«همه چیزِ زندگی باید همان گونه باشد که هست:
شَلَم شوربا.
آمیزهای از باران و شِن، شب و روز، بودن و نبودن.»
(کریستین بوبن)
گیسوانِ جهانْ پریشان است و زیبایی در همین پریشانی امکان حیات پیدا میکند. به جای نظریهپردازی بهتر نیست چشمهایمان را آینه کنیم و تن بسپاریم به این جادو؟ «گر چهره بنماید صنم پُر شو از او چون آینه». راستی اگر ما نبودیم، چه کسی آینهگردانِ هزاررنگی این رقص ناپیدا آغاز و انجام، و پریشانی پُرگرهِ این گیسوان تابدار میشد؟
«زندگی! ای زندگی!
امّا آیا به جز نگاه ما،
زلف خود را
در آیینهی صورت چه مخلوقی شانه خواهی کرد؟»
(حسین پناهی)
زندگی انگار ماهیِ گریزی است که «در برکههای آینه لغزیده توبهتو!» و تصویری گریزپا که به محدودهی تنگِ یک نظریه تن در نمیدهد. گویا هر گونه تلاش برای مرتّب کردن همه چیز در حُکم خشکاندن چشمههای زندگی است و رویارویی با انسداد. گویا تفسیرِ بیمهارِ جهان به تحریف آن میانجامد:
«تفکرات غیرزمینی، اصول کلی و مجردات همیشه به من حس مرگ را منتقل کردهاند. گاهی این مفاهیم منجر به نوشتن کتابهای بسیار زیبایی میشوند. ولی من هیچوقت مزیت رسیدن به یک نظریهی ادبی، سیاسی یا علمی را نداشتهام، چون نظریهبافی لباس مرگ بر تن دارد و من هیچ علاقهای به این کار ندارم.»(زندگی گذران، کریستین بوبن، ترجمه بنفشه فرهمندی، نشر کتاب پارسه)
جریانمندی و پویش زندگی در گریزانی آن است و تپیدنهای هنرورانهی ما به دنبال آن و البته که «تپیدن و نرسیدن چه عالَمی دارد!». غادة السمان میگفت دربند کردن، انگورِ آبدار را به کشمش تبدیل میکند و کیست که نداند نبضِ انگور، خوشتر از کشمش میتپد:
«آیا نمیبینی، مَویز
کوششی است مأیوسانه
برای دربند کردن دانهی انگوری گریزپا!»
پریشانی حرفهای ما انسانها نیز گویا ناشی از پریشانی گیسوان زندگی است و به تعبیر اقبال: «اگر سخن همه شوریده گفتهام چه عجب / که هر که گفت ز گیسوی او پریشان گفت»
زیرکی از منظر حافظ، پذیرشِ خندان و رضایتمندانهی همین پریشانیهای شگفتانگیز و آغشته به مرارتِ جهان است:
زیرکی را گفتم این احوالْ بین! خندید و گفت:
صعبروزی، بوالعجب کاری، پریشان عالَمی
چارهای نیست جز اینکه نه تنها به این پریشانی رضا دهیم و خاطر مجموع داریم (کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم) که پریشانی عالَم را دستمایهای برای آفرینش هنری و میناگریهای خیال کنیم. از این روست که به گمان من، شاعران بیشتر از نظریهپردازان، به روحِ زندگی نزدیکند.
رابرت نوزیک مینویسد:
«شکلی از کار فلسفی هست که به نظر میآید شبیه هل دادن و چپاندن چیزها درون محیطی ثابت یا شکلی مشخص است. همهی آن چیزهایی که بیرون است باید درون این چارچوب بگنجد. مطالب و محتوا را با فشار از یک سو به درون مرزهای این محوطهی خشک و بسته هل میدهید، اما از سوی دیگر بیرون میزند. سریع میدوید و میروید جایی را که بیرون زده فشار میدهید، اما چیزی از جای دیگری بیرون میزند. بعد سعی میکنید با زور و فشار و بریدن گوشه و کنار چیزها آنها را کنار هم جا دهید و کاری میکنید که در نهایت به نظر میرسد تمام چیزها در وضعی کمابیش ناپایدار کنار هم درون چارچوب قرار گرفتهاند؛ هر چیزی را که خوب جا نگرفته باشد برمیدارید و گم و گور میکنید تا کسی متوجه نشود... به سرعت زاویهای را پیدا میکنید که از آنجا به نظر میرسد همه چیز با هم حسابی چفت شده است و پیش از آنکه چیز دیگری از جایی بیرون بزند و خیلی به چشم بیاید، با دوربینی که سرعت دریچهاش بالاست یک تکعکس میگیرید. بعد هم میروید به تاریکخانه تا هرگونه تَرَک و شکاف و پارگی در ترکیب و بافت سطح را حک و اصلاح کنید. حال تنها کاری که باقی مانده این است که این عکس را به عنوان بازنمودی از وضعیت دقیق امور منتشر کنید...
... چرا آنها [یعنی فیلسوفان] این قدر میکوشند که همه چیز را بهزور درون چارچوبی بگنجانند؟ چرا به دنبال چارچوب دیگری نمیروند، یا از این اساسیتر، چرا نمیگذارند چیزها سرِ جایشان بماند؟ اینکه همه چیز درون چارچوب ثابتی بگنجد واقعاً چه فایدهای برای ما دارد؟ چرا میخواهیم که اینطور باشد؟»(فلسفه زندگی، کریستوفر همیلتن، ترجمه میثم محمد امینی، فرهنگ نشرنو)
«من سینه سرخی را دوست میدارم. به من خیره شده و پاهایش محکم بر شاخسار درختی جای گرفته بود. در چشمانش بارقهای از مسخرگی میدرخشید و چنین مینمود که به من میگوید: «برای چه میکوشی از زندگیات چیزی بسازی؟ زندگی همینکه میگذرد زیباست، بیدغدغهی دلیلی، برنامهای، اندیشهای.» نتوانستم پاسخی به او بدهم.»(رستاخیز، کریستین بوبن، ترجمهی سیروس خزائلی، نشر صدای معاصر)
صدای خالص، صدایی است که به «شکلِ حزنِ پریشانِ واقعیت» است.