از عمیقترین حرفهایی که در باب عشق گفته شده است به گمان من این سخن پُرمایهی نیچه است: «در عشق حقیقی، روح است که تن را در آغوش میگیرد.»(فراسوی نیک و بد، ترجمه داریوش آشوری)
به گمان من، در میان رفتارها و ظهورات عاشقانه، چیزی به پای «نوازش» نمیرسد. آنها که در یک رابطه، خواهان لمس روح همدیگر و دیدار در اقلیم جان هستند، از ارزش غنابخش و آرامشآفرین «نوازش» بیخبر نیستند.
از معبر نوازش میتوانیم بر زخمهای همدیگر مرهم باشیم و نیکوترین موهبتی که میشود به کسی بخشید، یعنی آرامش را، در روان هم بدمیم. در نوازش میتوانیم به خلوتگاههای کشفناشده و تاریک وجود دیگری درآییم، تنهایی پهناور، شکنندگی ذاتی و آسیبپذیری انسانی او را دریابیم. گر چه، نوازش به سکوت وفادار است و از کلام مستغنی است، اما نه ابهامِ بدگمانیآفرین سکوت را دارد و نه غبارانگیزی کلام را. زمزمهی مهر است در ژرفنای جان. جایی که کلام را هرگز یارای دستیابی به آن نیست.
در نوازش میتوان بسیار گفت، بیآنکه کلامی بر زبان آورد. از میان نشانههایی که عشق را از هوس جدا میکند و تبِ یک رانهی شهوتناک را از حضور آرام و نجیب یک عشق تمیز میدهد، به گمانم صادقترینشان نوازش است. آنچه متعلق محض تن است، نمیتواند متعلق نوازش باشد. تنها زمانی میتوانیم دیگری را از سرِ خلوص و به شیوهای طبیعی نوازش کنیم که به روح او نزدیک شده باشیم. نوازش، آغشتگی با روح دیگری است. ضمن اینکه در این آمیختگی و آغشتگی، مایههای ارزشمند و مغتنمی از شفقت، ملایمت، همدلی و درک حضور دیگری را میتوان سراغ گرفت.
نوازش، قِوامش به تأنی و آرامش و آهستگی است. سرشت و طبیعت نوازش با آشفتگی و شتابزدگی سازگار نیست و از اینرو میتواند عواطف اصیلتری را منتقل کند. «من حقیقی» ما همواره در خلوص ناب یک «حضور» چهرهنمایی میکند. هر چه از رهروِ آرامش، سکوت، آهستگی و حضور، به دیگری التفات کنیم، رابطهی معنادارتر و ژرفتری را تجربه میکنیم. نوازش بیآنکه گرفتار انتزاع روح و بیاعتنایی به تن شود، در «فراسوی مرزهای تن»، «در فراسوی پرده و رنگ»، به جان لطیف دیگری پُل میزند. جایی که هوس به پایان میرسد و «رسالت اندامها پایان میپذیرد»، نوازش آغاز میشود. آغاز میشود و نقاب از چهرهی عشق کنار میزند.
نوازش، آشتی تن و روح است.
اینها حرفهایی بود که از مدتها قبل در جانم ورز میخورد، تا اینکه روبرو شدن با حرفهای «ژان لوک نانسی» حسابی ذوقزدهام کرد:
«حرکت متناسب با عشق، نوازش کردن است، نه لزوماً نوازش کردن جسمانی بلکه نوازش کردنی که من در آن وجود دیگری و حضورش را مورد خطاب قرار میدهم. نوازش، تماسی است که علاقهی خاصی را بیان میکند. ما از لمس کردن کسانی که اصلاً نمیشناسیم امتناع میکنیم. مثلاً در مترو ما تا آنجایی که ممکن باشد از تماس با یکدیگر خودداری میکنیم. بعضی اوقات مجبور به تماس میشویم اما این به دلیل ازدحام است...
نوازش به ما یاد میدهد که در عشق آنچه اهمیت دارد حضور دیگری و لمس اوست یا گاهی هیچ چیز او. معنی این حضور خالص بدون هیچ چیزی از دیگری چیست؟ معنی آن این است که تنها چیزی که اهمیت دارد وجود دیگری در من و جداییناپذیر از من است. ولی در عشق، شخصِ دیگر تبدیل به من نمیشود. او با من همانند نیست اما در عین حال ما از یکدیگر جدائیناپذیریم. ما بدون یکدیگر نمیتوانیم زندگی کنیم، اما یکی هم نمیشویم و دونفر باقی میمانیم...
وقتی که کودکی متولد میشود باید به او به عنوان یک موجود بینظیر و منحصربهفرد نگاه کرد. دوست داشتن کودک به این معنی است و وظیفهی والدین نیز همین است. کودک نیازی مطلق به دوست داشته شدن و منحصر به فرد انگاشته شدن دارد تا بتواند زندگی کند...
هنگامی که کودکی متولد میشود ما باید با او به عنوان یک انسان منحصر بهفرد با ارزشی مطلق رابطه برقرار کنیم. ما نمیپرسیم آیا این کودک قابل قبول هست یا نه. ما به این فکر میخندیم....
عشق چیزی نیست جز رابطه باارزش مطلق یک شخص. تمام مسئله، و مشکل آن، این است که ارزش مطلق شخص در واقع راز مطلق او نیز هست. برای همین است که عشق این قدر مشکل است و همانطور که مستلزم زیبایی، قدرت، و انفعال است ریسک و خطر هم دارد.»(عدالت، عشق، زیبایی / ژان لوک نانسی / ترجمه افشین حفیظی / نشر مرکز/ 1392)