عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

قطع‌نامه‌ی مولانا / ۱

گویند: «شاه عشق ندارد وفا» دروغ!
گویند: «صبح نَبوَد شام تو را» دروغ!

گویند: «بهر عشق تو خود را چه می‌کُشی
بعد از فنای جسم نباشد بقا» دروغ!

گویند: «اشک چشم تو در عشق بیهده‌ست
چون چشم بسته گشت نباشد لقا» دروغ!

گویند: «چون ز دور زمانه برون شدیم
زان سو روان نباشد این جان ما» دروغ!

گویند آن کسان که نرَستند از خیال:
«جمله خیال بُد قصص انبیا» دروغ!

گویند آن کسان که نرفتند راه راست:
«ره نیست بنده را به جناب خدا» دروغ!

گویند: «رازدان دل اسرار و راز غیب
بی‌واسطه نگوید مر بنده را» دروغ!

گویند: «بنده را نگشایند راز دل
وز لطف بنده را نبَرَد بر سما» دروغ!

گویند: «آن کسی که بُوَد در سرشت خاک
با اهل آسمان نشود آشنا» دروغ!

گویند: «جان پاک از این آشیان خاک
با پرِّ عشق برنپرد بر هوا» دروغ!

گویند: «ذره ذره بد و نیک خلق را
آن آفتاب حق نرساند جزا» دروغ!

خاموش کن ز گفت و اگر گویدت کسی:
«جز حرف و صوت نیست سخن را ادا» دروغ!
(مولانا، غزلیات)

حرف‌های مادی‌اندیشان و ظاهرنگران را می‌آورد، و بدون آنکه دلیلی بر ردّ مدعای آنان ارائه کند، حکمی قاطع می‌دهد: دروغ!

کارِ شاعر، دلیل‌آوری نیست، افسون‌گری است. تو را آماده پذیرش نگاه خود می‌کند بی‌آنکه دلیلی فلسفی عرضه کند.

می‌گویند شاه عشق، وفا ندارد. می‌گویند خود را فدای عشق مکن که بعد از مرگ جسمانی، بقایی نخواهی داشت. می‌گویند جان ما پس از حیات جسمانی، به پایان می‌رسد. می‌گویند داستان‌های انبیا جملگی خیالند. می‌گویند به ساحت متعالی خداوند راهی نیست. می‌گویند اسرار و رازهای نهانی را جز به واسطه و میانجی بر آدمی آشکار نمی‌کنند. می‌گویند لطفی دستگیر حال آدمی نیست. می‌گویند آدم خاکی را آشنایی با آسمان، مقدور نیست. می‌گویند از آشیان خاک نمی‌توان با بال‌های عشق، پر گرفت. می‌گویند نیکی‌ها و بدی‌های ما پاسخ و جزای متناسب نمی‌بینند. می‌گویند تنها با حرف و صوت است که می‌توان سخت گفت. می‌گویند و می‌گویند و می‌گویند، اما مولانا بدون آنکه دلیلی بر نقض این گفته‌ها در میان بگذارد پاسخ می‌‌دهد: دروغ می‌گویند.

اگر کسی جز شاعر چنین می‌گفت، پذیرفتنی نبود و احتمالاً ما را متأثر نمی‌کرد؛ اما زبان شاعرانه‌ی عارفان، منطق دیگری دارد. عارف بر آنچه تجربه می‌کند دلیلی ارائه نمی‌دهد، تنها آن را با حرارتی طبیعی و نفَسی گرم بازگو می‌کند و چنان صادق و گرم از آنچه وجدان کرده با ما حرف می‌زند که غالباً چاره‌ای جز پذیرش و تسلیم نداریم.

در این غزل درخشان، مولانا چکیده‌ی تلقّی خود را با ما طرح می‌کند. شاهدِ ازلی، بی‌وفا نیست، مُردن برای عشق، از آن‌رو که ما پس از مرگ جسمانی بقا داریم، معقول است. اشک‌های تو، بیهوده نیستند و به دیدار می‌انجامند. داستان انبیا، خواب و خیال نیست. به آستان خدا، راه‌هاست. بی‌واسطه می‌توان از رازها آگاه شد و لطف‌های خدا می‌تواند دستگیر ما تا سرای آسمان باشد. با بال‌های عشق می‌توان از آشیان خاک فراتر رفت و هر آنچه می‌کنیم، پاسخی درخور خواهد داشت. و سر آخر اینکه می‌توان بدون حرف و صوت، سخن گفت.