نمیدانم چه مرگشان است این دستها. همهی تنم یکسو، آنها یکسو. غصهام میگیرد با دیدنشان. انگار از چیزی شاکی و گلایهمندند. انگار هزیمتی بزرگ را مویه میکنند. انگار چیزی از چشمهای کمتوان من طلب میکنند. انگار به احوال جوانههای نودمیده، رشک میبرند. انگار در ارتعاشی مضطرب، زمان را محاکمه میکنند.
مثل کودکانی بازمانده از تحصیل، مثل عقابهایی در خودشکسته از روزهای بیشکار، مثل کوههایی که تنهایی شب را شماره میکنند، مثلِ حرفهایی که از فرط تظاهر، فرسودهاند... دستهایم چه طعم سالخوردهای دارند.
کاشا بعد مرگ، دستهایم را همراه من خاک نکنند. به امیدِ نهفتهی گلدانی، به اوراد ساکت و مسیحایی باغچهای، بسپارند... شاید در برکتِ باران، در بیتوتهی بهار، در تنفس آفتاب و مخاطبهی باد، گل دهند، آغاز شوند و ترانههای فراموش خاک را از نو، بسرایند... من همیشه به دستهایم بدهکار بودهام. آنها را پس از مرگ، در دستهای سبز باغ، بگذارید. در خیال خاموش گلدانی بنشانید...
یک قصه بیش نیست: فانوسهای روشن و بادهای سر به هوا.