عالَمی دیگر بباید ساخت
عالَمی حاصلجمعِ آغوشهای کودکان
که شغلِ اصلی مردمانش
مشقِ باران است
آدمی دیگر بباید ساخت
آدمی که قلبش را هر صبح
با آواز قناریها
میزان میکند
و میداند که زندگی
وامدارِ مرگ است
خدایی دیگر بباید ساخت
خدایی که بیشتر میشنود
و شانههای عریضش را
به چشمهای گریان ما
هدیه میکند
کلماتی دیگر باید ساخت
کلماتی حامل بوی صداها و طعم چشمها
که مثل باروت
ما را تا آستانهی انفجارهای بزرگ
همراهی میکنند
چه شعرها که سبز نشده،
به سنگفرشِ فراموشِ لحظهها سقوط میکنند
شعری باید ساخت
که حتّا
هنگامِ سقوطِ مرگبار برگها
سرخرو باشد