ما کار و دکان و پیشه را ساختهایم
شعر و غزل و دوبیتی آموختهایم (مولانا)
لبخندی نیست که به اشکی آغشته نباشد. شکوهی نیست که سایهای از زوال به دنبالش ندود. در چشمهایمان گُلی نمیخندد بیآنکه همزمان، آهی و حسرتی در دل، شعله نبندد.
در زمزمهی جویبار، در رقص گندمزار، در همهمهی برگهای پاییزی، آوای گُم و نازک نیزن محزونی به گوش میرسد. غریو غریبِ حکایتها و شکایتها...
در گرماگرم قهقهههای مستانه، زمزمهی پیرمردی خمیدهقامت را میشنویم که از «قصههای رفته بر باد» حکایت میکند.
ما همیشه در سفران، خیالپرستان، عاشقان حُباب و دلشدگان جاده، که به تصویر موهوم و مخملین نگاهی یا حرارت گذران آوایی، زندگیمان را تاخت میزنیم.
ما. ما که نمیتوانیم تماماً قاطی زندگی شویم. همیشه چشممان به نخی است که از آستین واقعیت آویزان است... به رنگی که قالی زندگی کم دارد...
برای ما همیشه در این زندگی جای چیزی یا کسی خالی است. کسی که شبیه هیچکس نیست. با فاصله گرفتن و چشم دوختن به نیمکتی خالی، عشق میکنیم. به خیال یک فانوس دریایی بینشان که گمان میکنیم هست، دل میسپاریم.
ما که بهترین گواه راستی سخن حافظ شیرازیم: «هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد...»
ما، در جزیرهی متروک غربت، سرپناهمان ادبیات است. خوراک جان خراب و خستهیمان شعر و درمان و دستگیرمان نوشتن.
«زندگی و ادبیات پیوسته در نظرم از یکدیگر تفکیکناپذیر مینمود و پرواز و نویسندگی بخشی از جنگی واحد و قسمتی از کوششی واحد برای کشف معنای زندگی بوده است....
پس از مدتها سرگردانی بین نقاشی، بازیگری، خوانندگی و رقاصی و بعد از تحمل شکستهای کمرشکن فراوان، سرانجام به ادبیات رو آوردیم که در این دنیا پیوسته آخرین پناهگاه کسانی است که نمیدانند سرِ پُرشور خود را کجا بر زمین بگذارند.»(میعاد در سپیده دم، رومن گاری، ترجمه مهدی غبرایی، کتابسرای تندیس)
«اغلب، تنها، نوشتن
فاصلهی بین تو و ناممکن است
نه مشروب، نه عشق زنان، نه پول
همتایش نیستند.
جز نوشتن چیزی نجاتت نمیدهد.
دیوارها را در برابر هجوم مغولان استوار نگه میدارد.
تاریکی را نورانی میکند.
نوشتن آخرین روانپزشک است.
مهربانترین خدا بین تمام خدایان است.
نوشتن مرگ را میتاراند، ترکت نمیکند.
و نوشتن میخندد
بر خودش،
بر رنج.
آخرین توقع است
آخرین تفسیر
نوشتن تمام اینهاست.»
(سوختن در آب غرق شدن در آتش، چارلز بوکفسکی، ترجمه پیمان خاکسار، نشر چشمه)
شارل بودلر گفته است: «بعضی از از لحظات زندگیم را دو بار زیستهام یکی آنگاه که آنها را زیستهام؛ دیگر آنگاه که آنها را نوشتهام. به یقین آنها را هنگام نوشتن عمیقتر زیستهام.»(به نقل از: روزها، اسلامی ندوشن، جلد یک، نشر یزدان)
گویی، وقتی با نوشتن، زندگی را روایت میکنیم، ژرفتر از زمانی که در تبوتاب زندگی شناوریم، زندهایم. نوشتن، نگریستن زندگی است و نگریستن نیاز به فاصله دارد؛ با این حال، ژرفای زندگی را هنگامی که به مدد واژهها روایت میکنیم بیشتر در مییابیم. با نوشتن، به زندگی جان میدهیم، لحظهها را رنگآمیزی میکنیم و بر برهنگی واقعیت، جامه میدوزیم. کریستین بوبن گفته است:
«برای آنکه چیزی را خوب ببینیم، باید سوگوار آن گردیم. برای آنکه دنیا را به خوبی درک کنیم، باید برون از آن و بنابراین مُرده باشیم. هرگز کسی به دقت کودکی که در گوشهای نشسته و دیگر انتظار والدین خویش را نیز نمیکشد، زنگ تفریح را به نقاشی در نمیآورد. این کودک که به اشارتی نیز میتواند آنچه را که روی میدهد و آنچه را که روی نمیدهد وصف کند، این دعوی فروتنانه را دارد که هر قدر بیشتر از آنچه به وقوع میپیوندد فاصله گیرد، بهتر آن را بیان میکند... به سهم خود، هر قدر نگاهم لطیفتر میشود، غیبتم قطعیتر میگردد. آنگاه که مینویسم، گویی دیگر وجود ندارم... به یک معنی، زندگی نخواهم کرد: زندگی خویش را به نگریستن زندگی سپری خواهم کرد.»(نور جهان، کریستین بوبن، ترجمهی پیروز سیار، نشر آگه)
نوشتن، دنیایی به موازات و شانهبهشانهی زندگی واقعی است. گرمجایی برای سنگر گرفتن و مأمنی برابر هجومهای نامنتظر روزگار. برای خانهبهدوشانی که رفیق شب و همپای جادهاند، نوشتن، تفنّن نیست، ضرورت است.
تئودور آدورنو گفته است: «برای انسانی که دیگر خانهای ندارد تا در آن زندگی کند، نوشتن تبدیل به مکانی برای زندگی میشود.»(اخلاق صغیر، تئودور آدورنو، ترجمه حمید فرازنده، نشر نقش خورشید)
گوستاو فلوبر میگوید: «تنها راه تحمل هستی، این است که در ادبیات غرقه شوی، هم چنان که در عیشی مدام.»(به نقل از کتاب: چرا ادبیات؟ ماریو بارگاس یوسا، ترجمه عبدالله کوثری، انتشارات نیلوفر)
وقتی آسمان هر کجا رنگی از غربت دارد، نوشتن، خانهای است. خانهای در طرف دیگر شب.