شمس تبریز، شخصیتی دلیر و در معنای دقیق کلمه «لاأبالی» یعنی بیپروا است. خودبسندگی، اتکا به فهم خود و زندگی از خودرُسته و از خویشجوشیده، از او عارفی متمایز ساخته است. به گمان من، جسارتی که شمس تبریز در اصالتدهی به فهم و تجربهی فردی خویش از زندگی و ایمان دینی دارد، چه بسا چشمگیرتر از مولانا است.
شمس مصداق بارز گفتهی نظامی است که: «عاریت کس نپذیرفتهام + هر چه دلم گفت بگو گفتهام.»
او در همان آغاز زندگی، راه خود را دنبال میکند و تفاوت کُد وجودی خود را با پدرش در مییابد. به پدر میگفت:
«گفتم: یک سخن از من بشنو، تو با منی چنانی که خایهی بط [تخم مرغابی] را زیر مرغ خانگی نهادند، پرورد و بط بچگان برون آورد؛ بط بچگان کلان تَرَک شدند، با مادر به لب جو آمدند، در آب درآمدند. مادرشان مرغ خانگی است، لب لبِ جو میرود، امکانِ در آمدن در آب نی. اکنون ای پدر! من دریا می بینم مرکب من شده است، و وطن و حال من اینست. اگر تو از منی یا من از توام، درآ در این دریا؛ و اگر نه، برو برِ مرغان خانگی.»
جدا کردن خط سیر خود از پدری که نازش را میخرید، کار آسانی نیست. او باید راه خود را میرفت. پدر شمس، مردی رقیقالقلب و نازکدل بود که با شنیدن چند سخن اشکش جاری میشد، اما «عاشق» نبود و از دلیریها و دریاجوییهای عاشقانه برکنار بود:
«نیک مرد بود و کرمی داشت. دو سخن گفتی، آبش از محاسن فرو آمدی، الا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر.»
مُرغابی روح شمس، هوای دریا داشت.
شمس، بیپرواست. حرف خودش را میزند. به اقبال و ادبار دیگران بیاعتناست. از تقلید گریزان است. «به شکل خلوت خود» است.
او از طایفهای است که روایت خود را میکنند. تنها از خود میگویند:
«مقلدند، آنکه محققتراست مقلدتراست؛ قومی مقلد دلند، قومی مقلد صفا، قومی مقلد مصطفی، قومی مقلد خدا، از خدا روایت کنند. قومی هم مقلد خدا نباشند، از خدا روایت نکنند، از خود گویند.»
او در پی معنای شخصی و ویژهی خویش از دین و مسلمانی است و در برابر متون دینی و مقدس، موضع انفعالی و پذیرایی صِرف ندارد:
«گفتند: ما را تفسیر قرآن بساز.
گفتم: تفسیر ما چنان است که میدانید. نی از محمد! و نی از خدا!»
گویا تجربهی دینی پیامبر(ص) و نیز منابع دینی، برای او دستمایهی الهامیابی فردی و رویش نگرشهای مستقل هستند. او در قرآن و حدیث، دنبال نسخهی ویژهی خود است و در آینه منابع دینی، سراغ از تصویر منحصر به فرد خویش میگیرد:
«مرا رسالهی محمد رسول الله سود ندارد، مرا رسالهی خود باید. اگر هزار رساله بخوانم که تاریکتر شوم.»
او در برابر حدیثی از پیامبر(ص) که میگوید: «الدنیا سجن المؤمن/ دنیا زندان مؤمن است» جسورانه، نظر متفاوت و دریافت شخصی خود را ابراز میکند:
«در هیچ حدیث پیغامبر نپیچیدم، الا در این حدیث که الدنیا سجن المومن، چون من هیچ سجن نمیبینم. میگویم: سجن کو؟»
شمس تبریز، لاأبالی است. بیاعتنا و مقاوم در برابر هر چه بیرون از اوست و اصالت فردی او در معرض تهدید دارد. حتی نمیپذیرد که شادی و غم او، از رفتارها و مواضع دیگران اثر بپذیرد:
«من چو شاد باشم، هرگز اگر همه عالم غمگین باشند در من اثر نکند، و اگر غمگین هم باشم نگذارم که غم من به کس سرایت کند.»
شمس حتی در ارتباط با مولانا، که محبوب اوست، لاأبالی و بیپروا است. مولانا را دوست دارد، اما محبت او توأم با استغنا است. عاشقی درمانده و آویخته نیست:
«اگر شما با من نتوانید همراهی کردن، من لاابالیام [بی اعتنا و بیتفاوت]. نه از فراق مولانا مرا رنج، نه از وصال او مرا خوشی! خوشی من از نهاد من، رنج من هم از نهادِ من!»
شمس بیش و پیش از هر چیز به خودش متعهد است و در برابر هیچکس از آزادگی و تفرد خود، صرفِ نظر نمیکند:
«چون گفتنی باشد و همه عالم از ریش من در آویزند که مگو، بگویم. و هر آینه اگر چه بعد هزار سال باشد، این سخن بدان کس رسد که من خواسته باشم.»
«مرا مهاری است که هیچ کس را زهره نباشد که آن مهار من بگیرد، الا محمد رسول الله، او نیز مهار من به حساب گیرد؛ آن وقت که تُند باشم که نخوت درویشی در سرم آید، مهارم را هرگز نگیرد.»
ارتباطی چنان طنّازانه و نازآمیز با خداوند که از کمتر عارفی سراغ داریم:
«خدا بر من ده بار سلام می کند؛ جواب نمیگویم. بعد ده بار، بگویم: «علیک»، وخود را کر سازم!»
شاید، این روحیه و شخصیت مستغنی، متکی به خود و پرورده از درونِ شمس بود، که آنهمه برای مولانا فریبایی و دلرُبایی میکرد.