ایمان بیش از آنکه متّکی به دلایل عقلی و بیرونی باشد، برآمده از اعتماد به گواهیِ صاحب تجربه دینی است. فرد، در رویارویی با راویِ تجربهی دینی، به او اعتماد میکند، گواهی او را میپذیرد و تجربهی پیامبر را همچون تجربهی خویش میانگارد. عنصرِ «اعتماد» و «صِدقِ اخلاقی» نقشی محوری در ایمان دینی دارد. چنانکه تعدادی از فیلسوفان دین از جمله سوئینبِرن گفتهاند تجربه دینی میتواند بهمانند تجارب حسی محل اعتنا و اعتبار باشند.
کسی خبری آورده و تجربهی غریبی از سر گذرانده است. با شما در میان میگذارد و شما بدونِ آنکه خودتان شریکِ تجربهی او شوید، چنان اعتمادِ گرمی به فرد تجربهگر دارید، که تجربهی او را همچون تجربهی خویش قلمداد میکنید: «إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِیًا یُنَادِی لِلإِیمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ فَآمَنَّا»(آلعمران،۱۹۳)
از شاخصترین نمونههای ایمانِ مبتنی بر اعتماد، ایمانِ ابوبکر صدیق است. دوستی و مصاحبتِ دیرینه با پیامبر و انس با نهادِ پاکِ وی سبب شد تا به محضِ قرار گرفتن در معرض دعوت پیامبر، به او ایمان آورد. از پیامبر نقل شده هر که را به اسلام دعوت کردم درنگ و تردید و تأملی ورزید، جز ابوبکر که بیدرنگ، پذیرفت:
«مَا دَعَوْتُ أَحَدًا إِلَى الْإِسْلَامِ إِلَّا کَانَتْ عِنْدَهُ کَبْوَةٌ وَتَرَدُّدٌ وَنَظَرٌ، إِلَّا أَبَا بَکْرٍ مَا عَکَمَ عَنْهُ»(سیره ابناسحاق)
چنانکه در سخن پیامبر آمده، ابوبکر، نمایندهی شاخص ایمان مبتنی بر اعتماد و فارغ از چون و چراست.
رویِ تو پیغامبر خوبیّ و حُسن ایزد است
جان به تو ایمان نیارد با چنین بُرهان چرا؟
کو یکی بُرهان که او از روی تو روشنتر است
کف نبُرّد کفرها زین یوسف کنعان چرا؟
(غزلیات مولانا)
مولانا اشارهی نیکوی دارد. میگوید بهترین برهانی که زلیخا برای دفاع از خویش در برابر زنان مصر، عرضه داشت این بود که چهرهی زیبای یوسف را به آنان نشان داد. سیمای یوسف، بهترین برهان بود.
سیمای پیامبر که ترجمانِ نهاد و سریرتِ روشن اوست، برای ابوبکر صدیق، بهترین برهان برای ایمانآوری است:
چون ابوبکر از محمد بُرد بو
گفت هذا لیسَ وجهٌ کاذبُ
آینهیْ دلْ صاف باید تا درو
واشناسی صورت زشت از نکو
(مثنوی/دفتر دوم)
مولانا در تعبیر دیگری میگوید مزهای از عوالمِ غیب در دهان هر امّتی هست و هرگاه جانهای بیدار با پیامبر راستینی رویارو شوند، جذبههای او بر قلبشان مینشیند و درحقیقت، اعجاز پیامبران در آوازهای دلپذیر و سیمای دلنشان آنها است:
در دلِ هر امتی کز حق مزه است
روی و آواز پیمبر معجزه است
چون پیمبر از برون بانگی زَند
جانِ امت در درون سجده کند
زانک جنس بانگِ او اندر جهان
از کسی نشنیده باشد گوشِ جان
(مثنوی/دفتر دوم)
مثل اینکه غذایی را قبلاً چشیده باشید و به محض تجربهی مزهای از آن دریابید که همان غذای آشناست. مزهای ازلی در نهاد هر انسانی هست.
ایمان، مبتنی بر گواهی درونی و حس آشنایی است تا دلایل بیرونی و آفاقی. نظیر این شیوهی ایمانی را در عبدالله بن سلام، که از علمای یهود بود میشود دید. میگوید وقتی پیامبرْ قدم به مدینه گذاشت مردم اطراف او را گرفته بودند. بیرون رفتم تا در او بنگرم. وقتی در چهرهی او دقیق شدم، دریافتم که سیمای او سیمای یک دروغگو نیست:
ِ«فَلَمَّا اسْتَبَنْتُ وَجْهَ رَسُولِ اللَّهِ عَرَفْتُ أَنَّ وجهَهُ لَیْسَ بِوَجْهِ کَذَّابٍ»(بهروایت ترمذی)
اما آنچه در الگوی ایمانی ابوبکر صدیق درخشش ویژهای دارد، اهتمام و تعلقِ خاطرِ او است به «تجربهی وحیانی» پیامبر و نه شخصِ پیامبر. او بیشتر دلشدهی «پرواز» است تا «پرنده» و میداند که «پرنده مُردنی است».
ابوبکر صدیق، یارِ غار پیامبر است. کسی است که در سفرِ پُرمخاطرهی هجرت، رفیق راه پیامبر بود. ابوبکر بهرغم محبت وافر میدانست که آنچه اصل و اساس است «تجربهی پیامبرانه» است و نه شخصِ پیامبر. پیامبر هم بسیار دوستدار او بود و در اواخر عُمر خود در جمع یاران گفت: «لو کُنتُ مُتَّخِذاً مِن أمّتی خَلیلاً لَاتَّخَذتُ ابابکرٍ ولکن أخی و صاحِبی»(بهروایت بخاری)؛ اگر بنا بود «خلیل» و یارِجانی برگزینم، ابوبکر را برمیگزیدم، اما برادری و دوستی کافی است.
با اینهمه اعتماد و محبتی که ابوبکر به پیامبر داشت، در توحید و خدابنیادی او هیچ خَلَلی نبود. پیامبر که وفات کرد، اصحاب در ناباوری و بُهت بودند. ابوبکر که آشفتگی جمعی از یاران را میبیند به خانهی عائشه میرود. روپوش از چهرهی پیامبر کنار میزند. بوسهای بر پیشانی او میزند و میگوید چه وقتِ حیات و چه هماکنون، خوشسیما و پاکیزهای. به میان مردم میآید. بیتوجه به همهمهها رو به سوی مردم میکند و میگوید:
«أَلا مَنْ کَانَ یَعْبُدُ مُحَمَّدًا فَإِنَّ مُحَمَّدًا قَدْ مَاتَ، وَمَنْ کَانَ یَعْبُدُ اللَّهَ فَإِنَّ اللَّهَ حَیٌّ لاَ یَمُوتُ»(بهروایت بخاری)
هر که محمد را میپرستید بداند که محمد مُرده است و هر که خدا را میپرستید بداند که خدا زندهی نامیرا است.
آنگاه این آیه را تلاوت میکند:
«وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِکُمْ»(آلعمران،۱۴۴)؛ و محمد جز فرستادهاى که پیش از او [هم] پیامبرانى [آمده و] گذشتند نیست آیا اگر او بمیرد یا کشته شود از عقیده خود برمىگردید؟
برخی از اصحاب گفتند گویی پیش ازین از وجود این آیه بیخبر بودیم.
چگونه میتوان هم تا این حد به پیامبر، محبت و اعتماد ورزید و هم در کمالِ توحید، به میرایی پیامبر و مانایی تجربهی پیامبرانه باور داشت؟ ابوالحسن هُجویری در کشفالمحجوب به این مهم پرداخته است:
«صفا را اصلی و فرعی است: اصلش انقطاع دل است از اغیار، و فرعش خُلوّ دست از دنیای غدّار، و این هر دو صفتِ صدّیق اکبر است. انقطاعِ دل وی از اغیار آن بود که همهی صحابه به رفتنِ پیغمبر به حضرت معلّا و مکان مصفّا شکستهدل گشته بودند و عُمَر شمشیر برکشید که: «هر که گوید محمد بمُرد، سرش ببُرم.» صدیق اکبر برون آمد و آواز بلند برداشت و گفت آنکه معبودِ وی محمد است، محمّد برفت، و آنکه خدای محمد را میپرستید وی زنده است هرگز نمیرد... پس آنکه اندر محمد به چشمِ آدمیّت نگریست، چون وی از دنیا بشد تعظیم عبودیّت از دل این با وی بشد. و هر که اندر وی به چشم حقیقت نگریست، رفتن و بودنش هر دو مر او را یکسان نمود؛ ازیرا که اندر حالِ بقا بقاش را به حق دید و اندر حالِ فنا فناش از حقّ دید.»(کشفالمحجوب، ص۴۴ و ۴۵، چاپ پنجم، ۱۳۸۹)
الگوی ایمانآوری ابوبکر، واجد دو عنصر اساسی است. اولاً ایمان او برآمده از اعتمادی ژرف و انفسی است و برکنار از چونوچراهای آفاقی؛ دوم اینکه به خوبی میان «پروازهای ماندنی پیامبر» و «پرندهی میرای پیامبر» فرق مینهد. آنچه در کانون ایمان قرار میگیرد تجربهی نبوی است و نه شخص نبی.
بعد از درگذشت پیامبر، ابوبکر و عمر به نزد أمأیمن میروند. أمأیمن دایهی پیامبر در کودکی بود و پیامبر نیز به دیدارش میرفت. أمایمن که آنها را میبیند به گریه میافتد. به او میگویند چرا میگریی؟ آنچه نزد خداست برای پیامبر نیکوتر است. پاسخ أمایمن شگفتآور است: «مَا أَبْکِی أَنْ لَا أَکُونَ أَعْلَمُ أَنَّ مَا عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ لِرَسُولِهِ، وَلَکِنْ أَبْکِی أَنَّ الْوَحْیَ قَدِ انْقَطَعَ مِنَ السَّمَاء؟»(بهروایت مسلم)
«گریهی من از این نیست که نمیدانم آنچه نزد خداست برای رسولش نیکوتر است؛ بلکه میگریم چون وحی از آسمانْ پایان گرفته است.»
امأیمن، دلباختهی پروازهای پیامبرانه بود.