حکایت شاعرانهی درخشانی در تذکرةالاولیای عطار آمده است. سالکی نزد عارفِ نامآشنا، ذوالنون مصری میآید و از سکوتِ خداوند شکایت میکند. میگوید: «دوست با ما هیچ سخن نمیگوید. نظری به ما نمیکند، و به هیچم بر نمیگیرد.». بیمناک است که عمرش به آخر آید و آوازی از دوست نشنود. از پویش و کوششِ خود نومید و پشیمان نیست، تنها از اینکه قبل از مرگ، آن صدای آشنا را نشنود، نگران است: «نه از آن میگویم که دلم از طاعت کردن بگرفت، لکن میترسم که اگر عمری مانده است آن باقی همچنین خواهد بود، و من عمری حلقه به امیدی میزدم که آوازی نشنودهام. صبر بر این بر من سخت میآید.»
از ذوالنون مصری چاره میخواهد.
ذوالنون به مُرید بیمناک و نالان میگوید حال که دوست با وجود اینهمه طاعت و کوشایی تو، نظری از سرِ لطف نمیکند، امشب که خانه رفتی، سیر غذا بخور و نماز عشاء را مخوان و تمام شب بخواب. شاید حضرتِ دوست، اینبار دستِ کم به عتابی تو را بنوازد و صدایش را به تو ببخشد. عتاب میکند، اما برای عتاب کردن ناگزیر است با تو حرف بزند و سکوت خود را بشکند: «برو و امشب سیر بخور، و نماز خفتن مکن، و همه شب بخسب، تا باشد که دوست اگر به لطف ننماید به عتاب بنماید. اگر به رحمت در تو نظری نمیکند به عُنف[خشم] در تو نظری کند.»
مُرید چنان کرد که ذوالنون گفته بود. آن شب در خواب، محمد مصطفی را دید. پیامبر در خواب به او گفت حضرت دوست به تو سلام میدهد و میگوید نامردی است که به بارگاه او، زود سیر شوی، چرا که اصلِ کار، استقامت است. سلام مرا نیز به آن راهزنِ مدعی[ذوالنون مصری] برسان و بگو: «ای مدعیِ دروغزن! اگر رسوای شهرت نکنم نه خداوند توأم» رسوایت میکنم تا بیشتر از این عاشقان درماندهی ما را فریب ندهی: «تا بیش با عاشقان و فروماندگان درگاه مَکر نکنی. و ایشان را از درگاه ما نَفور[گریزان] نکنی.»
مُرید از خواب بیدار میشود. گریان و دوان نزد ذوالنون مصری رفت و ماجرا بازگفت. ذوالنون که شنید خدا به او سلام داده و او را «مدعی و دروغزن» خوانده، «از شادی به پهلو میگردید، و به های وهوی میگریست.»
حکایت سرشاری است. داستانِ ابدیِ یک تمنا. تمنای آنکه آوازی از جانب دوست، دلت را فتح کند. تمنای آنکه خدا، سکوت خود را بشکند و به زمزمهای، آبادت کند.
مولانا میگفت:
لذت تخصیص تو وقت خطاب
آن کند که ناید از صد خم شراب
(مثنوی/دفتر پنجم)
تخصیص در وقتِ خطاب، یعنی حضرتِ دوست تو را، و دقیقاً تو را خطاب کند. تو را، و دقیقاً تو را صدا بزند. میگوید لذتی که در این تخصیص، در این خاصبودگی در خطاب، میجوشد، از صد خُم شراب، نمیجوشد.
انگار تمامِ کوششها و تپشهای عارفان برای آن است تا دوست، آنها را صدا کند. به شکل ویژهای صدا کند. دلتنگی را به جان میخرند، تا دوست صدایشان کند: «دلتنگِ من!»:
شیوهگری بین که دلم تنگ شد
تا تو بگوییش که: «دلتنگ من!»
خود را به لنگی میزنند تا دوست صدایشان کند: «لنگِ من» و آن وقت از باد، شتابندهتر شوند:
پای من از باد روانتر شود
گر تو بگویی که: «بیا لنگ من!»
خاموش میمانند و سکوت میکنند تا دوست بگویدشان: «خمُش و دَنگِ[مدهوش] من»:
خامش کن چون خَمُشان دنگ باش
تات بگوید: «خَمُش و دنگ من!»
(غزلیات شمس)
عارفان میگویند اگر خراب نباشیم و خراب نشویم، صدای آبادگر دوست، بر ما نمیتابد. دلتنگ و لنگ و دَنگ میشویم، تا مهر او برجوشد و خطابمان کند: «دلتنگ من... لنگِ من... دَنگ من...»
در مناسبات اینجهانی نیز اغلب چنین است. آدمها اگر همیشه شاد و سرحال باشند، احساس میکنند کسی صدایشان نمیزند و به آنها نمینگرد. به پیشواز اندوه میروند، تا دستی بر سطوحِ روح آنان، بلغزد.