در این که دانش و دانستن مجموعاً خوب است شاید تردیدی نباشد، اما دیدهوران معنوی به ما میگویند «بینشمند» که نباشی «دانشمندی» سنگینت میکند. مولانا میگوید:
«بعد از این دانشمندی را بمان، بینشمندی را پیشگیر»(مناقب العارفین، افلاکی)
منظور از اینکه بینشمندانه دانشمند باشیم یعنی چه؟
بینش معنوی به ما میگوید دانش ما نباید پرندگی ما را تضعیف کند و بالهای ما را سنگین. سبکروحی ما نباید قربانی جبروتِ دانایی ما شود. به تعبیر سهراب سپهری:
«بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.»
بینش معنوی از دانشمند شدن باز نمیدارد، بلکه مانع سنگین شدن و از پرواز افتادن است.
بینش معنوی به ما یادآور میشود که اگر «تنانه» دانایی کنیم، در واقع این ما هستیم که باربر و حمّال دانشایم و شانههایمان مدام سنگین و سنگینتر میشود. تنها زمانی که «دلانه»، دانایی کنیم، دانایی ما باربر و حمّال ما خواهد بود:
علمهای اهل دل حمّالشان
علمهای اهل تن احمالشان
علم چون بر دل زند یاری شود
علم چون بر تن زند باری شود
(مثنوی/دفتر اول)
بینش معنوی به ما میگوید اجازه مده دانستهها به وزن و چربیِ اضافه تبدیل شوند و به چابُکی و چالاکی تو آسیب بزنند. معلومات و داناییهای ما اگر به انرژی حرکت و پویش ما بَدل نشوند و تنها سنگینوزنمان کنند به چه کار میآیند؟
مثل غذا. چنان که هر نوع غذا خوردنی یاورِ بهروزی ما نیست، هر نوعی از دانشمندی نیز نمیتواند به بهروزی ما منتهی شود. دانشی که هضم جانِ ما شود و به نیرو حرکت و فرارفتن و پَرگرفتن بینجامد، مبارک است. حکایت زیر بیانگر همین نکتهی اساسی است:
«روزی مردی نزد بهاءالدین نقشبند آمد و گفت: من از یک آموزگار به آموزگاری دیگر سفر کردهام و طریقتهای بسیاری را مطالعه کردهام که همگی به من منافع بسیار رسانده و انواع استفادهها را از آن ها بردهام. اینک مایلم به عنوان یکی از مریدان شما پذیرفته شوم تا از آبشخور دانش بیشتر بنوشم و خود را بیش از پیش در طریقت و عرفان پیشرفته سازم.
بهاءالدین به جای این که مستقیماً پاسخ دهد، دستور داد تا شام بیاورند. وقتی برنج و خورشت گوشت آورده شد، او بشقاب بشقاب برای این میهمان غذا کشید. پس از شام، شیرینی و میوه به او داد. آنگاه دستور داد تا تنقلات بیشتری آوردند و سپس انواع خوراکی های دیگر از قبلی سالاد، سبزی، نقل و شیرینیها را به او خوراند.
در ابتدا میهمان شاد بود زیرا که بهاءالدین با این تعارفات راضی به نظر میرسید و هر لقمهای را که او به دهان میگذاشت با رضایت نگاه میکرد. پس او تا آن جا که میتوانست خورد. وقتی سرعت خوردن او آهسته شد. شیخ صوفی به نظر آزرده شد و برای رفع آزردگی شیخ، میهمان بد اقبال یک وعدهی دیگر نیز خورد.
وقتی که دیگر نتوانست حتی یک دانه برنج دیگر فرودهد و با ناراحتی بسیار به پشتی تکیه داده بود، بهاءالدین به او گفت: وقتی نزد من آمدی، سرشار از آموختههای هضم نشده بودی، همان طور که اینک از این همه گوشت و روغن و سبزی و شیرینی و برنج انباشته شدهای. تو ناراحت بودی و چون با ناراحتی واقعی معنوی آشنایی نداشتی، این پدیده را همچون گرسنگی برای دانش بیشتر تفسیر میکردی. عارضهی واقعی تو سوءهاضمه بوده است.
حالا اگربه من اجازه بدهی، میتوانم در قالب کارهایی که به نظر تو مشرف شدن نمیآید، به تو بیاموزم که چگونه آنچه را که خوردهای هضم کنی و آن را به انرژی و نه به وزن اضافی تبدیل کنی.
مرد موافقت کرد. او داستانش را دهها سال بعد، زمانی که خودش یک مرشد بزرگ صوفی به نام خلیل اشرفزاده شده بود، برای دیگران بازگو کرد.(به نقل از: راز: سخنان باگوان اشو راجینش، برگردان محسن خاتمی، نشر فراروان)
از دانشهایی که سنگینمان میکند یکی آن است که ابن عطاءسکندری به ما متذکر میشود:
«مَنِ اطَّلَعَ عَلَى أَسْرَارِ الْعِبَادِ وَلَمْ یتَخَلَّقْ بِالرَّحْمَةِ الإِلَهِیةِ کانَ اطِّلاَعُهُ فِتْنَةً عَلَیهِ، وَسَبَبًا لِجَرِّ الْوَبَالِ إِلَیهِ.
آنکه از رازهای بندگان اطلاع یابد اما به رحمت خداوندی آراسته نباشد، آگاهیاش فتنهی او میشود و اسباب رنج و گرفتاری او.»