«هربار که تصور کردهام معنای ژرف جهان را احساس میکنم، همیشه سادگی آن بود که منقلبم ساخت.»(فلسفه پوچی، آلبرکامو)
برف، عشق، و مرگ، دست ما را در دست کودکیمان میگذارند و ما را با سپیدی عُریان و بینقش و نگار کودکی چهره به چهره میکنند. مشخصهی دنیای بزرگسالی، جدافتادگی روزافزون ما از هستی است. گیر افتادن در دام واژه و ذهن و فریب خوردن از تورّم فزاینده و سیرابناشدنی آنها. با دور شدن از «خیالات سبک» کودکی، ردّ پای زندگی را در جادههای پیچدرپیچ و اندیشههای پیچیده میجوییم. غفلت از سادگی و دل آشفتن از عبور شتابان زمان.
برف که میآید، در صافی بینقش و عریانش، بارقهای از کودکی در ما زنده میشود. از روحی سبک و بازیگوش. رها از فشار و سنگینی زمان. برف، ما را از سیطرهِی سرعت و زمان میرهاند و از آینهی کودکی ما گَرد میافشاند. بَرف، با سکوت بُهتآوری که دارد، دقائقی هم که شده، زمان را بدرقه میکند و آسودگی را به روحی پُرتشویش، زخمخورده از تلوّنها، تظاهرها و نقشها، خمیده از دوندگی مُدام، میچشاند. این فراغت و آسودگی، بیزمانی و سکوت رنگ، برهنگی و رهاشدگی، بذری است که برف در روحمان میپاشد و کودکی نابی را میرویاند.
عشق هم بهمانند برف است. قفلهایی که به در و دریچهی وجودمان در گذر سالهای متمادی زندگی بستهایم، یکیک وا میکند و نگاه در پیلهی خویش مانده را به سوی دیگری پروانه میکند. از دنیای مغشوش و پریشان افکار پیچاپیچ فاصله میگیری و در افسون زیبای چیزی بیرون از خودت شناور میشوی. «امکان یک پرنده شدن»، از عهدهی عشق بر میآید و پرندگی بازگشت به سبکباری روح کودکی است. تجربهای که در آن میآموزیم تنها با نثار کردن است که دریافت میکنیم و با گم شدن است که پیدا میشویم.
مرگ هم با برف، همآیین است. مانند عشق و برف، کودک است و برای آخرین بار، حرارت قلب کودکانه را به ما باز میگرداند. احساس میکنیم ضربان قلبمان، همان آهنگی که در کودکی داشت، بازیافته است. در آستان مرگ، غالباً این امکان را مییابیم که از صورتکهای تصنّعی و ظهورات متکلّفانه خلاص شویم. پشت سر نگاه میکنیم و میبینیم که دیگر چیزی همراهمان نیست. جز خیالی شیرین و همزمان حسرتافروز. خیال وقتهایی که میشد زندگی را مثل آب خنکی در یک ظهر تابستانی به سر و صورت پاشید و به بازی گرفت. تصویری دور که هماکنون در آستانهی مرگ، در نهایت وضوح و آشکارگی است. با کنار رفتن نمایشهای پر سر و صدا اما پوچ و بیخاصیت سالها، دوباره صحن خالی، سپید و برفگرفتهی کودکی جلوه میکند. همان سادگی و بیشیلهپیلگی. همان بیپناهی و برهنگی. در روزهای پایانی زندگی مادربزرگ، که با دردهای جسمانی سخت، پنچه در پنجه بود، با اینکه همسر، فرزندان، نوادگان و دوستان و آشنایانش در کنار او بودند، نجوای آهسته و دردناک او تکرار نام مادرش بود.
مرگ، قبل از افتادن آخرین برگ، ما را در برابر آینهی کودکی مینشاند.
برف، عشق و مرگ، چیزی از جنس کودکی در خود دارند.
کریستین بوبن نوشته است:
«برف کودک است، مرگ کودک است، عشق کودک است، مرگ مانند عشق ما را در بهتی شگفت فرو میبرد، عشق مانند برف، مرگ مانند عشق، تبوتاب کودکی را در ما بیدار میکند، مرگ، نوزادان، سالمندان یا پریانِ چهل و چهار سال و نیمه را به چنگ میگیرد، درست پیش از گرفتن، سنشان را بر میدارد، مرگ، عشق و برف ما را خارج از محدودهی زمان شیفتهی خود میکنند، در برابر برف همهی ما کودکیم، در برابر عشق همهی ما کودکیم، در برابر مرگ همهی ما کودکیم، برف، کودکی در پیراهن سفید است.»(فراتر از بودن، ترجمه مهویش قویمی، نشر آشیان)