دوست بسیار دانشور و کتابخواندهای دارم با نام جهانبخش که کانال خواندنی و شیرینی دارد با نام «تکدرخت»(https://t.me/takk_derakht)
اطلاعات و تحلیلهای بسیار خوبی دارد در خصوص «بیگ بنگ» و نظریه تکامل و نقدهایی بر داوکینز و...
اما نمیدانم چرا هیچ شوقی و نیازی به پیگیری حتی گذرای این مبحث در خودم احساس نمیکنم. بعید نمیدانم که این فقدان نیاز از انس زیاد با سهراب سپهری و کریستین بوبن ناشی شده باشد. همچنانکه شفیعی کدکنی تذکر میدهد:
«در عصر خودِ ما نیز، نسلی که به سپهری چنان هجوم برده که گویی از نظر ایشان، سپهری شاعری بزرگتر از سعدی و خیام و مولوی است، به همین دلیل است؛ این نسل، نسلی است که از هرگونه نظام خردگرایانهای بیزار است و میکوشد خِرد خویش را، با هر وسیلهای که در دسترس دارد، زیر پا بگذارد و یکی از این نردبانها، شعر سپهری است و اگر سپهری کم آمد، کریشنا مورتی و کاستاندا را هم ضمیمه میکند وگرنه چگونه امکان دارد که جوانی، یک مصراع از سعدی و حافظ و فردوسی و مولوی و از معاصرانِ خود امثال اخوان و فروغ و نیما به یاد نداشته باشد و مسحور هشتکتاب سپهری باشد. آیا این جز نشانههای آسیبشناسانه همان بیماری است؛ بیماریِ نسلی که دلش نمیخواهد پایش را روی نقطه اتّکایی خردپذیر استوار کند و ترجیح میدهد در میان ابرها و در مِهِ خیال، «وضو با تپش پنجرهها» بگیرد و «تنها» باشد و از هر سازمان و گروه و حزب و جمعیّتی بیزار است؛ سپهری شاعر «تنهایی» است.
... من سپهری را صددرصد از مقوله آن شاعر عصر صفوی و هوشنگ ایرانی نمیدانم؛ بلکه او را یکی از شاعران بزرگ شعرِ مدرن فارسی پس از نیما میشمارم در کنار فروغ و اخوان. ولی حرف من، درباره این هجوم کورکورانه است که نسل جوان ما به او دارد؛ بهویژه نسلی که بعد از جنگ ایران و عراق و عوارض اجتماعی و فرهنگیِ آن، به صحنه زندگی اجتماعی ما دارد وارد میشود.»
با این حال چیزی درون من مقاومت میکند. چیزی درون من میگوید که برای پیجویی خدا نباید به گذشتههای دور سفر کرد که خدا «نزدیکِ دورها» نیست، بلکه «در این نزدیکی است». و «پشتِ سر خستگی تاریخ است». چیزی درون من میگوید با احاطه بر «فضل و آداب» و سرآمد بودن در «جمع کمال» نمیشود «ره زین شبِ تاریک» بیرون بُرد.
نمیدانم.
شاید هم حکایت حال من مصداق این مَثَل است: «گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده!»
با این حال خوش دارم همراه سهراب زمزمه کنم:
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمیخواند.
پشت سر باد نمیآید.
پشت سر پنجرهی سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفرهها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطرهی موج به ساحل، صدف سردِ سکون می ریزد.