عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

خلاصه‌ی عرفان

حسین جان، حسین جانِ پناهی

احتمالاً کمتر به نگاه ویژه و درخشان عرفانی حسین پناهی توجه شده است. و شاید کمتر کسی مثل آقای دکتر نصرالله حکمت(استاد گروه فلسفه دانشگاه شهید بهشتی)، حسین پناهی را کشف کرده باشد.

بنگرید:


[اگر کسی به من بگوید که: من با سنت عرفانِ ایرانی- اسلامی آشنا نیستم و آن را نخوانده‌ام و نمی‌دانم که عرفا چه می گویند و فرصت خواندن آن را هم ندارم. تو یک کتاب جمع و جور به من معرفی کن که با خواندن آن، با این سنت آشنا شوم، به او خواهم گفت که: به جای یک کتابِ دویست صفحه‌ای، این تصویر را که حسین پناهی، با «کلمات» خلق کرده، دویست بار بخوان و درباره‌ی آن بیندیش:


«عابد کنار برکه نشست

دست‌هایش در آب بود که دید

آن سوی برکه،

زنی گلو و گلوبندش را به نمایش گذاشته است

چشمانش را بست و در سکوت خواند:

"دور شو، شیطان!

از من دور شو!"

چشمانش را که گشود،

زن، صنوبری بود

و گلوبندش، ماه»


دکتر نصرالله حکمت، فیلسوف دیوانه: تفسیری از جنون فیلسوفانه حسین پناهی، نشر الهام]


بعضی از شاعران معاصر، با آنکه در عِداد شاعران طراز اول نیستند،‌اما قطعاتی دارند که آدم انگشت به دهان می‌ماند. حیرت می‌کند از اینهمه باریک‌بینی و معنی‌سنجی و نکته‌پردازی. من که هر وقت این شعرها را می‌خوانم حیرت می‌کنم. در شعرهای حسین پناهی، عمق‌هایی است که کم‌تر به آنها توجه شده:


شب در چشمان من است،

به سیاهی چشم هایم نگاه کن!

روز در چشمان من است،

به سفیدی چشم هایم نگاه کن!

شب و روز در چشمان من است،

به چشم هایم نگاه کن!

 

پلک اگر فرو بندم

جهان در ظلمت فرو خواهد رفت!

*

برای اعتراف به کلیسا می‌روم!

رو در روی علف‌های روئیده

بر دیواره‌ی کهنه می‌ایستم

و همه‌ی گناهان خود را اعتراف می‌کنم!

بخشیده خواهم شد به یقین

زیرا علف‌ها

بی‌واسطه با خدا حرف می‌زنند....

 *

و رسالت من این خواهد بود

تا دو استکان چای داغ را

از میان دویست جنگ خونین

به سلامت بگذرانم

تا در شبی بارانی

آن‌ها را

با خدای خویش

چشم در چشم هم نوش کنیم!

 *

زندگی! ای زندگی!

امّا آیا به جز نگاهِ ما،

زلفِ خود را

در آئینه‌ی صورتِ چه مخلوقی شانه خواهی کرد‌؟

*

چه مهمانان بی‌دردسری هستند مردگان

نه به دستی ظرفی را چرک می‌کنند

نه به حرفی دلی را آلوده

تنها به شمعی قانعند

و اندکی سکوت...

 *

پدرم میِ‌گوید: کتاب

مادرم می‌گوید: دعا

و من خوب میدانم

که زیباترین تعریف خدا را

فقط می‌توان از زبان گلها شنید.

*

بر می‌گردم

با چشمانم

که تنها یادگار کودکی منند

آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟

*

عشق را در برابر آینه بردند

تا خود را به یاد آورد

در آینه

کودک پیری می‌گریست

*

ما راه می‌رفتیم و زندگی،

نشستن بود

ما می‌دویدیم و زندگی،

راه رفتن بود

ما می‌خوابیدیم و زندگی،

دویدن بود

انسان، هیچ‌گاه برای خود،

مأمن خوبی نبوده است