امروز سعادتی شد تا با شیخ احمد بخارایی از سرِ کوچهمان تا مسجد، برای ادای نماز صبح، همراه باشم. ذهنِ لبالب از سؤال من بود و پاسخهای روشن و شمرهی شیخ احمد. پرسیدم چرا در قرآن آمده است که نماز صبح، «مشهود» است؟ شیخ احمد به روال همیشهاش دقیقهای سکوت کرد و گفت: مفسران گفتهاند یعنی نماز صبح مورد مشاهدهی فرشتگان بیشتری واقع میشود، اما انگار منظور همان حالت شفافی است که سپهری میگفت: «در نمازم جریان دارد ماه... سنگ از پشت نمازم پیداست.» این شفافیت در وقت سحر، بیشتر است.
سؤالهای ورّاج، رهایم نمیکردند. دوباره پرسیدم: و چرا در سورهی مزمل آمده عبادت و عمل شبانه، راستتر و اثرگذارتر است؟
گفت: احساس کردهای که گیاهان و درختان در شب، هوشیارتر و بیدارترند؟ دقت کردهای که باغ خانهیتان شباهنگام از چه احساسات رنگینی آکنده است؟ شب، صداهای آسمانی بهتر شنیده میشود. شب خیز که عاشقان به شب راز کنند...
سخنش تمام نشده بود که سؤال دیگری در من جوانه زد و تا خواستم بپرسم دیدم زمزمهوار و به صوتی شیرین میخواند:
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار
_
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
شعر که تمام شد دستم را گرفت و گفت: ببین! میدانی با این گفتن و شنیدنمان، چه آوازهای دلپروری را از دست دادیم. بیا چند دقیقهای که تا مسجد باقی مانده، با هم به صدای پرندگان شاعر، گوش کنیم. ببین چقدر بیدار و سرزندهاند. چقدر رازآلود و مقدس میخوانند... گوش کن...
به ناگزیر ساکت شدم و دقایق باقیمانده تا مسجد را تنها به صدای پرندگان گوش دادیم. انگار تنفس وحی بود و تجربهای قُدسی و درخشان. دریایی در دلم موج بر میداشت و آن آوازهای انبوه و رنگارنگ، بادهتر از هر شرابی، بیخودم میکرد. آن دقایق چقدر معطر بود. به مسجد رسیدیم بیهیچ سخنی. شیخ دستم را رها کرد و به سمت وضوخانه رفت. من، گیج و حیرتزده داخل مسجد رفتم...
شیخ احمد، در قنوت نماز صبح، بعد از خواندن دعاهای مأثور و مرسوم، با لحنی حزین و عشقآلود خواند:
واللهِ ما طلعت شمسٌ ولا غَرَبَت
إلّا و أنتَ مُنی قلبی و وَسواسی
و لا تَنَفَّستُ محزوناً و لا فَرِحاً
إلّا و ذکرُکَ مقرونٌ بأنفاسی
ولا جلستُ إلی قومٍ أحدّثُهم
إلّا و أنتَ حدیثی بینَ جُلّاسی
ولا هَمَمتُ بِشُربِ الماء مِن عَطَشٍ
إلا رأیتُ خیالاً مِنکَ فی الکأسِ
[به خدا که آفتاب بر نیامد و فرو نرفت مگر آن که تو آرزوی من و دغدغهی خاطر من بودی،/ و به اندوه و شادی نفسی نکشیدم، مگر آن که یاد تو بر زبانم بود،/ و با هیچ گروهی به گفتگو ننشستم جز آن که سخن من در آن جمع از تو بود،/ و در لحظهی تشنگی نخواستم آبی بنوشم الا عکس تو را در پیالهی خود دیدم.]
آن روز، روز دیگری بود. تا پایان روز، در تصاحب و تسخیر آوازهای پرندگان بودم. انگار در تصاحب خدا بودم.