مولانا میگفت من در حال آفریدن جوی آبی هستم که شاید قرنی بعد آب دهد «هین بگو که ناطقه جو میکند / تا به قرنی بعد ما آبی رسد».
سعدی میگفت زمانی در مسجد با جمعی افسردهدل حرف میزدم و هیچ متأثر نمیشدند تا آنگاه که «روندهای بر کنار مجلس گذر کرد و دور آخر درو اثر کرد و نعرهای زد که دیگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس به جوش.»
از این روندگان از کنار مجلس، یکی کریستین بوبن است. کسی به کلّی متعلق به فرهنگ و زبانی دیگر، اما اینهمه آشنا به جهان مولانا. مصداقِ بارزِ روندهای که از کنار مجلسی میگذرد اما سخن گرم و گیرایی، شکارش میکند. چنین تعبیر و توصیفی از مولانا که از کلام روشنِ کریستین بوبن تراویده است، چیزی دیگر است:
«جلالالدین رومی، استاد بزرگ عرفان صوفیانهی قرن سیزدهم میلادی، شاید برای من شاعرترین شاعران باشد، چرا که اشعار او را میخوانیم بیآنکه دمی به شعر بیندیشیم. او برای من جذابتر از زیباروترینِ دوشیزگان است. حتی باید مرا از خواندن اشعار او بازدارند، چرا که حسی طنزآلود نسبت به دنیا به من میدهد. دانایی به اعماق دل مولانا نفوذ کرده است و این سبب گشته که دل او مبدل به فرفره شود. او به آن چیزی عمل میکند که مایستر اکهارت به گفتنش قانع است. اشعار او بهسان قطرات آب تراویده از کاهویی است که خیسی آن را میگیریم، کاهو دل اوست. مولانا چنان شیفتهی دم است که گویی خود سرچشمهی الوهیت بوده است. اختری است که از هم میپاشد و خاکههای الماس را به هر سو میپراکند: در این فروپاشی، هرج و مرج و وزشی بهسان موج انفجار بمب و ویرانی بزرگ همه چیز و پراکندگی عظیم و یگانگی مطلق، در آن واحد روی میدهد. آنچه این یگانگی را در بطن از هم پاشیدگی همه چیز، انکارناپذیر میسازد، مستی یا سرخوشی است. خواندن اشعار مولانا در حکم پرتاب شدن به هوا با فشفشههای تصنیفات اوست که به سان گل سرخ، عطرافشان از گل سرخ دیگر سر بر میزند. همه چیز با هم درمیآمیزد و در عین حال همه چیز در مکان راستین خویش است، بهسان آنچه در دل گل سرخ یا در قلب گردباد است. گویی مولانا بهراستی از آسمان منطق گذر کرده است. آنچه در اندیشهی او دوست میدارم، جنبش آن است که همچون حرکت آمد و شد زنبوران میان کندو و گلزاری است که میتواند چند کیلومتر دورتر باشد. در واقع، کندو اندکی به خانقاه شباهت دارد و درون آن حجره حجره است و بر فراز آن وزوز نیایش طنینانداز است و زنبوران اندکی به راهبهها میمانند. برابر کندو هزاران بیخویشتنی رخ مینماید که بهسان سماع سرمستانه است. زنبوران همچون سماعگران صوفیاند و میتوانند همانند عارفان بزرگ نیز در نظر آیند.
عقیدهی خویش را دربارهی فلسفه تغییر ندادهام. اما کندوی بزرگی هست که در آن، شاعرانی که دوستشان میدارم سرگرم کارند و نور را به انگبین بدل میکنند. و سپس، زنبوری به نام مولانا هست که تا گلوگاه آکنده از گَردهی گل و شیرهی نباتی است، که راه عطرها را یافته و بازآمده تا آن را بازگوید و رقصکنان راه را نشان دهد. من بهسان او گلزاری هزار رنگ نیافتهام، اما این زنبور را مینگرم که چندان نیکسیرت است که به کندو باز میگردد و زنبورهای دگر را آگهی میدهد تا آنها نیز این گلزار را بیابند. سایر زنبورها در کنار او نحیف مینمایند.»(نور جهان، ترجمهی پیروز سیار، نشر آگه)