما به یادگار
خواهد ماند»
اما نه از آنرو که صِرفاً شعر، یادگار زندگی است. نه. شاعر دل به نوری بسته است که در رگ شعر خویش ریخته و امید دارد پس از مرگ، پیام خدا در گوشِ خوانندگان شعرش، زمزمه میشود:
«آنگاه که دستی
این کتاب را بگشاید
و دیدهای
بر این کلمات افتد
تو پیام خود را
در گوشی زمزمه کردهای
و دلی از نور تو روشن شده است»
زبان برای شاعر، راهی است برای کشف نور در تاریکیهای جهان. به تعبیر شفیعی کدکنی: «اینجا، مقصود از کلام، تدبیرِ حملِ مشعلهای بود، در ظلام».
او در زبان، دست به خلقِ نور میزند. نوری که از راه چشم دستیافتنی نیست:
«آنچه روشن است
از راه زبان
به سوی ما میآید
نه از راه چشم
از این روست
که همچنان در تاریکیهای جهان
خواهیم رفت
و زبان ما همچنان
بر روشنیهای بیپایان
گویا خواهد بود»
شاعر آگاه است که نوشتن، اذعان به وجود روشنی است. اگر امید به روشنایی نبود و همه جا اسیر تاریکی بود، شعری آفریده نمیشد. شعر، تصدیقِ روشنی است:
«برای روشنایی است
که مینویسم
اگر همیشه
و همه جا
تاریک بود
هرگز نمینوشتم»
امر متعالی در شعرِ او فریاد نمیشود، اما شاعر میداند که فراپشتِ انگیزههای او، جستجوی پیشبَرندهی ساحتی فراتر و متعالی وجود دارد:
«من نفهمیدم چرا مینویسم
از خودم میگویم
یا از دنیا
برای خودم مینویسم
یا برای دیگران
اینقدر فهمیدم که پای کسی
یا چیزی در میان است
از من و دنیا بیشتر
از من و دیگران بزرگتر»
شعر گفتن برای بیژن جلالی کارکردهای دیگری هم دارد. شعر گاهی سنگر و پناهگاه است. انگار شعر گفتن تلاشی است برای فراموش کردن خویش و از یاد بُردن آنچه در خویش نمیپسندد:
«برای فراموش کردن خود
کلماتی چند را
به یاد آریم
و همراه جملهای
تا پایان جهان
پیش رویم
برای فراموش کردن خود
شعری بیافرینیم»
گاهی نیز در چشم جلالی، شعر پناهگاهی است برای تاب آوردن تنهایی. ضمن وقوف بر اینکه هیچگاه کلمات قادر به محوِ تنهایی نیستند:
«به زودی
آنچه را که گفنتی داریم
تمام خواهد شد
و ما خواهیم ماند
و تنهایی ما»
ادامه دارد...