«چون به جان مینگرم
جانم درد میکند
و چون به دل مینگرم
دلم درد میکند
و چون به فعل مینگرم
قیامتم درد میکند
و چون به وقت مینگرم
«تو» ام درد میکنی.
-
الهی!
اگر اندامم درد کند
شفا تو دهی
چون «تو» ام درد کنی
چه کسی مرا شفا میدهد؟
-
تا خداییِ خدا باقی است
دردِ ابوالحسن باقی است.»
(ابوالحسن خرقانی، تذکرةالاولیا)
جان آدم درد میکند، درست. دل آدم درد میکند، درست. اما خدای آدم چگونه درد میکند؟
خیلی حرف است. از آنها که باید گفت: «ای عجیب قشنگ، با نگاهی پر از لفظ مرطوب، مثل خوابی پُر از لکنت سبز»
احتمالاً برای خرقانیِ نازنین، خدا مثل چشم و دل و جان شده است. انفسی و درونی و دلی. گوشت و خون و پوست و استخوانش شده است. چیزی از خودش که مثل دیگر ابعادِ وجودش میتواند درد کند.
اما این چه دردی است که چارهپذیر نیست و تا خدا هست، آن درد هم هست. دردی به قدمت و ابدیتِ خدا... این چه دردی است که ناشی از خودِ خداست و نه اعراض از او؟
مواجههی وجود ِ کرانمند با امرِ بیکران، همراه با لرزهها و تکانه هایِ دردآور است. برای کسی که وجودی روشن و دیده ور دارد، تماشایِ زیباییِ بیکران که در ذره ذرهی هستی دامن گسترده است، به مثابهی میزبانِ خورشید شدن است. تصور کن ماهیِ کوچکی را که از ابتدایِ عمر در تُنگِ خُردی زیسته است، ناگهان «دچارِ» بیکرانگی دریا شود:
«و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهیِ کوچک
دچارِ آبیِ دریایِ بیکران باشد»(سهراب سپهری)
در تجربههای عارفانه، رو در رو شدن با امرِ متعالی، با زیباییِ ناپیدا کرانه و افقناپدید، توأم با دردی از این دست است که نامش را میتوان دردِ بیکرانگی گذاشت. دردِ رویارویی با دریای بیکران، شفایی ندارد:
«الهی، اگر اندامم درد کند شفا تو دهی، چون توام درد کنی شفا که دهد؟»
ابوالحسن خرقانی وقتی با فراخناییِ زیبایی مواجه میشود، حس میکند که دریایی زیر پوستش در تلاطم است. دریایی مواج که کشتی وجودش را تخته تخته میکند:
«در اندرون پوست بوالحسن دریایی است، هر وقت که بادِ لطفِ حق بوزد ومیغِ دوستی سر برزند از عرش تا ثری باران ِ عشق ببارد.»
به هر سو رو میکند، بارشِ بیوقفهی زیبایی و عشق را مشاهده میکند. کاسهای مینوشد که تنها تشنگی میافزاید و عطش جاودانش میبخشد. میگوید: «خدای تعالی همه انبیا واولیا را تشنه درآورد وتشنه ببرد.»
مانند همان که بایزید بسطامی گفته است:
«کاسهیی بیاشامیدم که هرگز تا ابد از تشنگی آن سیراب نشدم.»
وجودی که هفت آسمان گنجایش او را ندارد، وقتی در پیراهن ِ عارف میدَوَد چه حس و حالِ رشکانگیز و در عین حال دردناکی به او دست میدهد. مولانا از این مواجههی دردآلود، چنین یاد کرده است:
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون میدَوَد او در پیرهنَم؟!!
مولانا این دردِ مداواناپذیرِ عارفانه را به بیماریِ «اِستِسقا» مانند کرده است. بیماریای که عطش فرد مبتلا به آن، با هیچ چیز فرو نمینشیند. نه طاقت شکیب دارد که آب ننوشد و نه نوشیدن آب عطش او را فرو مینشاند:
گفت: من مُستَسقیام، آبم کَشَد
گر چه میدانم که هم آبَم کُشَد
هیچ مُستَسقی بنگریزد ز آب
گر دو صد بارش کُند مات و خراب
گر بیاماسد مرا دست و شکم
عشق آب از من نخواهد گشت کم
(مثنوی: دفتر سوم)