عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

فلسفه از نگاه کریستین بوبن

به رغم همه‌ی انتقاداتی که به مشیِ فلسفی و شیوه‌ی فیلسوفان می‌شود، فلسفه خیلی خوب است. دستِ کم برای اینکه گاهی کمک‌مان می‌کند تا سواری ندهیم و به تسخیر درنیاییم. گاهی کمک‌مان می‌کند از سحرشدن در امان بمانیم. طلسم‌شکنی می‌کند. ما آدم‌ها بسیار مستعدّ طلسم‌شدن هستیم. فلسفه، درمانِ جادوزدگی است. البته می‌گویم گاهی. چون گاهی نیز سرکنگبین صفرا می‌افزاید.


با این حال، یکی از انتقادهایی که شاید بتوان متوجه بسیاری از فیلسوفان کرد این است که در پیِ کلیدهایی از جنس طلا هستند برای درهایی که وجود ندارند. و دیگر اینکه رویارویی‌شان با جهان و زندگی تنها از دریچه ذهن است و نه ذوق. اهلِ مباحثه‌اند تا مکاشفه و تجربه و چنان که باید با هستی و زندگی در نمی‌آمیزند.

اشتغالات ذهنی به بهای غفلت از آنچه در اطراف ما می‌تپد. 

گر چه خودِ این نقد هم سویه‌ای فلسفی دارد.


بنگریم کریستین بوبن از چه روی منتقدِ مشیِ فلسفی است: 


«در حال خواندن اثر فیلسوفی بودم که موج عظیمی از خنده بر من مستولی شد. خنده‌ای بی‌صدا، زلزله‌وار، زیرزمینی... فیلسوف یادشده، چیزی فراتر از قابل تقدیر بود. یک دسته کلید کوچک گم‌شده را درمیان علف‌ها پیدا کرده بود. کلیدهای زیبایی از جنس طلا، بزرگ مثل کلیدهای دروازه‌ی شهر، و نیز نسبتاً بی‌فایده: هیچ دری وجود نداشت. هرگز دری وجود نداشت. کلیدها به هیچ دردی نمی‌خوردند- کار او مرا به خنده‌ی بی‌صدای شدید انداخت که حالا با دسته گل‌های فریزیای روی لبه‌ی پنجره تقسیمش خواهم کرد... این خنده از قعر ستاره‌ها می‌آمد، پرتاب شده چونان شهاب سنگی. کتاب‌های فلاسفه شبیه ماسک‌هایی مقوایی هستند که با کِشی، در پشت سر، روی صورتمان می‌گذاریم. زیر مقوا دچار کمبود هوا می‌شویم. نگاه کن! این را گل‌هایی به من گفتند که عطرشان فضای اتاق را پر کرده بود. نگاه کن: هیچ دری وجود ندارد، هیچ کجا. هیچ چیز جز عطر ما، رنگ‌های ما و خنده‌های ما وجود ندارد. با این خنده، دنیایی دیگر آغاز می‌شود. آن دنیای دیگر، همین خنده است. چرا باید دنبال جایی دیگر بگردیم، یا چیزی دیگر؟ خدا کودکی است که به خواب می‌رود و لحظه‌ای می‌رسد که راز خود را فاش می‌کند: زمانی که از نزدیکش رد می‌شویم، خنده‌ بی‌اختیارش را می‌شنویم. می‌توان صدایش را شنید؛ در موسیقی، در سکوت، در پدیدار شدن جوش‌های غرور جوانی، پشت ابری که می‌گذرد، در دهانی که دندان‌هایش افتاده است؛ در همه جا. سروصدایی که یک دسته‌گل می‌تواند در اتاقی محقر راه بیندازد. گل‌ها سرمستم می‌کنند. هیچ فلسفه‌ای در دنیا قادر نیست از یک مارگریت تنها پیشی بگیرد، یا از یک تمشک کبود، یا از قلوه‌سنگی که همانند راهبی با سری تراشیده در خلوت با خورشید گفتگو می‌کند، می‌خندد، می‌خندد، می‌خندد.»(بهت، ترجمه بنفشه فرهمندی، نشر کتابِ پارسه)