کفشدوزک را نگاه کن. انگار دارد در نهایت تأنی سازهایش را کوک میکند. زیر پایش لرزان است و لبخندی که به او آغوش گشوده دیری نمیپاید. اما او رنگینترین آوازهایش را در گوش گلبرگ میخواند. ظریفترین نواهایش را به بینوایی جهان میبخشد و زیباترین ترانهی زندگی را به مصاف مرگ میبَرد.
شکوهی را که در شقایق بالهایش تنوره میکشد میبینی؟ زندگی زیباتر از این سرودی زمزمه کرده است؟ ببین در آینهی حضورش چه گیسوانی شانه کرده زندگی، چه برقی انداخته چشمهای زمان، چه شوری افتاده در سر باد، چه رنگین کمانی طلوع کرده در چشم.
عاری از هراس و اضطراب، ابدیت را به هیچ گرفته، بادبادک زیبایی را هوا کرده و سر بر شانهی آسمان گذاشته. خیره در نجابت مرطوب گلبرگ، از مائدهی زلال و بلورین ژاله لقمه بر میدارد و عرق شرم - شرم از کوتاهی و ناپایداری- را از پیشانی زندگی میزداید.
سرآسیمگی، شتابزدگی و هول و ولای تو، زندگی را از رفتن و بازنگشتن مانع نمیشود. تور پرنیانی خود را که بر نازکای شبنمزدهی گلبرگ صبحگاهی بگسترانی، زندگی را ذخیره خواهی کرد. آنسان که کفشدوزک به بازیگوشی و طنازی، حجم پهناوری از زندگی را در مساحت یک گلبرگ به غنیمت گرفته است.