عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

چرا مرا به جهان آوردی؟


_ چرا مرا به جهان آوردی

بی‌آنکه از من بپرسی؟


_ از سرِ امید

امید داشتم که بخواهی جهان را ببینی!


_ قبل از هبوط نشانم می‌دادی که آمدن به تماشا را دوست دارم یا نه!


_ نمی‌شد. تا نمی‌آمدی، نمی‌دانستی که دوست داری یا نه. تنها وقتی در متن عناصر قرار بگیری، امکان تماشا می‌یابی!


_ مگر دانای مطلق نیستی؟ نمی‌دانستی چه خواهم کرد؟ دیگر چرا امید؟


_ وقتی به تو اختیار بخشیدم، بر دانایی خود حد گذاشتم. آنچه متعلق اختیار توست، چگونه مشمول علم من می‌شود؟ آنچه هنوز رخ نداده، نیست؛ و دانایی به هست‌ها تعلق می‌گیرد!


_ امید داشتی که چه کنم؟


_ امید داشتم که جهان را ببینی و اگر توانستی، همکار من باشی!


- همکار تو؟


_ آری همکارِ من!

همکار من در کمال‌بخشی به حیات!


_ مگر جهان تو کامل نیست؟


- معلوم است که نه!


_ مگر تو احسن‌الخالقین و احکم‌الحاکمین نیستی؟


- جهان اگر کامل بود، که من بی‌کار می‌شدم، اما «کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ». کمال من در آن است که پیوسته جهان را کمال بخشم. باور به کمال جهان یعنی به انتها رسیدنِ کمال من. من اما پیوسته در کارم.


- اما من؟ من که این پایه ضعیف و کوچکم؟ من چگونه در کمال‌ بخشیدن به جهان با تو همکاری کنم؟


- می‌دانی، جهان بدون آینه کامل نیست. من نیز. کسی باید باشد تا آینگی کند. تو را خواستم چرا که آینه می‌خواستم و تو اگر نبودی چه کسی در برابر من آینه می‌نهاد. در برابر جهان. در برابرِ‌ زندگی. 

گر چه من خود نیز، آینه‌ام؛ اما برای پیوستنِ به ابدیت، آینه‌‌ی دیگری لازم است. من به تو می‌بالَم.


- به من می‌بالی؟ 

«مرا اما

 انسان آفریده‌ای:

 ذره‌ی بی‌شکوهی

 گدای پَشم و پِشکِ جانوران،

 تا تو را به خواری تسبیح گوید

 از وحشتِ قهرت بر خود بلرزد

 بیگانه از خود چنگ در تو زند

 تا تو

 کُل باشی.

 

 مرا انسان آفریده‌ای:

 شرمسارِ هر لغزشِ ناگزیرِ تنش

 سرگردانِ عرصاتِ دوزخ و سرنگونِ چاهسارهای عَفِن:

 یا خشنودِ گردن نهادن به غلامی‌ تو

 سرگردانِ باغی بی‌صفا با گل‌های کاغذین.

 

 فانی‌ام آفریده‌ای

 پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد.

 

 بر خود مبال که اشرفِ آفرینگانِ تواَم من:

 با من

 خدایی را

 شکوهی مقدّر نیست.»


- «ــ نقشِ غلط مخوان

 هان!...

 انسانی تو

 سرمستِ خُمبِ فرزانگی‌یی

 که هنوز از آن قطره‌یی بیش درنکشیده

 از مُعماهای سیاه سر برآورده

 هستی

 معنای خود را با تو محک می‌زند.

 

 از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمی‌گذری

 و دایره‌ی حضورت

 جهان را

 در آغوش می‌گیرد.

 

 نامِ تواَم من

 به یاوه معنایم مکن!»


- من همانی بودم که از درخت دانایی خوردم و هبوط کردم. آزموده را آزمودن خطا نیست؟ پدرم روضه‌ی رضوان به گندم دانایی نفروخت؟


- آری فروخت. اما امیدوارم تو نفروشی! و آینگی را قربانی دانایی نکنی. من آینه نداشتم و تو را خواستم تا آینه‌ام باشی. خزائن من آکنده از دانش است. تا وقتی آینه نگشته‌ای گرفتار فنایی. آینه شو تا به یاری هم ابدیتی بسازیم.


- «من

برمی‌خیزم!

چراغی در دست، چراغی در دلم.

زنگارِ روحم را صیقل می‌زنم.

آینه‌یی برابرِ آینه‌ات می‌گذارم

تا با تو

ابدیتی بسازم.»