عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

اندوهی که فریادمی‌کشد

پشت مردمکان مهربانت، اندوهی سال‌خورده فریاد می‌کشد

بر فراز شهر می‌آیی تا از بلندا، ازدحام کسالت‌بار خیابان‌ها را دستمایه‌ی تسلایی کنی. خیره به اجتماع اینهمه چراغ و نور و بوق و صوت، به اعماق تاریک زخم‌هایت بخزی و به طغیانی بیندیشی که شاید سال‌ها پیش موعدش بود و تو تأخیر داشته‌ای. از تراکم سایه‌های رنگ‌پریده فاصله می‌گیری تا در هزارتوی تجربه‌های ازسرگذارنده‌ات درنگ کنی و به آن‌همه فریبی بیندیشی که سالها زخم‌هایت را مرهم بوده‌اند و اکنون به سادگی و سبکی تو را ترک گفته‌اند. 

آویزگاه‌هایی که شبح‌وار رنگ‌باخته و ناپدید شدند و تنهایی بی‌انتها، درخشان و شرافت‌مندانه‌ای که لحظه‌هایت را برق می‌اندازد. مرگ در فواصلی نزدیک به تو، به هزار چهره، جلوه می‌کند و تو  با دست‌های خالی تنهایی‌ات، شولای زندگی را، بی‌وقفه می‌بافی.

از سکوت‌ها، ترس‌ها و دلهره‌های سالیان درازت، فریادی استوار جوانه زده که تو را تولدی دیگر بخشیده است. زاده شدن انسانی نو. انسانی که پای‌آبله از گردنه‌ها و باریک‌راه‌های زندگی، تا انتهای مرزهای بودن قدم فرسوده است. در واحه‌ی مرزی و مشترک مرگ و زندگی.

باد بی‌پروای مرگ، خیره‌سرانه می‌وزد و نامنتظر، در رواق زندگی گردوخاک به پا می‌کند و سپس غائله‌ را ترک می‌گوید. مدتها چشم‌هایت را می‌مالی و به هم تنگ می‌کنی و نگاهت، رواق زندگی را مشوش و مخدوش می‌بیند. زمان که گذشت و غبارها که فرونشست، می‌بینی چاره‌ای نداری جز اینکه دستمالی برداری و طاقچه‌های زندگی را یکی یکی از غبار مرگ بپیرایی.

اکنون تو، بی‌هیچ افیون و افسونی، تنها با گوشه‌ی آستین تنهایی‌ات، لحظه‌های خویش را پیراسته‌ و برق انداخته‌ای. قدردان موهبت سکوت، و با لبخندی عاری از افسوس و ندامت، بازی بی‌امان زندگی را به نظاره نشسته‌ای. شاید اکنون تماشای بازی زندگی برای تو مطبوع‌تر از درگیر شدن در شعبده‌بازی پُررنگ و لعابش باشد. نشستن در فاصله‌ای از شهر، شهری که از تنهایی به خود می‌پیچد، و رانندگی در جاده‌های مزدحم و تنها، و سیگاری دم دادن که جز نشانی از اعتراض، خاصیت دیگری ندارد.

شناوری در اندوه، از تو ماهی چابکی ساخته است. چابک و زیبا. در آوار سنگین بی‌پناهی و تنهایی‌ات، گوهر تابناک و کم‌یابی می‌درخشد. غنیمتی که از صندوقچه‌ی کودکی‌ات با خودآورده‌ای و از یغماگری زمان و زمانه مصونش داشته‌ای: خنده‌هایت... خنده‌هایت... خنده‌هایت...

می‌خندی و کودکی شنگ و بازیگوش‌ات بی‌هوا به صحنه می‌آید. چون قرص رخشان ماهی که سطح برکه‌ای آرام را به نگارستانی بَدل می‌کند. چشم‌هایت که تنگ می‌شود، شاخه‌های ساکن و پُربرگ جانت را که نسیم خنده به بازی می‌گیرد، جدیت روح بزرگسالانه‌ات آب می‌شود و کودکی بی‌نهایت زیبا که پشت دیوارهای زمان گیر افتاده است در تو طلوع می‌کند. چنان که قرص رخشان ماه در سطح برکه‌ی آرام.

عکس کوچک و دوری را که از کودکی‌ات داری نگاه می‌کنی. چه شادی و شیدایی سرشاری از تمام مساحت چهره‌‌ی کودکی‌ات در قاب عکس می‌تراود. بازتداعی آن «شادی بی‌سبب»، آن «خیال دور» و آن چشمهایی که زندگی را می‌نوشید، یاوری است تو را. دستاویز و دلگرمایی تا به سر و صورت زندگی آب بپاشی و دستش را محکم‌تر بفشاری.

چشم‌های برّاق و چهره‌ی فوّار کودکی‌ات را نگاه کن و اندوهت را دوست بدار.