عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

باغچه دارد می‌میرد

«کسی نمی‌خواهد باور کند که باغچه دارد می‌میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می‌شود»

ساحتِ جمعی ما از بین رفته است. آرمان‌هایی که مایه‌ی پیوند ما بودند، رنگ‌باخته‌اند. باغچه‌ای که ما را دور هم جمع می‌کرد، دارد می‌میرد و کسی مرگِ باغچه‌ را باور نمی‌کند. کسی به فکر گل‌های باغچه، به فکرِ ماهی‌های باغچه و از همه‌ مهمتر به فکر قلبِ باغچه که زیر آفتاب ورم کرده، نیست. کسی باور نمی‌کند که باغچه ذهن دارد و ذهن باغچه در اثرِ بی‌اعتنایی و ناباوری ما در حال فرسودن است. در حال فرسودن و تهی شدن از خاطرات سبزِ سال‌ها. آنهمه احساس‌های زنده، تبدیل شده به چیزی مجرّد و کرخت که در انزوا می‌پوسد. هم‌خانه‌ی همیم اما حیاط خانه‌ی ما بی‌نهایت تنهاست. حیاط خانه‌ی ما واحه‌ی مشترک ماست، اما در انتظارِ بارش ابری ناشناس، خمیازه می‌کشد. حوضِ خانه نیز خالی است. شکوفه‌های بی‌تجربه از بلندای درخت به خاک می‌افند و ماهی‌های سرخِ حیاط، سرماخورده‌اند. صدای سرفه‌ی‌شان را می‌شنوی؟

هر کسی به اتاق خویش خزیده و کاری به حیاط ندارد. پدر، غرق در خستگی‌های تاریخ است. سرگرم مطالعه‌ی شاهنامه و ناسخ‌التواریخ. منقطع از امروز و کنارکشیده از هر مسؤولیت اجتماعی. پدر، پیر شده است و تنها به مرگ خود می‌اندیشد. می‌اندیشد که وقتی بمیرد، دیگر چه فرق می‌کند باغچه باشد یا نه. او سرگرمِ گذشته است. مادر اما دل به آسمان بسته. در وحشتی مدام از دوزخ و ردگیرِ جای پای گناه. مادر همه چیز را از دریچه‌ی معصیت و دوزخ می‌بیند. مادر تنها به گناه می‌اندیشد و فکر می‌کند باغچه را کفرِ گناهان، آلوده کرده است. او تنها دعا می‌کند و به گل‌های رنگ پریده و ماهی‌های سرماخورده فوت می‌کند. مادر در انتظار دستی است که از غیب درآید و کاری کند. 

برادر هم در سنگرِ ریشخندی فلسفی خزیده است. به فلسفه معتاد است و فاعلیت خود را از دست داده است. او تنها می‌تواند تراژدی‌ها را ریشخند کند. اغتشاش علف‌ها را به تمسخر بگیرد و بدون آنکه جنازه‌ی ماهی‌ها احساس او را درگیر کند، از آنها شماره بردارد. او تنها به نگریستن نومیدانه و بی‌طرف خود اشتغال دارد. برادر، امید ندارد. برادر، ایمان ندارد. برادر تنها راه شفای باغچه را در انهدام آن می‌داند. برادر با خودش درگیر است. تاب هوشیاری  ندارد. تابِ واقعیتِ زخمی را ندارد. مست می‌کند هماره و مشت‌های خود را به در و دیوارِ بی‌تقصیر می‌کوبد. برادر مدام در تلاش است که بگوید بسیار دردمند و خسته و نومید است. او به ناامیدی خود می‌بالد. ناامیدی شناسنامه‌ی اوست. ناامیدی را همراه خود به همه جا می‌برد. به کوچه و بازار.  ناامیدی برادر آنقدر ضعیف است که در ازدحام میکده گم می‌شود. 

خواهر، شاعرانه است. گل‌ها را دوست دارد و  دلش که می‌گیرد حرف‌های ساده‌اش را با جمع ساده و مهربان گل‌ها در میان می‌گذارد. اما او نیز برای خود مسؤولیتی قایل نیست. او به قلب تپنده‌ی زندگی راه نبرده است. مصنوعی است همه چیزش. خانه‌اش، عشق همسرش، درخت سیب حیاطش، آوازهایش... تنها بچه‌هایی که می‌زاید طبیعی‌اند. 
او هر وقت دامنش به فقر باغچه‌ی روبه‌مرگ آلوده می‌شود، حمام ادکلن می‌گیرد. باغچه برای او اهمیت اساسی ندارد. تنها گاهی که شاعرانه می‌شود به گل‌ها پناه می‌بَرد. او بدون آنکه با اندوهِ باغچه درگیر شود، از کنار آن می‌گذرد. او اصیل و طبیعی زندگی نمی‌کند، اگر چه فرزندهای طبیعی به دنیا می‌آورد.

پدر در گذشته مانده است و به مرگ خود می‌اندیشد و جهانی که بی‌اعتنا به مرگ او، به ادامه دادن ادامه خواهد داد. مادر به گناه می‌اندیشد، به دست‌های غیب و سجاده‌ای که هراس‌های او را چاره می‌کند. برادر به فلسفه، نومیدی و ریشخندِ واقعیت، بسنده کرده است. خواهر، نگرانِ زندگی مصنوعی و متظاهرانه‌ی خویش است. باغچه تنهاست. 
حیاط خانه‌ی ما روزگار ماست. زمان و زمانه‌ای که قلب خود را گم کرده است. صورت‌هایی که از خویش بیگانه‌اند و دست‌هایی که به بیهودگی خود خو گرفته‌اند.  
شاعر تنهاست. در برابر زخم‌های حیاط، احتضارِ باغچه، سرفه‌ی ماهی‌ها، قلبی که زیر آفتاب ورم کرده است و ذهنی که دارد آرام آرام از خاطرات سبز، تهی می‌شود.

(بازنویسی خودمانی شعرِ فوق‌العاده‌ی «دلم برای باغچه می‌سوزد»، سروده فروغ فرخزاد)