آره چند باری خاطرم هست.
یکبار که خیلی کوچک بودم. ناهار خورده بودیم. مادرم خوابیده بود. هر صدایی میتوانست خواب مادر را بر هم بزند. خیلی دزدانه و نرم، دستهی درِ هال را پایین آوردم و نگران از اینکه در غیژ غیژ کند، در خودم جمع شدم. به هر ترتیبی که بود به حیاط رفتم. نمیدانم خواب مادر برهم خورده بود یا نه. اواخر اسفند بود و درختان پا به ماه بودند. مست و گیج میان گلهای آبی کوچکی که در باغ روییده بود میگشتم. برای لحظاتی احساس کردم سَرم نیست. فکرهایم نیستند. احتمالاً دستهایم هم نبودند. تنها جادوی این گلهای آبی کوچک بود و بادی که بشارت بهار میداد. تنها چند لحظه بود. فانی و ابدی. باد درونم پیچید و معصومیت تازهی گلها در من لغزید. از چیزی پُر شدم که آنوقت اسمش را نمیدانستم.
یکبار دیگر هم یادم هست. نزدیک غروب بود و من پیاده راهی مسجد بودم. برای نماز مغرب. آسمان کبود بود و هیچ ابری نبود. با خودم زمزمه میکردم: إقرأ باسم ربک الذی خلق. خلق الانسان من علق. إقرأ و ربّک الاکرم. حس کردم تسخیر شدهام. چیزی فراتر از ظرفیت من، مرا میربود و درونم پُر و خالی میشد.
یکبار هم وقتی کوچک بودم به اتفاق پدر و مادر رفتیم سنندج. سالگرد وفاتِ عمویم بود. نماز صبح به مسجد رفتیم. با پدر. مسجدی ساده با نمازگزارانی کمتعداد. امام با تضرع و خلوصی در قنوت نماز میخواند: ربّنا ما خلقت هذا باطلاً سبحانک فقنا عذاب النار... بیاختیار اشک میریختم. وقت، تَرَک برداشته بود.
یکبار هم که کوچک بودم و کنار مادرم میخوابیدم، کابوسی دیدم و از خواب پریدم. مادرم نیمهخواب بود اما هراس مرا دریافت. بغلم کرد و خوابآلوده به من تلقین کرد: آمنتُ بالله و ملائکته و کتبه و رسله... روحم گرم شد و خوابم شیرین.
یکبار هم کلاس حفظ بودم. زاهدان. بیوقفه قرآن میخواندیم و حفظ میکردیم. آیات سورهی توبه بود: إذ قال لصاحبه لا تحزن إن الله معنا... مکرّر و مکرّر آیات را میخواندیم تا حک شود در ذهن. شیرینی آن حالی که پیامبر در گوش همسفرش زمزمه میکرد لاتحزن إن الله معنا، دریافتم. چشیدنی توأم با اشک. اشکهای شیرین.
چند سال پیش هم بودم. دختر چندماههام به روال اغلبِ چندماههها دلپیچه داشت. هر شب. دلپیچه نمیگذاشت بخوابد. بغلش میکردم و داخل خانه راه میرفتم و آیات اخیر سورهی بقره، آیةالکرسی و سه قل را برایش میخواندم. انقد راه میرفتم و میخواندم که سرش روی سینهام سنگین میشد. پلکهایش را میبست و نرم و آسوده میخوابید. در ژرفنای خوابی که دخترم را ربوده بود چهرهی خدا پاکتر از همیشه پیدا بود. احساس میکنم او در خواب، سرش را به سینهی خدا تکیه میداد.
دفعات محدودی بود، اما به ابدیت میرفت.