عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

بهار می‌رسد اما...

 اگر چه هیچ گُل مُرده، دوباره زنده نشد اما

بهار در گُل شیپوری، مُدام گرم دمیدن بود (حسین منزوی)

 

می‌خندند، پای می‌کوبند، گل، نسیم، درخت، پرنده.... ترانه بر لب دارند درختان، ترانه‌ی سبز. نه نسیم از گشت و گذارهای شیدا خسته می‌شود و نه گُل‌های کوچک سرمست، از ناز و غمزه کوتاه می‌آیند.

نغمه‌های بوسه‌ناک جویبار و سکوت آوازه‌خوان پروانه‌ی بی‌قرار، چه آشوب‌زده می‌کند چشمانت را...

این‌همه وقت زنده بودند، انتظار می‌کشیدند و آمادگی می‌جُستند... چشم به راه موسمی که مجال رُستن دوباره فراهم کند... درختان را می‌گویم. در برودت زمستان، از شیره‌ی امید، نواله می‌گرفتند و خواب سردِ زمستانی را با یاد پرنده‌های خاموشِ عاشق، چراغ‌آیین می‌کردند.

پرنده رفته بود، اما غزل‌ترانه‌ی پُرشور و شرارش را در خواب درخت به یادگار سپرده بود.

 

باز، زمین خود را تسلیم بهار می‌کند و درخت از بوسه‌های نسیم، آبستن می‌شود. گل‌های جان‌فرسوده، فراموش می‌شوند و خاک از فریبی تازه، بار می‌بندد.

 

زیباست. زیباست بهار و همانقدر که زیبا، بی‌اعتنا و فراموش‌کار. دلفریب و هم‌زمان دل‌سخت. دیروز کودکانش را مویه‌کنان به خاک می‌سپارد و امروز در همان خاک، بزم آواز و هنگامه‌ی رقص، ساز کرده است. این فراموش‌کاری و بی‌اعتنایی، بی‌رحمانه است، اما، ناگزیر. ناگزیرِ زندگی.

 

این سوی پرده، شادی و امید و زندگی است و آن سو، یادهای فراموش، نغمه‌های خاموش و شعله‌هایی که به یغما رفته‌اند. ربوده‌ی باد و زمین‌گیر «هرگز».

بهار می‌رسد، و در شمایلی از هیاهو و احتشام، زندگی را بر شانه‌های رنگین خود می‌نشاند. یکریز می‌رقصد، بی‌وقفه می‌خواند و خستگی‌ناپذیر قهقهه سر می‌دهد... پرنده‌هایی که زنده مانده‌اند، باز می‌گردند و چتر گل بر سر می‌کشند.

من اما...

قطره‌های خونی را که از بال ظریف پرنده‌ای گرسنه بر فرش برف می‌ریخت، فراموش نخواهم کرد.

 

بهار می‌رسد اما،

هنوز، هرگز هست.