عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

حامد

اصلا نمی‌دانم چند آمدنِ برف گذشته است. یادم نیست حامد. فقط می‌دانم که دیروز ناگزیر شدم برای گرفتن مدارک قدیمی‌ام بیایم دوباره. بیایم مدرسه رازی. برف می‌بارید و در سپیدی موهایم پنهان می‌شد. نرم و ریز و کم‌قدرت بود. هوس کردم یکبار دیگر بروم همان کلاسی که با هم بودیم. همه چیز عوض شده بود. میزها، تخته سیاه، رنگ دیوار... پنجره اما همان پنجره بود... دست‌هایم با پنجره آشنا بودند. دست‌هایم برای نزدیک شدن به پنجره مردد بودند... نزدیک می‌شدند و عقب می‌نشستند.


مغلوب شدم. دست خودم نبود. عقربه‌ها هاج و واج ایستاده بودند و من پرت شدم به ۲۰ سال پیش... نه؛ بیشتر از ۲۰ سال... پرت شدم درون برف. همان برفی که بعد از ساعتِ آخر مدرسه و در یک عصرِ گرفته‌ی پاییزی، غافل‌گیرمان کرده بود. همه می‌دویدند که زودتر گلوله‌ بسازند و همدیگر را برف‌باران کنند. با غلغله‌‌ و سروصدای عجیبی. وقت، شوریده بود. شادی، شوریده بود. آسمان، شوریده بود. 

من هم دویدم تا مُشتی از برف پُر کنم و نشانه بگیرم به کاپشن آبی تو. زدم. انتظار داشتم سریع بجنبی و تلافی کنی. خندیدی. بی‌‌خیال و یله خندیدی. چشم‌هایت را بستی، سرت را کمی به بالا بُردی تا نزول سپید آسمان را روی صورتت احساس کنی. جوری با حضور قلب چشم‌هایت را بسته بودی که پیروی کردم. آمدم کنارت ایستادم. بخارِ نفس‌هایت را می‌دیدم و لبخندِ گسترده‌ای که چهره‌ات را تصاحب کرده بود. دست‌‌کش نداشتی، دست‌هایت سُرخیده بودند. دست‌‌ات را گرفتم و مثل تو چشم‌هایم را بستم. دانه‌های برف روی صورت‌مان می‌نشست. اطراف لب و دهان‌مان می‌نشست. دهانم را باز کردم و دانه‌های برف را با حضور قلب، می‌خوردم. احساس می‌کنم از آن روز بود که آبستن شدم.

می‌دانم به من می‌خندی. اما هیچ تعبیری در این زمینه گویاتر از آبستن شدن نیست. من آن روز از برف، آبستن شدم. 


به خود می‌آیم. عقربه‌ها به کار خود باز می‌گردند. دست‌هایم مُرددند و از تماس با شیشه پنجره پروا دارند. من اینجا چه می‌کنم؟ تا پایان ساعت اداری چیزی نمانده است. مدرکم را بگیرم و در بین راه سری به داروخانه بزنم. ماشین را کجا پارک کرده‌ام؟