خواب آبی نیلوفری که در نرمای بستر آب، غزلترانهی زندگی میخواند؛ خنکای بوسههایی که دانههای برف سادهدل بر ناآرامی خروشان دریا میزنند؛ خندههای پرناز و عشوهای که گیلاسهای نورس با گونههایی سرخابزده، نثار چشمهای بهار میکنند؛ دستافشانی دستهجمعی گندمزاری که در آغوش باد، بیتابی میکند؛ مهربانی بارانی که همهی جانش را در طراوت آسمان شسته تا تو را در شکوه زندگی، مرطوب کند؛ حیرت معصومانهی نوزادی که خورشید چشمانش را نخستین بار بر این گسترهی بیکران گشوده است؛ سکوت پرهیاهوی کویری که با شب در نجواست و حسِّ هزار راز بیواژه را در جانت منتشر میکند، شرم نجیب ژالههای یک صبح بهاری که در مجال بیرحمانه کوتاه عمرشان، رسالت زلالی را در سکوت، تبلیغ میکنند؛ تنهایی ابدی و شکوهمند کوهی عُریان و پیر، که عظمت را یکتنه فریاد میزند و اشارتی است تو را که تنهایی درخشانت را قدر بدانی؛ غصهناکی گلهای تازهی شمعدانی که زیبایی را بهرغم ناپایداری، ستایش کرده میپرستند و شیواتر از بیدل دهلوی زمزمه میکنند: عیش این گلشن، خُماری بیش نیست، این گلستان، خندهواری بیش نیست، فرصت ما نیز باری بیش نیست...
حال لحظهای چشمانت را ببند و بگذار گوشهایت نغمههای دلفریب این گنجشکان صبحگاهی را دریابد. ببین چهذوقزده و بیخیال، زندگی را جشن گرفتهاند. رقص لطافت و زندگی را در آوازهای پرنیانیشان درمییابی؟ لحظهای به پاهای کوچک و قلب تپنده و گرمشان اندیشه کن! دوست داشتی آنجا بودی؟ گوشهایت را به آرامی روی قلب کوچکشان میگذاشتی، در جستجوی اینکه این نغمههای خنک و جادویی از کجا سرچشمه میگیرند؟ که شکوه عظیم زندگی چگونه توانسته در این قلبهای کوچک و گلوی نازک، چنین خوش بنشیند و در آواز درآید؟
دوباره چشمهایت را بگشا، پنجره را باز کن و در افسون درخت مبارز سر کوچه شناور شو. ببین در همهمه و گیر و دار اینهمه آلودگی و تاختوتاز، چه مطمئن و استوار، پیام خود را باز میگوید. چه غبطهانگیز از حریم زندگی و پاکی پاسداری میکند. بیاعتنا به قیل و قال اطراف، چشمهایش را بسته و زندگی را استشمام میکند و گهگاه اگر ضیافت نسیمی دست دهد، در وجدی رقصآور خستگیهایش را میتکاند.
اینهمه لبهایت را به هم مفشار، پیشانیات از این فروبستگی به تنگ آمدهاند، لبخند بزن، به زندگی آری بگوی، به عشق سلام کن. گنجشکها برای توست که ترانه میخوانند.