عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

فیلم آلزایمر

بگذار که دل حل کند این مسأله‌ها را...

دیدن فیلم «آلزایمر» بُهت‌زده‌ام کرده است. این فیلم سرشار از اشارت‌های عرفانی و فلسفی است. نمی‌شود دید و روزها و روزها درگیر آن نبود. احمد رضا معتمدی، دانش‌آموخته‌ی دکتری فلسفه  است(یا دانشجوی دکتری فلسفه)،‌ و این جدیدترین کارش است. فیلم برای من،‌ سراسر تداعی‌گر نگرش و روحیه‌ی سورن کی‌یرکگور،‌ فیلسوف و متأله دانمارکی بود. ایمان و عشقی که کی‌یرکگور از آن سخن می‌گفت. ایمانی علی‌رغمِ‌ دلیل. ایمانی که توأم با یک جهش معرفتی است و هر چه درّه‌‌‌ی پیشاروی فرد،‌ عریض‌تر و مهیب‌تر باشد، شورمندی این جهش و پرش افزون‌تر خواهد بود. از این‌روست شاید که سهراب می‌گفت: "و عشق،‌ تنها عشق... مرا رساند به امکان یک پرنده شدن."

آنان‌که برای هر انتخابی، وسواس‌گونه در پی تأیید و پشتیبانی انواع شواهد و قرائن آفاقی‌اند، از شورمندی بی‌نصیب می‌افتند. کسی که می‌خواهد نحوه‌ای زندگی کند و چنان احتیاط بورزد که اشتباه نکند، حرارت زندگی را از دست می‌دهد. سید علی صالحی در شعری گفته است:

"تو هم مثل خیلی‌ها از اشتباه نترس
نزدیک‌تر بیا
اشتباه یکی از عالی‌ترین علائم اثبات آدمی ست."

جای دیگری گفته ‌است:

"اشتباه می‌کنند بعضی‌ها
که اشتباه نمی‌کنند!
باید راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دریا می‌رسند
بعضی هم به دریا نمی‌رسند.
رفتن هیچ ربطی به رسیدن ندارد."

اگر مبنا و اساس تصمیم‌ها و انتخاب‌های ما، محاسبات و حزم‌اندیشی‌های متعارف باشد، دیگر چه شور، حرارت، گرما و دلیری‌ای در آن انتخاب باقی می‌ماند؟ ایمان و عشق هر دو امری‌اند شورمندانه و از همین رو امری‌اند بی‌پروا که ملاحظه‌ی مدارک و شواهد و قرائن و احتیاط‌های محاسبه‌گرانه را نمی‌کنند. اساساً وقتی امری یقینی و کاملاً برآمده از شواهد و مدارک باشد،‌ مجالی برای "دلشوره" باقی نمی‌ماند. از نظر کی‌یرکگور، لازمه‌ی شورمندی، بی‌یقینی است. کی‌یرکگور چنان به اهمیت و ضرورت عنصر «شورمندی» در زندگی باور دارد که می‌گوید:

«آن کس که به شور باخته است به انداز‌ه‌ی آن کس نباخته است که شورش را باخته است.» 

«آنچه همه‌ی زندگی انسان در آن به وحدت می‌رسد، شور است، و ایمان، شور است.»

«بدون خطر کردن، ایمانی در کار نیست. ایمان دقیقاً تناقضِ میان شور بیکرانِ روح فرد و عدمِ یقین عینی است.»

به باور کی‌یرکگور «انفسی بودن، حقیقت است.» و ایمان نه یک باور برآمده از ارزیابی شواهد منطقی/ عقلانی و بیرونی / آفاقی، ‌بلکه یک انتخاب انفسی و پرشور است. روایت بی‌پروای او از ایمان‌گرایی(فیدئیزم) اگر تماماً قابل قبول نباشد،‌ بی‌بهره از اشاراتی درست و قابل قبول نیست. 

آسیه در فیلم آلزایمر نماد فردی است که با حقیقت مواجهه‌ای وجودی و فردی دارد. صلابت و قاطعیت بی‌مانند او، یکدلگی و جمعیت‌ خاطر استوار او، بی‌اعتنایی‌اش به ارزیابی‌ها و داوری‌های دیگران و گوش سپردن به ندای درون و شهود باطنی، از او شخصیتی غبطه‌انگیز ساخته است. در مقابل،‌ نعیم (برادر شوهر او) سرنمونِ عقل محسابه‌گر، پرتردید و نتیجتاً روحِ‌ آشفته و غم‌زده است. جرأت مواجهه‌ی وجودی و فردی با حقیقت را ندارد. شجاعت انتخاب کردن ندارد. چهره‌ی آشفته و تاریک و پرتشویش او به خوبی روحیه‌ی محتاط و حساب‌گرش را نشان می‌دهد.

تماشاگر انتظار دارد وقتی آسیه جواب آزمایش را می‌بیند،‌ درنگی کند، بدنش یخ کند،‌ آشفته شود،‌ دستِ کم تا دقائقی خود را ببازد و اسیر و مغلوب تردید شود. اما عکس‌العمل انتظارنرفتی او، آدم را میخکوب می‌کند.

{روحانی: همشیره! مگه نشنیدی! جواب آزمایش منفیه. این یعنی چی؟ پس این سند و مدرک به چه دردی می‌خوره؟

آسیه: سند و مدرک مال اون کسیه که شک داره. من با چشای خودم دارم امیرقاسمو می‌بینم.}

این فیلم یادآور نگرش و باور عارفان، ‌از جمله مولانا به مقوله‌ی ایمان‌ است:

تشنه‌ای را چون بگویی تو شتاب +  در قَدَح آبست بستان زود آب

هیچ گوید تشنه که‌ این دعوی‌ست رو +  از برم ای مُدّعی مهجور شو

یا گواه و حجتی بنما که این +  جنس آب‌ست و از آن ماء معین

یا به طفل شیر، مادر بانگ زد  +  که بیا من مادرم هان ای ولد!

طفل گوید مادرا حجت بیار  +  تا که با شیرت بگیرم من قرار؟

در دل هر امتی کز حق مزه‌ست + روی و آواز پیمبر معجزه‌ست

چون پیمبر از برون بانگی زند +  جان امت در درون سجده کند

زانک جنس بانگ او اندر جهان +  از کسی نشنیده باشد گوش جان [مثنوی: دفتردوم]

حیرانی

تا آب شدم سراب دیدم خود را + دریا گشتم حباب دیدم خود را

آگاه شدم غفلت خود را دیدم +  بیدار شدم به خواب دیدم خود را  [منسوب به ابوسعید ابوالخیر]

حیرت عارفان ناشی از بی‌کرانگی، فهم‌ناپذیری و جلوه‌گری‌های موج‌آسای عشق است. حیرت فلسفی اگر ناشی از تعارض داده‌های عقلی باشد،‌ حیرت عرفانی محصول رنگ رنگیِ‌ واردات قلبی است. جهل از بُعد ناشی می‌شود و حیرت از قُرب. جهل قبل از مواجهه است و حیرت پس از مواجهه. جهل زمانی است که از اساس تجربه‌ای روی نداده و مواجهه‌ای صورت نگرفته است اما حیرت، شوریدگی و سرگشتگی،‌ میوه‌ی چهره‌نُمایی و نقاب‌افکنی معشوق است. حیرت، درماندگی روح عارف است در فهم احوال خود و در فهم جلوه‌های ناهمسوی معشوق. حیرت، محصول رودررویی وجود کرامند با امر بیکران است. 

حیرت ویژگی روحی است که جهان را پر از  راز می‌بیند. از هر گوشه‌ی هستی،‌ تراویدن رمز و رازهای شگفت را تجربه می‌کند. حیرت شانه به شانه‌ی راز می‌روید و می‌بالد. هر چه تجربه‌، رازآمیزتر، حیرت‌افکن‌تر. در جهان راززدایی شده، البته رُستن‌گاهی برای حیرت و تحیر هم باقی نخواهد ماند. 

حیرت گرچه قرین دل‌آشوبه و بی‌قراری‌هاست اما  برای عارفان،‌ سخت خواستنی و مطبوع است. شاید مهم‌ترین ارمغان حیرت آن باشد که فرد را از تلخی «ملال» می‌رهاند. وجودِ متحیر که در افسونِ پر رمز و راز هستیِ شناور است، سرزنده و با طراوت است. ملول و دلزده و بی‌رمق نمی‌شود. شاید از این‌روست که در منابع عرفانی گاه به پیامبر-ص- و گاه به برخی عارفان نسبت داده‌اند که از خدا می‌خواسته‌اند تا بر حیرت‌شان بیفزاید. آمده است که ابوبکر شبلی می‌گفت: «یا دلیل المتحیرین زِدْنى تحیراً؛ ای ره‌نمای حیرت‌زدگان، بر حیرتم بیفزا.»[کشف المحجوب،‌ ابوبکر هجویری]

ابوالحسن خرقانی درباره‌ی حیرت گفته است: «تحیر چون مرغى بود که از مأواىِ خود بشود به طلب چینه، و چینه نیابد و دیگر باره راه مأوى نداند.»[تذکرة الاولیا، عطار نیشابوری]

بخش عمده‌ای از اسباب و زمینه‌های حیرت عارفانه به بی‌تابی‌های روح عارف باز می‌گردد. حیرت در کشش‌ها و چشش‌های وقت به وقت و رنگ به رنگ که گاه به حدّ ناهمسویی و ضدیت هم می‌رسد. در شعرهای زیر که از غزلیات دریاییِ مولانا و مختارنامه‌ی عطار نیشابوری نقل شده است، این حیرت عرفانی و درماندگی قوای ادراکی در برابر تجربه‌ی امر متعالی و بیکران و نیز تحیر ناشی از احوال برق‌آسا و رنگ رنگ و پر کشاکش روح را می‌توان دید. 

دین عشق

عشق آن باشد که حیرانت کند

بی‌نـیـاز از کـفـر و ایـمـانـت کـند

اگر از چنبره‌ی خود رهیدی، رستگار شدی. اگر بر بام عشق در آمدی و از پَست‌جای و مُرداب نخوت و خودپرستی خلاصی یافتی، همای سعادت بر شانه‌ات می‌نشیند و گنجی در آستین می‌یابی. اگر از هر چه تو را از حقیقت، از زیبایی،‌ از خوبی و نکویی باز می‌دارد کناره گرفتی،‌ دیگر چه فرق می‌کند داغ چه آیین و مذهبی بر جبین داری؟ 

عارفان، مذهب عشق را ورای کفر و دین دیده‌اند. آن‌سوی مرزهای مذهب و مکتب و کیش و آیین. می‌گفته‌اند «کیش عشق» با هفتاد و دو مذهب بیگانه است و نه تنها با هفتاد و دو مذهب که «با دو عالَم عشق را بیگانگی است» و «ملت عشق از همه دینها جداست». می‌گفتند عشق «بالای کفر و دین» است. مذاهب هر یک قدح‌ها و جام‌های معنا هستند و عشق،‌ شراب معنا است. اگر تعلق و التزام به یک مذهب خاص، مقصود و غایت تلقی شود،‌ سالک را از راه باز می‌دارد. فردی که حمیّت و غیرت مذهب خاصی را دارد، از منظر عارفان، بت‌پرست است. چرا که عاشق صورت شده است و از معنا غافل. مذهب جام است. قدح است. باده‌ی معنا را باید سر کشید و قدح را نپرستید. دین‌پرستی، بت‌پرستی است.

زین قدح‌های صُوَر کم باش مَست +  تا نگردی بت‌تراش و بت‌پرست

از قدح‌های صُور بگذر مَایست +  باده در جام است لیک از جام نیست [مثنوی: دفتر ششم]

وقتی قدح و جام را سر می‌کشی و سر مست می‌شوی، مبادا بپنداری که آن جام و قدح، مستی‌بخش بوده است. آن قدح، تنها ظرف باده است. قدح را نپرست. بر قدح پا مفشار. بر جام، حمیت و تعصب مورز. اگر مذهب تو را به شاهد معنا رساند، اگر نفَس عاشقی در تو دمید، اگر در راه حقیقت و زیبایی و خوبی دستگیرت شد، خوب است؛ ور نه به تعبیر سنایی:

به هر چه از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان

به هر چه از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا

کفر و دین هر دو می‌توانند رهزنی کنند. هر دو می‌توانند تو را از مقصود باز دارند. هر دو می‌توانند وجودت را انباشته از نخوت و صورت‌پرستی کنند. اگر «نشان عاشقی» را در خود نیافتی، دریاب که کژراهه می‌روی. به تعبیر حافظ:

نشان اهل خدا عاشقی است، با خود دار

که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم

عشق، ‌رو به بی‌سویی دارد، ‌مُرغ عشق در پی دانه نیست تا بر کوی و برزن خاصی فرود آید و محدود شود. مذهب عشق از همین‌رو، ورای کفر و ایمان است:

هر کسی رویی به سویی برده‌اند + وان عزیزان رو به بی‌سو کرده‌اند

هر کبوتر می‌پرد در مذهبی + وین کبوتر جانب بی‌جانبی

ما نه مرغان هوا نه خانگی + دانه‌ی ما دانه‌ی بی‌دانگی

زان فراخ آمد چنین روزیِّ ما + که دریدن شد قبادوزی ما [مثنوی: دفتر پنجم]

عارفان می‌گویند کفر و دین، این مذهب و آن آیین، کار عقل است. عقل است که می‌گوید: «شش جهت حد است و بیرون راه نیست»، مذهب عشق در هیچ صورت و قالبی محدود نمی‌شود: «عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها». عطار می‌گوید:

عشق بالای کفر و دین دیدم + بی نشان از شک و یقین دیدم

کفر و دین و شک و یقین گر هست + همه با عقل همنشین دیدم

چون گذشتم ز عقل صد عالم + چون بگویم که کفر و دین دیدم

در تعبیر عطار، کفر و دین و شک و یقین در ساحت عقل است که طرح می‌شوند، عشق ساحتی دیگر دارد. مولانا هم بر همین وجه گفته است که ما اهلِ شمردن تعداد پیمانه‌ها نیستیم،‌ ما باده و معنا را می‌پرستیم. ما را با صورت و کم و کیف آن کاری نیست:

مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت  +   که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم [غزلیات شمس]

از این زاویه، عارفان در پی تغییر دین و مذهب مردمان نبوده‌اند. تنها کوشیده‌اند تا با تعالیم خود آدمیان را از رذالت‌های بویناک نفسانی که همگی از درخودماندگی و اسارت در حصار خویش زاده شده‌اند،‌ برهانند. کوشیده‌اند تا هنر عشق را با ورزه‌ها و مراقبت‌ها و سیر و سلوک‌های ممتد، به آدمیان بیاموزند. از منظر آنان گوهر ارزنده‌ی هر دینی همین است. هر مذهبی تنها زمانی ارزنده است که نردبامی باشد که فرد را به بلندای «عشق» برساند. به آن بی‌رنگیِ محض. به آن سعه‌ی پهناور وجودی که تنها عاشقان می‌توانند تجربه‌اش کنند. تا وقتی در بندِ رنگ و صورت و قالبی(بخوانید: دین و مذهب و آیین..)،‌ با دیگران ستیزه‌جویی و ترش‌رویی می‌کنی. چرا که رنگ تو غیر از رنگ دیگری است. در این نوع نگرش، دین،‌ هویت‌بخش و غیریت‌ساز است. صف تو را از صف دیگران جدا می‌کند. تو را علیه دیگران بر می‌شوراند. جدا می‌کند. فرقه فرقه می‌کند. اما «مذهب عشق»، مذهبِ بی‌رنگی است. وحدت می‌بخشد. صلح می‌‌گسترد. آشتی می‌پراکند.

چونک بی‌رنگی اسیر رنگ شد + موسیی با موسیی در جنگ شد

چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی + موسی و فرعون دارند آشتی [مثنوی: دفتر اول]

مردی یهودی نزد ابوسعید ابوالخیر صوفی رفت و بدو گفت: «می‌خواهم بر دست تو مسلمان شوم.» بوسعید گفت: «از دین خویش بر مگرد.» مردمان انبوه شدند و گفتند: «ای شیخ او را از مسلمان شدن منع می‌کنی؟» بوسعید بدان مرد یهودی گفت: « بناگزیر می‌خواهی مسلمان شوی؟» گفت: « آری.» شیخ بدو گفت: «آیا از مال و جان خویش بری شده‌ای؟» گفت: «آری.» بوسعید گفت: «این خود، در نظر من، اسلام است، اکنون او را نزد شیخ ابوحامد ببرید تا«لالای منافقین» را بدو بیاموزد.» یعنی لاإله إلّا الله را. [این داستان را شفیعی کدکنی در مقدمه‌ی اسرارالتوحید به نقل از تلبیس الابلیس ابن جوزی آورده است.]

اینکه فرد به انباری از باورها و جزمیت‌ها بَدل شود،‌ هیچ حُسن و مزیتی ندارد. تا وجودش از بیگانه تهی نشود، تا از تفرقه و تشتت نرهد و به وحدت درون دست نیابد،‌ تا از رنگ‌های پریش‌کننده‌ی «صورت» به بی‌‌رنگیِ جمعیت‌بخشِ «معنا» نرسد؛ هیچ باوری، حتی باور به وجود و وحدانیت خداوند،‌ ثمر و میوه‌ای نخواهد داشت و سودبخش نخواهد بود. شمس تبریزی با لحنی گزنده و صریح می‌گوید:

« گفت: خدا یکی است. گفتم: اکنون ترا چه؟ چون تو در عالم تفرقه‌ای، صد هزاران ذره، هر ذره در عالمها پراگنده، پژمرده، فرو فسرده. او خود هست، وجود قدیم او هست. ترا چه؟ چون تو نیستی. شناخت خدا عمیق است؟ ای احمق! عمیق تویی. اگر عمیقی هست، تویی! از عالم توحید ترا چه؟ از آنکه او واحد است ترا چه؟ چو تو صد هزار بیشی. هر جزوت به طرفی. هر جزوت به عالمی.»[مقالات شمس]

خداوند در تلقی ادیان، سرچشمه‌ی حقیقت و زیبایی و خوبی و جامع اوصاف نکو و دل‌پسند است. دوست داشتن حقیقی خداوند، چیزی جز عشق به حقیقت و زیبایی و نکویی نیست. رسیدن به خداوند،‌ جز رسیدن به عشق، ‌که در منظر عارفان، مادر و جامع همه‌ی فضیلت‌هاست، چه می‌تواند باشد؟ خداوند،‌ ورای کفر و ایمان است، آن‌سوی مرزهای مذهب و آیین. عین القضات همدانی در یکی از نامه‌های خویش می‌نویسد:

«ای عزیز هر چه مرد را به خدا رساند، اسلام است و هر چه مرد را از راه خدا باز دارد کفر است؛ و حقیقت آن است که مرد سالک، خود هرگز نه کفر باز پس گذارد و نه اسلام که کفر و اسلام دو حال است که از آن لابدّ است مادام که با خود باشی. اما چون از خود خلاص یافتی، کفر و ایمان اگر نیز تو را جویند در نیابند. ای عزیز بدان که، راه خدا نه از جهت راست است و نه از جهت چپ، و نه بالا و نه زیر، و نه دور و نه نزدیک، راه خدا در دل است و یک قدم است. مگر از مصطفی علیه السلام نشنیده‌ای که او را پرسیدند: «خدا کجاست؟» گفت: «در دل بندگان خدا.» دل طلب کن که حج، حج دل است...»

بر همین شیوه و نهج،‌ مولانا می‌گفت هر گاه در حجاب تاریکی هستم،‌ کافرم و تنها زمانی مسلمانم که در روشنی و هنگامه‌ی دیدار باشم:

تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم  + ای دیدن تو دین من، وی روی تو ایمان من [غزلیات شمس]

چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم   +  چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو  [غزلیات شمس]

مسلمانان مسلمانان! ‌مسلمانی ز سر گیرید  + که کفر از شرم یار من مسلمان وار می‌آید [غزلیات شمس]

در بزم شادمانه‌‌‌ی مولانا و خُم‌خانه‌‌ی طرب‌خیز او، تنها «دین عشق» است که ترویج و تبلیغ می‌شود. او فاش می‌گوید و از گفته‌ی خود دلشاد است:

دین من از عشق زنده بودن است + زندگى زین جان و تن ننگ من است [مثنوی: دفتر ششم]

ملت عشق از همه دین‌ها جداست + عاشقان را ملت و مذهب خداست [مثنوی: دفتر دوم]

با دو عالم عشق را بیگانگی +‌‌‌ اندرو هفتاد و دو دیوانگی

غیر هفتاد و دو ملت کیش او + تخت شاهان تخته‌بندی پیش او [مثنوی: دفتر سوم]

عاشق تو یقین بدان مسلمان نبود + در مذهب عشق کفر و ایمان نبود

در عشق تن و عقل و دل جان نبود + هرکس که چنین نگشت او آن نبود [رباعیات مولانا]

نه آیا که او خود اندر پی‌ سنایی و عطار می‌رفت؟ عطار شوریده‌ای که در بازار پرمشتریِ کفر و دین،‌ در طلبِ‌ متاعِ «درد» بود:

 ذره ای دردم ده، ای درمان من! + زانکه بی دردت بمیرد جان من

 ذره ای درد از همه آفاق به + در دو عالم یک دل مشتاق به

کفر کافر را و دین دیندار را + ذره ای دردت دل عطار را  [منطق الطیر]

مولانا می‌گفت دین و مذهب او، شغل و کار او، کِشت و زراعت و بذرافشانی او، همه و همه «عشق» است. او آمده است و رسالتش جز این نیست که در مزرعه‌ی هستی، بذر عشق بیفشاند:

بجوشید بجوشید که ما بحر شُعاریم  +   به جز عشق به جز عشق دگر کار نداریم

در این خاک در این خاک، در این مزرعه‌ی پاک  +  به جز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم

 مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت +  که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم

شما مست نگشتید وز آن باده نخوردید  +  چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم؟

+++

پس از اتمام گفتار فوق، به نظرم رسید که اشاره به دو مورد زیر هم در رابطه با بحث، مناسب است:

1. تقریر کرده‌اند که: مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب یکی‌ام. صاحب غرضی خواست مولانا را برنجاند و بی‌حرمتی کند. یکی را از نزدیکان خود که دانشمندی بزرگ بود، بفرستاد که: بر سر جمع، از مولانای روم پرس که: چنین گفته‌ای؟ اگر اقرار کند، او را دشنام بسیار ده و برنجان. آن کس بیامد بر مولانا، سؤال کرد که: شما گفته‌اید که من با هفتاد و سه مذهب یکی‌ام؟ گفت: گفته‌ام. آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد. مولانا بخندید و گفت: با اینکه تو می گویی هم یکی‌ام. آن کس خجل شد و بازگشت.[مناقب العارفین]

2. محی الدین ابن عربی، عارف قرن 7،‌ ملقب به شیخ اکبر و عارف بزرگ اندلس در شعری گفته است:

لَقَد کُنت قَبلَ الیومِ انکِرُ صاحبی  +   إذا لَم یَکُن دینی الی دینِهِ دانی

لَقَد صَارَ قَلبِی قابلاً کلَّ صُورةٍ +  فَمَرعَی لِغَزلان و  دیر لِرُهبان 

وَ بیت لِاوثان و کعبة طائف +  و الواحُ تَورات و مصحف قرآن 

أدینُ بِدینِ الحُبِّ أنّی تَوَجَّهَت +   رَکائِبُهُ فَالحُبُّ دینی و ایمانی 

ترجمه: تا امروز، با همنشینی که همکیش من نبود مخالفت می‌ورزیدم. لکن امروز دل من پذیرای همه‌ی صورتها شده است: چراگاه آهوان است و بتکده‌ی بتان و صومعه‌ی راهبان و کعبه‌ی طائفان و الواح تورات و اوراق قرآن. دین من اینک، دین عشق است، و هرجا که کاروان عشق برود دین و ایمان من هم به دنبالش روان است.

ایماژهای عشق نزد مولانا

شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو

بی‌وطنی است قـبلـه‌گـه در عـدم آشــیـانه کـن   [غزلیات شمس]

نیک می‌دانیم که در تلقی عارفان، عاشق راستین آن است که مات عشق شود و همه چیز خود را در این راه دربازد. اختیار خود را تسلیم او  کند و زمام دل به دست ساربان عشق دهد.

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم + همچون زمام اشتر در دست ساربانان [سعدی]

مولانا،‌ عشق را قّهار می‌دانست و ادب عاشقی را مقهور و تسلیم شدن. در تجربه‌ی عاشقانه‌ی مولانا، او چون برگ کاهی در مصاف تندباد است که از خود هیچ ندارد و طومار هستی‌اش در دست تندباد افتاده است، ماهتابی است که در پی خورشید سایه‌وار می‌دود و گربه‌ای است که در کیسه‌اش کرده‌اند و مدام بالا و پایین می‌پرد:

عشق قهّارست و من مقهور عشق  +   چون شکر شیرین شدم از شور عشق

برگ کاهم پیش تو ای تند باد +   من چه دانم که کجا خواهم فتاد

گر هلالم گر بلالم می‌دوم  +  مُقتدیِّ آفتابت می‌شوم

ماه را با زفتی و زاری چه کار +   در پی خورشید پوید سایه‌وار

کاه‌برگی پیش باد آنگه قرار   +   رستخیزی وانگهانی عزم‌کار

گربه در انبانم اندر دست عشق  +  یک‌دمی بالا و یک‌دم پست عشق

او همی‌گرداندم بر گرد سر  +   نه به زیر آرام دارم نه زبر

عاشقان در سیل تند افتاده‌اند  +   بر قضای عشق دل بنهاده‌اند

هم‌چو سنگ آسیا اندر مدار  +   روز و شب گردان و نالان بی‌قرار  [مثنوی: دفتر ششم]

مولانا برای بیان تجربه‌ی خود و تبیین خاصیت عشق و تصویر رابطه‌ی عاشق و معشوق از ایماژها و انگاره‌هایی بهره می‌برد که غالباً در این سطح از بسامد و تأکید، ویژه‌ی اوست و امضای او را دارد. تأمل در این ایماژها می‌تواند ما را به سیما و چهره‌ی بی‌قرار عشق در چشمان مولانا، نزدیک کند. به نظر می‌رسد چهار تصویر و ایماژ از عشق را مولانا بیشتر می‌پسندیده است: آهو و شیر، آینه،‌ چنگ، نی، گوی و چوگان. 

*

آهو و شیر

با چشم تو آهوان چه دارند به دست

ای زلف تو پای‌بند شیران جهان

مولانا سیطره‌‌ی معشوق بر روح عاشق را به سان غلبه‌‌ی شیری بر آهو می‌داند. در منظر او عاشق، آهوی لنگ و گرفتاری است که شکار شیری شرزه شده است. آهویی که حضور پرهیبت و هیمنه‌ی شیر، بی‌هوش و ماتش می‌کند و هستیِ شیر، هستیِ او را می‌بلعد و در کام می‌کشد:

پیش شیری آهوی بی‌هوش شد  +   هستی‌اش در هست او روپوش شد  [مثنوی: دفتر سوم]

ای رفیقان راهها را بست یار  +   آهوی لنگیم و او شیر شکار

جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای  +   در کف شیر نری خون‌خواره‌ای  [مثنوی: دفتر ششم]

سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم   +   چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو [غزلیات شمس]

یکی شیری همی‌بینم جهان پیشش گله آهو   +   که من این شیر و آهو را نمی‌دانم نمی‌دانم [غزلیات شمس]

 آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان  +   در خون عاشقان بچریدن گرفت باز  [غزلیات شمس]

آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزه‌ای   +   چون برهد ز باز جان قالب چون سمانه‌ای [غزلیات شمس]

البته تصویر معشوق نزد مولانا میان آهو و شیر نوسان دارد. می‌گوید معشوق گاه آهووشانه است و گاه شیرآسا:

هین ز خوهای او یکی بشنو +   گاه شیری کند گه آهویی [غزلیات شمس]

گاه آهو و گه به صورت شیر آئی  +  هم نرم و درشت همچو شمشیر آئی [غزلیات شمس]

در هیئت آهو، ناز و کرشمه و دلبری می‌کند. نرمی و لطف و مهر در پیش می‌گیرد. البته آنجا که آهویی می‌کند هم شیرگیر است. چنان دلبرانه آهویی می‌کند که شیران را به کمند خود در می‌آورد:

اگر چه شیرگیری تو دلا می‌ترس از آن آهو  +  که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را [غزلیات شمس]

مولانا می‌گوید حتی آنجا که معشوق از سرِ سازش و مهر جلوه می‌کند و چون آهوست، حضور دلبرانه‌اش شیر و شیرگیران را مات و شکار خود می‌کند. سعدی گفته است:

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبوَد + عجب فتادن مرد است در کمند غزال

و شاعر معاصر (فاضل نظری) می‌گوید:

بیچاره آهویی که صید پنجه‌ی شیری است  + بیچاره‌تر شیری که صید چشم آهویی

ایماژ شیر و آهو از آن ایماژهای پرتکرار و دوست‌داشتنی مولانا است. معشوق، گاه، کرشمه و دلبری می‌کند آهوانه و گاه قهر و سطوت می‌ورزد شیرانه، اما طُرفه آنجاست که گاه در میانه‌‌ی قهر، چشمه‌ی مهر و لطفی هم پیدا می‌شود و این آمیزه و امتزاج قهر و لطف است که سراسر خوشی می‌آفریند:

چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش

که ای عزیز شکارم! چه خوش بود به خدا

*

آینه

چون چهره بنماید صَنم، پُر شو از او چون آینه...

ایماژ دیگری که مولانا در بیان رابطه‌ی عاشقانه اختیار می‌کند، ‌ایماژ آینه است. آینه از خود هیچ ندارد و  وقتی با رخسار و قامت یار رو در رو می‌شود،‌ محو او می‌گردد. سرتاسر نقش او را می‌پذیرد. آینه خالی است. از هر رنگ و تصویری. در مواجهه با معشوق، پُر می‌شود. وقتی عاشق با معشوق دیدار می‌کند به یکباره از خود خالی می‌شود و از او پُر. ایماژ آینه، به خوبی، این محو و مات‌شدگی را بیان می‌کند. معشوق که طلوع می‌کند، آینه از او لبریز می‌شود. آینه از خود هیچ ندارد.

اصل تویی من چه کسم آینه‌ای در کف تو  +   هر چه نمایی بشوم آینه مُمتَحنَم [غزلیات شمس]

دلم چون آینه خاموش گویاست  +  به دست بوالعجب آیینه داری

کز او در آینه ساعت به ساعت  +   همی‌تابد عجب نقش و نگاری [غزلیات شمس]

گر چهره بنماید صنم پرشو از او چون آینه   +   ور زلف بنماید صنم، رو شانه شو رو شانه شو [غزلیات شمس]

در این بیت،‌ یکی از میناگری‌های شگفت‌آور مولانا را می‌بینیم. می‌گوید وقتی معشوق چهره بگشاید تو باید خاصیت آینگی پیدا کنی و آینه‌ی او و آکنده از او شوی و هر گاه زلف و گیسو بگشاید،‌ شانه باشی و آویزان و تنیده در تارتار زلف و «زائرِ ظلمتِ گیسوی» او.

*

گوی و چوگان

گوی زرینِ فلک رقصان ماست

چون نباشد چون که چوگان توییم

خواه چوگان ساز ما را خواه گوی

دولت این بس که به میدان توییم  [غزلیات شمس]

ایماژ دیگر مولانا در بیان ماهیت عشق، گوی و چوگان است. در بازی گوی و چوگان، «گوی» از خود جهت و سمت و سویی ندارد. چوگان است که بر او می‌زند و به سمتِ دلخواه می‌راندش:

عاشقان گوی‌اند در چوگان یار + گوی را با دست و یا با پا چه کار

هر کجا چوگانش راند می‌رود + گوی را با پست و با بالا چه کار  [غزلیات شمس]

جز به چوگان او مغلطان سر  +  گر به میدان او یکی گویی [غزلیات شمس]

ما گوی سرگردان تو، اندر خم چوگان تو  +  گه خوانیش سوی طرب، گه رانیش سوی بلا [غزلیات شمس]

گوی شو می‌گرد بر پهلوی صدق + غلط غلطان در خم چوگان عشق  [مثنوی: دفتر چهارم]

*

چنگ

همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش

تو به هرضرب که خواهی بزن و بنوازم [سعدی]

یکی دیگر از ایماژهای پرتکرار و مورد توجه مولانا ایماژ چنگ است. چنگی که ساکت و خاموش است و تنها رقص انگشتان معشوق بر سیم‌های بی‌تابش، او را به نوا در می‌آورد.

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی  +  زاری از ما نه تو زاری می‌کنی  [مثنوی: دفتر اول]

می گفت که تو در چنگ منی  +  من ساختمت چونت نزنم

من چنگ توام بر هر رگ من  + تو زخمه زنی من تن تننم  [غزلیات شمس]

گر بد و نیکیم تو از ما مگیر +  ما همه چنگیم و دل ما چو تار

گاه یکی نغمه تر می‌نواز  +  گاه ز تر بگذر و رو خشک آر

گر ننوازی دل این چنگ را  +  بس بود اینش که نهی برکنار  [غزلیات شمس]

زهی حلاوت پنهان در این خلای شکم  +  مثال چنگ بود آدمی نه بیش و نه کم

چنانک گر شکم چنگ پر شود مثلا +   نه ناله آید از آن چنگ پر نه زیر و نه بم  [غزلیات شمس]

زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل  +  قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانه‌ای [غزلیات شمس]

*

نی

در من می‌دم بنده‌ی دم‌های توام

سُرنای تو سُرنای تو سُرنای توام  [رباعیات مولانا]

حافظ می‌گفت:‌ اگر آنقدر در حق من عنایت و تفقد نداری که همچو «چنگ» مرا در آغوش بگیری، دستِ‌ کم چون «نی» مرا بر لب خود بگیر و در من بدم و با نفَست بنواز:

همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم  +  از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم

گویا در نظر حافظ،‌ چنگ بودن سعادت بالاتری از نی بودن است. اما «نی» برای مولانا بهترین تصویر از یک رابطه‌ی عاشقانه است. درون خالی نی به زیبایی از اندرون عاشقی حکایت می‌کند که از بود و نمود خالی شده است و شایستگی آن را یافته که پس از این خالی شدن، بر لبان یار بنشیند و آواز و دم‌های معشوق در او، و از معبراو، جاری شود.

ما چو ناییم و نوا در ما ز تست  +   ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست

ما چو شطرنجیم اندر برد و مات  +  برد و مات ما ز تست ای خوش صفات  [مثنوی: دفتر اول]

دو دهان داریم گویا هم‌چو نی + یک دهان پنهانست در لبهای وی

یک دهان نالان شده سوی شما + های هویی در فکنده در هوا

لیک داند هر که او را منظرست + که فغان این سری هم زان سرست

دمدمه‌ی این نای از دمهای اوست + های هوی روح از هیهای اوست

گر نبودی با لبش نی را سَمر + نی جهان را پر نکردی از شِکَر  [مثنوی: دفتر ششم]

«نی» زمانی می‌تواند همنشین آن لب و آواز شود که «گره» در خود نداشته باشد. مولانا می‌گفت آنکه در بند زمان است و در قید مضای و مستقبل، نی وجودش پرگره است و صدای خداوند در او جاری نمی‌شود: 

هست هشیاری ز یاد ما مضی + ماضی و مستقبلت پرده‌ی خدا

آتش اندر زن بهر دو تا بکی + پر گره باشی ازین هر دو چو نی

تا گره با نی بود همراز نیست + همنشین آن لب و آواز نیست  [مثنوی: دفتر اول]

*

این تصاویر و انگاره‌ها به بهترین وجهی، تسلیم عاشقانه و بی‌خویشتنیِ سرمستانه را بیان می‌کنند. عاشق چون آهویی است که به یکباره و بی‌هیچ راه گریزی، خود را شکار شیر می‌بیند،‌ یا شیری است که خود شکار آهو شده است. «گوی» است که چوگان یار می‌دواندش و آینه است که از جلوه‌های معشوق آکنده می‌شود. شانه است که در گیسوی یار خانه گرفته و برگ کاهی است که در تندباد عشق افتاده است. چنگ خموشی است که زخمه‌های معشوق مترنّمش می‌کند و نی و سُرنایی است که از گره‌های «ما و منی» خالی شده و بر لبان یار جا خوش کرده است.

گر دریائی ماهی دریای توام

ور صحرائی آهوی صحرای توام

در من می‌دم بنده‌ی دم‌های توام

سُرنای تو سُرنای تو سُرنای توام  [رباعیات مولانا]

زین دو هزاران من و ما...

«ای یار!

تو را به خانه نمی‌خوانم

به تنهایی بی‌پایانم بیا!»    .: رابیندرانات تاگور :.

تو «من» را دوست نداری. تو تصویری را که از «من» داری دوست داری. منِ واقعی، تنهاست.

می‌کوشی به من القا کنی که تصویری که از من داری راست‌تر و مطابق ‌با واقع‌تر از تصویری است که من از خودم دارم،‌ اما منِ واقعی و حقیقتِ «من»، همان‌قدر که از دیدرس من دور است، از چشمان تو هم پوشیده است. تصویر و تصور تو از من بر تصویر و تصور من از خودم، اولویت و رجحانی ندارد. وقتی من که بی‌واسطه بر احوال خود ناظرم، از شناخت منِ‌ واقعی عاجزم؛ تو، که با واسطه و از طریق ظهورات و جلوه‌های بیرونی من، می‌خواهی به احوال درونی من پل بزنی، از شناخت من عاجزتری. می‌خواهم که من واقعی را دوست داشته باشی، نه منی را که در آینه‌ی ذهن و ضمیرت نقش بسته است؛ اما این چه انتظار گزافی است حال آنکه خود در احوال ناهمسو و رنگ رنگِ خود حیرت‌زده‌ام:

هست احوالم خلاف همدگر ‌+‌  هر یکی با هم مخالف در اثر

موج لشکرهای احوالم ببین  +  هر یکی با دیگری در جنگ و کین

از تناقضهای دل پشتم شکست +   بر سرم جانا بیا می‌مال دست

سایه‌ی خود از سر من برمدار  +   بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار   [مثنوی: دفترششم]

سرشت شکننده‌ی زندگی

شکنندگی. آری، به زعم من این دقیق‌ترین تعبیری است که از وضعیت حیاتی خود می‌توانیم داشته باشیم. همه چیز به طرز دلهره‌زایی زوال‌پذیر و فروریزنده است. انگار روی لایه‌ی نازکی از یخ‌ که سطح دریاچه را پوشانده، راه می‌رویم. انگار «خانه‌ای روی آب» ساخته‌ایم و به تعبیر حافظ، قصر آرزوهایمان «سخت سست بنیاد است» جهان بر آب بنا شده یا بر باد؟ 

جهان بر آب نهاده است و زندگی بر باد +  غلام همت آنم که دل برو ننهاد  [سعدی]

آنکه گویند که بر آب نهاده‌است جهان +  مشنو ای خواجه که چون در نگری بر باد است 

[خواجوی کرمانی]

"پیوند عُمر بسته به مویی است" و تلنگری کوچک کافی است که آبگینه‌ی ظریف و شکننده‌ی حیات ما را از هم بپاشد و ریز ریز کند. انگار در رهگذار باد شمعی روشن کرده‌ایم و تقلا می‌کنیم، روشنش نگه داریم. «تکیه بر باد» و «شمعی در باد» حکایت حال ماست و سر آخر به تعبیر خواجه « باد به دستیم»:

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ + در معرضی که تخت سلیمان روَد به باد

سالها قبل شعرمانندی نوشته بودم که تکه‌ای از آن این است:

«زندگی و مرگ را / درفاصله‌ی میان دم و بازدم / تفسیر کردم / و برزخ میان آن دو را / آبگینه‌ای / که به یک تلنگر می‌شکند»

اینکه نقاش معنا وقتی می‌خواهد زندگی را ترسیم کند "با قلم نقش حبابی بر لب دریا" می‌کشد، و اینکه در منزل أمن جانان هم "جرس فریاد می‌دارد که بر بندید محمل‌ها" همه از این شکنندگی دلهره‌آور زندگی حکایت می‌کنند. وقتی دقیق نگاه کنی می‌بینی که در لبخندهای گل‌های معصوم، این "غم پوشیده" را می‌توان خواند و به جان شنید که " ز هر غنچه صدای جرسی می‌آید". نظامی می‌گفت:

از آن سرد است آن کاخ دلاویز + که تا جا گرم کردی گویدت: «خیز!»

شب که می‌خوابی امیری و صبح که چشم باز می‌کنی، اسیر شده‌ای. عمرو بن لیث پس از شکست از اسماعیل سامانی و از دست دادن تاج و تخت گفت: أصبحتُ أمیراً و أمسیتُ أسیراً، بامداد امیر بودم و شبانگاه اسیر.

کافی است که راننده‌ی جوان و عجول اتوبوس،‌ نتواند در برابر خواب مقاومت کند و لحظه‌ای خواب‌رفتگی‌اش، سی و چند سرنشین را به کام مرگ بفرستد. سی و چند مسافر و سرنشین که هر یک عالَمی دارند و آرزوها و برنامه‌ها... که هر یک بستگی‌ها دارند و تعلق‌ها...

کافی است پایت بلغزد و لحظه‌ای عنان از دست بدهی و شناعتی از تو سر بزند، ‌تا یک عمر حیثیت و آبرو و اعتبارت را از دست بدهی.

کافی است سخنی نسنجیده بگویی، خشم درونی‌ات را ابراز کنی و حرفی بزنی تا رشته‌‌ی دوستی و عشقی که طی سالها و به محنت بافته‌ای، پاره‌ شود. چراغ‌های رابطه مستعد خاموشی‌اند و شکنندگی روابط انسانی و ناپایداری عواطف بینافردی دردآور است.

کافی است لحظه‌ای بی‌مبالاتی و بی‌احتیاطی از تو سر بزند و تا آخرین لحظه‌ی عمرت حسرت و عذاب و ندامت ببری. در ماشین نشسته‌ای و با سرعت زیاد در حال حرکتی، ناگهان کودکی دست مادر را رها می‌کند و به سمت خیابان می‌آید، نمی‌توانی ماشین را کنترل کنی و کودک خُرد و معصوم را پرپر می‌کنی. از ماشین پیاده می‌شوی و می‌بینی غنچه‌ای برگ برگ شده است. این تصویر تا همیشه خوابت را آشفته می‌کند و بیداری‌ات را آشفته‌تر.

به کسی دل‌بسته‌ای اما بعد از مدتی می‌بینی کوک هم نیستید،‌ خیلی تقلا می‌کنی که مُجابش کنی اما نمی‌شود، از او جدا می‌شوی و با دیگری ازدواج می‌‌کنی، ‌چندی بعد خبر می‌رسد که خود را دار زده است. یک اتفاق شبیه این کافی است تا لحظه‌هایت را تا همیشه تلخ کند.

کافی است که روان‌نژندی دلباخته‌ات شود و کمترین مقاومت و پرهیزت، چشم و زیبایی و جوانی‌ات را تباه کند. یعنی اسید پاشی شوی. همه چیز پَر...

از کنار جاده و به آرامی قدم می‌زنی و زبانت مترنم به شعر و ترانه است. در عوالم خیال خودت خوشی. به هزار کار نکرده و راه نرفته فکر می‌‌کنی. به دخترت که فردا سال‌روز تولدش هست و باید هدیه‌ برایش بخری. راننده‌ی کامیون ناگهان به کنار جاده فرمان را می‌چرخاند. همه چیز دود می‌شود و می‌رود.

پس از خستگی ناشی از کار روزانه، ‌به خانه‌ آمده‌ای. شب در کنار همسر و فرزندانت شام می‌خوری و به خواب آرامی فرو می‌روی. صبح زلزله می‌آید. همه مُرده‌اند. تنها تو مانده‌ای. بی همسر، بی‌فرزند، بی...

بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی + فرصتی دان که ز لب تا به دهان اینهمه نیست [حافظ]

این شکنندگی،‌ سرشت غمبار جهان است. 

رند عالَم سوز را با مصلحت‌بینی چه کار؟

امتحان پایان ترم «حقوق کار» را داده‌ایم و سرخوشانه سربالایی رمق‌گیر تا خوابگاه را قدم میزنیم. می‌آید. سلانه سلانه.

-  محمد مگه تو «حقوق کار» نداشتی؟

+  چرا داشتم.

-      خوب کجا بودی پس؟

+  مگه امتحان ساعت 10 نیست؟

-   نه خوابالوی بی‌خیال! ساعت 10 کدومه؟ ساعت 8 و نیم بود. تموم شد.

چند لحظه‌‌ای قیافه‌ی بُغ کرده‌ای به خود گرفت و سریع خنده‌ی محوی بر لبانش نشست:

+   خوب... مهم نیست. 

بی‌خیالی‌اش مثال‌زدنی بود. هوش و استعداد درخشانی داشت. کارشناسی ارشد حقوق خصوصی دانشگاه تهران قبول شد. چندسال بعد دیدمش. قرار گذاشتیم پارک دانشجو.

-    خوب محمد جان! پایان‌نامه رو تموم کردی؟ دکتری آزمون دادی؟

+    هه. داستان داره. ولش کردم.

-    چی؟ ولش کردی؟ مگه میشه؟ آخه چطور؟

+   رو به پایان بود. آزمون دکتری هم شرکت کردم. آزمون کتبی پذیرفته شدم. رفتم واسه مصاحبه. تو حیاط یه جا نشسته‌ بودم و منتظر که نوبت مصاحبه‌ی من بشه. یهو فکرایی تو ذهنم تداعی شد. با خودم گفت: خوب آخرش چی؟ فکر کن رفتی و مصاحبه هم قبول شدی و چهار سال هم گذشت و الان مدرک دکتری تو دستته؟ که چی؟ همه چی اهمیتشو برام از دست داد. همه‌ی اون جلوه‌های کذایی رنگ باخت یه دفعه. دیدم ته‌اش چیز قشنگی منتظرم نیست. همونجا تصمیمو گرفتم و برگشتم. نه مصاحبه رفتم و نه پی پایان‌نامه. انصراف دادم از دانشگاه.

بدجور به فکر رفتم. یعنی اینجور آدمی هم پیدا میشه. یاد شعر حافظ افتادم: "رندِ عالَم سوز را با مصلحت‌بینی چه کار؟"  گفتم:

-  من فکر می‌کردم فقط من خَرم. دیدم نه بابا. ما باید جلو تو لُنگ بندازیم. ته‌اشی پسر! ای ول! دنبال دیوونه‌ای مثل تو می‌گشتم. تو روی ما رو سفید کردی. ای جان. 

عاقل به کنار جوی تا پُل می‌جُست / دیوانه‌ی پا برهنه از آب گذشت

+   دوست دارم ادامه‌ی زندگیم یه گردش‌گر باشم. یه تماشاگر. دوست دارم تا جایی که فرصت دارم و مجال، دنیا رو بگردم. فقط پول ندارم. دوست دارم فقط کتاب بخونم. کاش شغل من ممیّزی کتاب بود. اون وقت کارم این می‌شد که فقط کتابا رو بخونم و راجع بهشون نظر بدم.

-   محمد الان پشیمون نیستی؟ این تصمیمو به همین راحتی گرفتی؟ بی‌هیچ دودلی و تردید و تشویشی؟

+     باور کن صدیق به همین راحتی! هیچ وقت هم پشیمون نشدم.

هنوز هم از محمد و اون خودبسندگی و اعتماد به نفسش بهت‌زده‌ام. دائم فکر می‌کنم وقتی اون تصمیمو گرفت دقیقاً چی تو ذهنش می‌گذشت؟

تُخم مرغابی زیر مرغ خانگی!

شمس به مولانا دلیری آموخت. پاک‌بازی آموخت. بی‌پروایی آموخت. دیدار با شمس، مولانا را به جرگه‌ی "دو بار زادگان" درآورد. خود گفته است: 

زاده‌ی اولم بشد،‌ زاده‌ی عشقم این نَفَس + من زخودم زیادتم زانک دوبار زاده‌ام.

پای‌کوبی، غزل‌سرایی، دست‌افشانی، سبک‌بالی، سبک‌روحی و بی‌وزنی،‌ ارمغان شمس برای او بود. شمس متانت و وقار پرحشمت او را ربود و کودکان احساس مولانا را گفت: "جای بازی اینجاست." 

در دست همیشه مصحفم بود + از عشق گرفته‌ام چغانه

اندر دهنی که بود تسبیح + شعر است و دوبیتی و ترانه 

-

مرد مجاهد بُدم، عاقل و زاهد بُدم   + عافیتا همچو مُرغ از چه پریدی بگو

-

زاهد کشوری بُدم، واعظ منبری بُدم +  کَرد قضا دلِ مرا عاشق و کف‌زنان تو

شرح این احوال گفتن البته فراتر از وُسع من است و به تعبیر خواجه: «مشکل عشق نه در حوصله‌ی دانش ماست»، اما هر از چند گاهی با اشتیاق تمام، ماجرای شمس و مولانا را بازخوانی می‌کنم(اینجا هم نوشته‌ام: چراغ افروخته چراغ ناافروخته را بوسه داد و رفت) احوال غریب و رازورانه‌‌ی شمس و حکایت آن دیدار نخستین که جرقه‌ی آتش‌افروزی بود و خرمن جان مولانا را یکسره شعله‌ور کرد، همیشه اسطوره‌ای پر ابهام و در عین حال شو‌ق‌انگیز باقی می‌ماند.

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت:  + صعب‌روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالَمی  [حافظ]

اما در این مجال می‌خواهم اشاره‌ای کنم به کودکی شمس و احوال برهه‌ی صباوت او از زبان خودش. تأمل در کودکی شمس و نحوه‌ی نگاه و رفتار او با پدرش می‌تواند برای روان‌کاوان دستمایه‌ی تحقیق و تأمل باشد. 

شمس می‌گوید در کودکی به ناز تربیت شده است. پدر چنان علاقه‌ای به پسر خردسالش داشت که به گفته‌‌ی شمس، حتی وقتی گربه‌ای ظرفی را می‌شکست، پدر در پیش فرزندش خشم نمی‌‌گرفت، مبادا که خاطر شمس آزرده شود:

«این عیب از پدر و مادر بود که مرا چنین بناز برآوردند. گربه را که بریختی و کاسه شکستی، پدر پیش من نزدی و چیزی نگفتی. بخنده گفتی که باز چه کردی؟ نیکوست، قضایی بود بدان گذشت، اگر نه، این بر تو آمدی یا بر من یا بر مادر؛ و خداوند مرا بزیان برد، بناز برآورد! [یعنی کاری کرد و وضعی پیش آوردکه به زیان من تمام شد.]»

او از همان آغاز خُردسالی، متفاوت بوده است. غریب‌الأحوال و بیگانه‌وار می‌زیسته است. چنان احوال آشفته و درهمی داشته که مدت‌ها غذایی نمی‌خورده و سخنی نمی‌گفته و پدر نازک‌طبعش که خاطر او را بسیار می‌خواسته،‌ با دیدن احوال او رنجیده و دل‌آزرده می‌شده است. از زبان خودش بشنویم:

«این سخن بود که به خردگی [کم‌سالی و نوجوانی] اشتهای مرا برده بود. سه چهار روز می‌گذرد چیزی نمی‌خورم، نه از سخن خلق بلکه از سخن حق بیچون و بی‌چگون. پدر می‌گفت: وای ور پسر من، گفت که چیزی نمی‌خورم. گفتم: آخر ضعیف نمی‌شوم. قوتم چنان که اگر بخواهی چون مرغ از روزن بیرون بپرم. هر چهار روز اندکی نعاس [چُرت] غالب شدی، یک دم، و رفت. لقمه فرو نمی‌رفت.

_ ترا چه شد؟

_ مرا هیچ نشد. دیوانه‌ام؟ کسی را جامه دریدم؟ در تو افتادم؟ جامه‌ی تو دریدم؟

_ چیزی نمی‌خوری؟

_ امروز؟ پس فردا؟ روز دیگر؟

هم شهری چه باشد؟ پدر من از من خبر نداشت. من در شهر خود غریب، پدر از من بیگانه، دلم ازو می‌رمید. پنداشتمی که بر من خواهد افتاد. به لطف سخن می‌گفت، پنداشتم که مرا می‌زند، از خانه بیرون می‌کند. می‌گفتم: اگر معنی من از معنی او زائید، پس بایستی که این نتیجه‌ی آن بودی. بدان انس یافتی  و مکمل شدی. خایه‌ی بط زیر مرغ خانگی؟! آبش از چشم روان شدی!»

شمس می‌گفت با آنهمه مهر و لطف پدر، با او انس نمی‌گرفتم، از او می‌رمیدم و احساس ناهمجنسی می‌کردم. پدر را می‌گفتم: «خایه‌ی بط زیر مرغ خانگی» یعنی تخم مرغابی را زیر مُرغ خانگی نهاده‌اند. می‌گفت نسبت من و تو چنین است. من اهل دل به دریا زدن‌هایم و تو نهایتاً تا لب‌ جوی بتوانی با من همراهی کنی. و این سخن شمس،‌ قلب نازک پدر را به درد می‌آورد و چشمانش را اشک‌بار. این عبارت شمس را بخوانید:

«از عهدِ خُردگی این داعی [دعاگو] را واقعه‌ای عجب افتاده بود، کس از حال داعی واقف نی،  پدر من از من واقف نی؛ می‌گفت: تو اولاً دیوانه نیستی، نمی‌دانم چه روش داری، تربیتِ ریاضت هم نیست؛ و فلان نیست... گفتم: یک سخن از من بشنو، تو با منی چنانی که خایه‌ی بط [تخم مرغابی] را زیر مرغ خانگی نهادند، پرورد و بط بچگان برون آورد؛ بط بچگان کلان تَرَک شدند، با مادر به لب جو آمدند، در آب درآمدند. مادرشان مرغ خانگی است، لب لبِ جو می‌رود، امکانِ در آمدن در آب نی. اکنون ای پدر! من دریا می بینم مرکب من شده است، و وطن و حال من اینست. اگر تو از منی یا من از توام، درآ در این دریا؛ و اگر نه، برو برِ مرغان خانگی.»

در نظرِ نخست،‌ این شیوه، زمختی و زبری صریح و گزنده‌ای دارد. اما برای شمس مایه‌ی حفظ تفرد بود و او را مَردی خودساخته و خودرُسته می‌کرد. سرشت و کهن الگوی خود را در می‌یافت و می‌کوشید که آنچه واقعاً هست را محقق کند. آنچنان که نیچه می‌‌گفت: «آن بشو که هستی!»

صراحت لهجه و صداقت بی‌رحمانه‌ی شمس، آدم را متأثر می‌کند. جدا کردن خط سیر خود از پدری که اینهمه نازش را می‌خرید، کار آسانی نیست. او باید راه خود را می‌رفت. دریا می‌دید که مرکب او شده و وطن و حال او. به جای اینکه از سفر دریایی صرف نظر کند و در مجاورت پدر، آرام و قرار را برگزیند،‌ انتخاب خود را دلیرانه در پیش گرفت. تعهد او به خویشتن، مهم‌تر از تعهدش به دلجویی از پدر و کسب رضایت او بود. او باید به خویشتن خویش متعهد می‌ماند. به نغمه‌ای که او -و تنها او- می‌توانست در هستی بیافریند و به هیچ روی نباید ملاحظات احساسی‌گروانه مانعش می‌شد: «اکنون ای پدر! من دریا می بینم مرکب من شده است، و وطن و حال من اینست. اگر تو از منی یا من از توام، درآ در این دریا؛ و اگر نه، برو برِ مرغان خانگی.»

شمس البته اذعان می‌کند که پدرش مردی رقیق‌القلب و نازک‌دل بود که با شنیدن چند سخن اشکش جاری می‌شد، اما «عاشق» نبود و از دلیری‌ها و دریاجویی‌های عاشقانه برکنار بود و همین بود که راه شمس را از پدرش جدا می‌کرد. قضاوت و ارزیابی شمس در باب پدرش منصفانه و پردقت است:

«نیک مرد بود و کرمی داشت. دو سخن گفتی، آبش از محاسن فرو آمدی، الا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر.»

شاید زبان حال شمس در برابر پدر،‌ همان شعر روزهای پایانی حیات مولانا است:

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی +  بگزین ره سلامت ترکِ ره بلا کن

راه سلامتی که مولانا از آن سخن می‌گوید،‌ راه «زُهد و پرهیز و کناره‌جُستن» است. جای دیگر می‌گوید:

گفتا کجاست ایمن؟ گفتم که زهد و تقوا  +  گفتا که: زُهد چه بود؟ گفتم: ره سلامت

گفتا کجاست آفت؟ گفتم به کوی عشقت +  گفتا که چونی آنجا؟ گفتم: در استقامت

پدر شمس، مَرد دریاها نبود. او را همان بس بود که در کناره‌ی دریا بایستد و تماشا کند. مُرغ خانگی بود. اما مُرغابی روح شمس، هوای دریا در سر داشت. پس غریب نبود که می‌گفت: «خایه‌ی بط زیر مُرغ خانگی.»

شمس مُرغابی بود. مرغابی آب‌های متلاطم. 

مگو کارباب دل رفتند و شهر عشق خالی شد

جهان پر شمس تبریز است کو مردی چو مولانا؟  [کمال خجندی، متوفی 803]

سلسله‌ای گشاده‌ای، دام ابد نهاده‌ای

محققان متفق‌القول‌اند که عشق مولانا، عشق عرفانی و الهی بوده است. نمی‌خواهم تردید و انکاری ابراز کنم،‌ اما آنچه مایه‌ی شگفتی است تعبیراتی است که در پاره‌ای غزل‌ها می‌بینیم. تعبیراتی که در بادیِ نظر در خصوص عشق‌های زمینی متصور است. گویا شاهد عرفانی، در چشم مولانا گریزپایی و حتی گاه عشوه‌گری و طنّازی‌های معشوقان زمینی را دارد. مدتی است- یعنی چند روزی است- مات و مبهوت این غزل شورانگیز مولانا شده‌ام:‌‌‌‌

چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی؟  +   نی به خدا که از دغـل چشـم فراز می‌کنی‌‌‌‌

چشم ببسته‌ای که تا خواب کنـی حریف را    +   چون که بخفت بر زرش دست دراز می‌کنی‌‌‌‌

سـلـسله‌ای گشـاده‌ای،‌ دام ابـد نـهــاده‌ای   +‌    بندِ که سخت می‌کنی؟ بندِ که باز می‌کنی؟‌‌‌‌

عـاشـق بی‌گـناه را بـهر ثــواب مـی‌کُـشـی   +‌    بر سـرِ‌ گـور کُـشتـگان بانگِ نـمـاز می‌کـنـی‌‌‌‌

گه به مثـال ساقیـان عـقل ز مـغـز می‌بَـری   +    گه بـه مـثال مـطربان نـغـنغه سـاز مـی‌کـنـی‌‌‌‌

[فراز کردن: بستن؛‌ نغنغه: آواز لطیف]‌‌‌‌

خصوصاً بیت سوم این غزل شده است وردِ‌ دمادمم. سخن از سلسله‌‌ و زنجیری است که از کران تا به کران هستی گسترده شده است و دامی ابدی و سرمدی که پیش پای آدمیان نهاده شده. آدمیانی که هر یک مشغول و مشتغل به بندهای دل و دست و پای خویشند. دم به دم ما بسته‌ی دامی نویم...‌‌‌‌

راستی چه رازی در بعضی بیت‌ها هست که حلاوتش تمامی ندارد: ‌‌‌‌

سلسله‌ای گشاده‌ای، دام ابد نهاده‌ای  + بندِ که سخت می‌کُنی؟ بند که باز می‌کنی؟‌‌‌‌

من شیفته‌ی تصویرگری‌های مولانا هستم. گویا در غزل‌هایش ما با واژه‌ها سر و کار نداریم، با تصاویر و ایماژها مواجهیم. در این غزل،‌ معشوق طرّاری را تصویر می‌کند که دانسته نیست واقعاً خوابش می‌آید یا از سرِ‌ ناز و عشوه چشم می‌بندد؟ چشم می‌بندد و خود را به خواب می‌زند تا تمام داشته‌های هم‌صحبت خود را بردارد و برباید؟ این رفتارهای دوگانه و قهرهای لطف‌نما و لطف‌های قهرنُما، این لطف‌های به انواع عتاب آلوده و عتاب‌های مهرآمیز، شاعر را سودایی می‌کند. بهر ثواب، عاشق را کُشتن و آن‌گاه از سرِ مهر بر جنازه‌ی او نماز بُردن! این کشش‌ها و وازنش‌ها، این اقبال‌ها و ادبارها، این توالی تمام‌نشدنی‌ِ غیبت و حضور، غزل‌های مولانا را پرالتهاب و شراره‌بار می‌کند. هر زمان بندی‌ می‌گُشاید و بندی دیگر می‌بندد. جهان دامگاه‌ِ ابدی است و هر که در این حلقه نیست،‌ فارغ از این ماجراست.‌‌‌‌

سلسله‌ای گشاده‌ای، دام ابد نهاده‌ای   +‌    بندِ که سخت می‌کُنی؟ بندِ‌ که باز می‌کُنی؟‌‌‌‌

گاه به عیان می‌بینیم که با هر انتخاب خود را درگیر و پابندِ دامی نو می‌کنیم. می‌بینیم که اختیار دل به عشوه‌های پرفریب زندگی می‌دهیم. می‌دانیم فریب است، اما فریب شیرینی است. می‌دانیم فرجام و انجامی ندارد اما از آن شاخه‌ی بازیگر دور از دست، سیب را می‌چینیم. به گفته‌ی «شهاب مقربین» مگر زندگی می‌خواهد چه به ما بدهد که دست از این فریب‌های دلکش و دل‌نواز برداریم؟:‌‌‌‌

"بیا باز فریب بخوریم

تو فریب حرف‌های مرا و

                         من فریب نگاه تو را

مگر زندگی چه می‌خواهد به ما بدهد

که تو از من چشم بر داری و

من نگویم

که دوستت دارم..."

مشتی کاه برای بادها؟

«چایت را بنوش

نگران فردا نباش

از گندمزار من و تو

مشتی کاه می‌ماند

برای بادها»(هاجر فرهادی)

تصویری نغز و به یادماندنی‌ای. تلنگری می‌زند و با اشاره به زوال‌پذیری همه چیز، همه‌ی کوشش‌ها و بذرپاشی‌ها و محسابه‌گری‌ها را بی‌اعتبار جلوه می‌نهد. حال که قرار است تنها مُشتی کاه بماند برای بازی‌گوشی بادها، پس چایت را بنوش و کِشت بی‌حاصل و سترونت را به هیچ مگیر.

خوب در همین راستا، تفکر جا افتاده‌ی خیامی هم خیلی حرف دارد. مثلا این:

چون عاقبت کار جهان نیستی است +  انگار که نیستی چو هستی خوش باش

راستش من هر وقت این شعر هاجر فرهادی را می‌خوانم غمم می‌گیرد. نمیدانم این چه تسلّی‌بخشی است که دوستان به هم می‌دهند. اصلا نمی‌توانم این شادی را درک کنم. می‌گویی حال که همه چیز میان‌تهی و تباه‌شونده و بی‌معنی است، شاد باش. به چه شاد باشم؟ به نیستی‌ای که هر لحظه تمام بودن و هستن ما را تهدید می‌کند؟ به بادهای در کمینی که به یک خیره‌سری بازیگوشانه تمام محصول را از هم می‌پاشند؟ تلخی این حقیقتِ معناسوز می‌گذارد کسی شاد باشد؟ من وقتی می‌شنوم که خواجه می‌گوید "آخر الأمر گِل کوزه‌گران خواهی شد"،‌ تلخ می‌شوم و ترس بَرَم می‌دارد. آن وقت در مصرع بعد توصیه می‌کند: حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی... . شاید منطقاً این توصیه از دل آن باور و نگرش در بیاید، اما انگار واقعیت روانی من آن را بر نمی‌تابد. زندگی معنی‌دار، حیات معنایافته، می‌تواند خوش و خرم و شاداب باشد، در زندگی معنی‌گریخته، چگونه می‌توان شاد بود و نگران نبود؟

البته نمی‌خواهم از آن نتیجه‌گیری‌های آبکی بکنم. یعنی از پی‌آمدِ نیکِ یک باور به صحت و صدق آن نقب بزنم. می‌دانم که هر چه جهان و زندگی را معنادار تر ببینیم، شادی اصیل و ژرفی را تجربه می‌کنیم. اما از این حرف نمی‌توان چیزی را درآورد. نمی‌توان جهان را معنادار کرد. نمی‌توان از حضور قاطع مرگ و زوال که معنا را به چالش می‌کشد غفلت ورزید. آرامشی که تکیه بر حقیقت نداشته باشد، توهینی است به آگاهی و شعور. شاید همه این‌ شکلی نباشند، اما شاید کم هم نباشند کسانی که مثل رومن رولان در رمان "جان شیفته" می‌گویند:

«مرا با حقیقت بیازار،‌ اما هرگز با دروغ آرامم نکن!»

مصطفی ملکیان عزیز در یکی از درس‌گفتارهای خود شعری را می‌خواند از یک شاعر انگلیسی قرن نوزدهم، بی‌ذکر نام:

«همنوع من!

به من حقیقت را بگو

و فقط حقیقت را

حتی اگر پس از شنیدنش از هم بپاشم.»

تفطن به این حقیقت که از گندمزار ما، مُشتی کاه می‌ماند برای بادها، چایت را از دهن می‌اندازد. بعضی حرف‌ها آدم را از هم می‌پاشند...

کی شود این روان من ساکن؟

مرا نه سر نه سامان آفریدند  + ‌پریشانم پریشان آفریدند

پریشان خاطران رفتند در خاک + مرا از خاک  ایشان آفریدند .: بابا طاهر :.

هر وقت که مطلبی در وبلاگ می‌گذارم، دیری نمی‌گذرد که اضطراب و وسواسی سراغ مرا می‌گیرد،‌ تا مطلب دیگری بگذارم و نوشته‌ی پیشین را از پیشانی وبلاگ بردارم. علتش را می‌دانم. با خودم فکر می‌کنم، مبادا مطلبی که در مطلع وبلاگ است، بیانگر انحصاری پرتره‌ی من باشد. آن که فقط بیان یکی از حالات من است. این است که مدام تصویرها را کنار می‌زنم و هر بار می‌کوشم طرح جامع‌تری از خودم ارائه دهم. که صد البته هرگز در این امر توفیقی ندارم. این گریزرنگی و بی‌نشانی از کجا آب می‌خورد؟ این تو در تویی و لایه در لایه‌ای منشأاش کجاست؟ به تعبیر حافظ:

کوکب بخت مرا هیچ منجّم نشناخت + یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟

افلاکی نقل می‌کند که یکی از ارادت‌مندان مولانا نقاشی می‌فرستد تا چهره‌ی مولانا را ترسیم کند و برای او بفرستد، «... نقاش نظری بکرد و بتصویر صورت مشغول شد و در طبقی بغایت صورتی لطیف نقش کرد، دوم بار چون نظر کرد، دید که آنچ اول دیده بود آن نبود، در طبقی دیگر رسمی دیگر زد، چون صورت را تمام کرد، باز شکلی دیگر نمود، علیهما در بیست طبق گوناگون صورتها نبشت و چندانک نظر را مکرر میکرد، نقش پیکر دیگرگون می دید. متحیر مانده نعره بزد .... همانا که حضرت مولانا همین غزل را سرآغاز فرمود که:

اَه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم + کی ببینم مرا چنان که منم

گفتی اسرار در میان آور + کو میان اندر این میان که منم

کی شود این روان من ساکن + این چنین ساکن روان که منم

بحر من غرقه گشت هم در خویش + بوالعجب بحر بی‌کران که منم

این جهان و آن جهان مرا مطلب + کاین دو گم شد در آن جهان که منم

فارغ از سودم و زیان چو عدم + طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم

گفتم ای جان تو عین مایی گفت + عین چه بود در این عیان که منم

گفتم آنی بگفت‌های خموش + در زبان نامده‌ست آن که منم

گفتم اندر زبان چو درنامد + اینت گویای بی‌زبان که منم

می شدم در فنا چو مه بی‌پا + اینت بی‌پای پادوان که منم

بانگ آمد چه می دوی بنگر + در چنین ظاهر نهان که منم...

سقراط، ‌تأکید می کرد و شعارش این بود که «خودت را بشناس.» خودکاوی ظاهراً لازمه‌ی بهروزی است. پرسش مهیبی است. گاه می‌توان از سطوح هُشیار و خودآگاه خود اطلاعی حاصل کرد، اما از سطح ناخودآگاه چطور؟  تصور می‌کنم مشکل اصلی از اینجا آب می‌خورد که مغلوب سطح ناخودآگاه روان خودم شده‌ام. آیا اساساً به تعبیر فروید"خود" یک توهم است و محصول ناخودآگاه؟ کاش آینه‌ای داشتم. اینجا که می‌رسم احساس تنهایی بیداد می‌کند. من در مقابل سیطره‌‌ی ناخوداگاه و بُعد ناشناخته‌ی وجودم کاملاً بی‌سلاحم. این تنهایی و به خود وانهادگی در برابر غلبه‌ی پررنگ ضمیر ناخودآگاه، ترس‌آور و گزنده است. احساس تنهایی ناشی از این است که می‌بینی کسی نیست در این سرزمین ناشناخته، هم‌یاری‌ات کند. جایی که از دست خودت کاری ساخته نیست دیگری توان چه دارد؟ هیچ. البته هیچ. شاید بخشی از تنهایی نازدودنی آدمی را از این معبر بتوان تفسیر کرد. تنهایی در برابر ناخودآگاه خویشتن.

بی‌خبری از احوال خویشتن بد دردی است. هر ساعتی رنگی و هر وقتی شیوه‌ای. کدامیک منم؟ کدامیک از این چهره‌ها و نیم‌رخ‌ها؟ درکدام وقت، من حقیقی جلوه می‌کند؟ غلبه با کدامیک از عناصر چهارگانه است؟ خاک؟ آب؟ باد؟ یا آتش؟ و به تعبیر خواجه: "ما دل به عشوه‌‌ی که دهیم اختیار چیست؟" رهی معیّری که تکلیفش را روشن کرده است:

تا قیامت می‌دهد گرمی به دنیا آتشم  +  آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم

شعله خیزد از دلِ بحرِ خروشان جای موج  + گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم

چیست عالَم، آتشی با آب و خاک آمیختهمن نه از خاکم نه از آبم که تنها آتشم

شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست  +  روزها افسرده‌ام چون آب و شبها آتشم

اشک جانسوزم اثرها چون شرر باشد مرا  +‌   قطره‌ی آبم به چشم خلق اما آتشم

در رگ و در ریشه‌ی من این همه گرمی ز چیست؟  +   شور عشقم یا شراب کهنه‌ام یا آتشم؟  

کد وجودی

اگر ساحل خموش و صخره آرام   + وگر کار صدف چشم‌ انتظاری است‌‌‌‌

من و دریا نیاساییم هرگز  +   قرار کار ما بر بی‌قراری است .: شفیعی کدکنی :.‌‌‌‌

اعتراف می‌کنم که هیچ وقت احوال ثابت و قرارمندی نداشته‌ام. گویا این سرشت وجودی یا کُد وجودی من است و ناگزیر باید با آن کنار بیایم. احوال من شبیه کشتی بی‌لنگری است که مدام کژ و مژ می‌شود. لابد داستانی را که سعدی در گلستان آورده است شنیده‌اید. داستی که سرتاسر پرداخته‌ی ذهن خلاقه‌ی سعدی است. پرسنده‌ای یعقوب پیامبر را می‌گوید چرا آن هنگام که یوسفت در چاه کنعان و در نزدیکای تو بود، به حضورش پی نبردی و آن وقت که پسرانت، از مصر باز می‌آمدند، بوی پیراهان یوسف یافتی؟ و از آن فاصله‌ی دور، شمیم یوسف را استشمام کردی؟ پاسخ سنجیده و دل‌انگیزی که سعدی بر زبان یعقوب پیامبر می‌نهد این است:‌‌‌‌

بگفت احوال ما برق جهان است + دمی پیدا و دیگر گه نهان است‌‌‌‌

گهی بر طارم اعلی نشینیم + گهی بر پشت پای خود نبینیم‌‌‌‌

اگر درویش بر حالی بماندی  + سر دست از دو عالم بر فشاندی  [گلستان، در اخلاق درویشان]‌‌‌‌

در رساله‌ی قشیریه که یکی از منابع معتبر عرفانی است اشارت لطیفی آمده است: «ذوالنون را پرسیدند از عارف. گفت اینجا بود و بشد.» اینجا بود و بشد، یعنی بودن او همان شدن اوست. یعنی بودن او همان شدن‌های متوالی و بی‌قرار است. عارف یعنی مجموعه‌ای از تغیّرات، نوسانات و تلاطم‌ها و تموجات برق‌آسا. مولوی می‌گفت:‌‌‌‌

اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید + من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم‌‌‌‌

هم او گفته است:‌‌‌‌

کی شود این روان من ساکن؟  + این چنین ساکن روان که منم‌‌‌‌

تعبیر پارادوکسیکال «ساکن روان»، اشاره به سکونی است که در ظاهر جلوه‌گر است و روندگی و پویندگی علی‌الدوامی که در روح و جان او می‌گذرد.‌‌‌‌

مولانا جای دیگری گفته است:‌‌‌‌

چندان که خواهی در نگر در من که نشناسی مرا + زیرا از آن که ام دیده‌ای من صد صفت گردیده‌ام‌‌‌‌

می‌گوید با نگریستن و خیره شدن نمی‌توانی به حقیقت من راهی بیابی، زیرا من از آنچه پیشتر دیده‌ای، گردش‌ها و دگردیسی‌ها داشته‌ام. احوال من نه همان است که چندی پیش دانسته‌ای، که مرا هر لحظه حالتی و صفتی است. این غزل را لابد خوانده‌اید. ببینید چقدر فوّار و خروشان است:‌‌‌‌

صورتگر نقّاشم، هر لحظه بتی سازم  + وان گه همه بت‌ها را در پیش تو اندازم‌‌‌‌

صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم + چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم...‌‌‌‌

نقّاش چیره‌دست و جنون‌زده‌ای را تصور کنید که هر ساعتی نقش و طرحی می‌ریزد و چون آن چه می‌آفریند را درخور آن حقیقت مضمر که در درونش آتش افروخته نمی‌بیند، آن نقش‌ها و صورتگری‌ها را در آتش می‌اندازد. حس می‌کنم روح این صورتگر نقّاش را می‌توانم لمس کنم. آفریدن و همان دم در آتش سوزاندن و از میان بُردن. از این بهتر نمی‌توان بی‌قراری‌های جنون‌آسای روح را تصویر کرد. یاد شعری از نادر نادرپور می‌افتم که بی‌شباهت به این شعر مولانا نیست، البته زمینه و رنگ و بوی دیگری دارد.‌‌‌‌

پیکر تراش پیرم و با تیشه خیال + یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده‌ام

تا در نگین چشم تو نقش هوس زنم + ناز هزار چشم سیه را خریده‌ام

اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد  + در پیش پای خویش به خاکم فکنده‌ای

مست از می غروری و دور از غم منی + گویی دل از کسی که تو را ساخت، کَنده‌ای

هشدار زانکه در پس این پرده نیاز  + آن بت تراش بُلهوس چشم بسته‌ام

یک شب که خشم عشق تو دیوانه‌ام کند  + بینند سایه‌ها که ترا هم شکسته‌ام!

حالا اینهمه صغرا و کبرا چیده‌ام که چه؟ که بگویم من هم عارفم و یا صورتگری نقّاش؟ که احوال من بی‌شباهت به احوال عارفان و آفرینش‌گران هنری نیست؟ پاسخی ندارم. نمی‌دانم.‌‌‌‌

وقتی به خود رجوع می‌کنم و اندکی احتیاط می‌کنم که دچار خودفریبی نشوم، می‌توانم بگویم بخشی از این بی‌قراری‌ها محصول سرشت هستی است. انگار در تجربه‌ی من، جهان و زندگی، زاویه‌ها و لایه‌ها و بالطبع جلوه‌گری‌ها و نُمایش‌های گونه‌گون و گاه متضادی دارد. وقتی با بتی عیّار سر و کار دارید که هر لحظه به شکلی و به سیرت و سانی رخساره می‌نماید، طبیعی است که هر دم شما را حالی دگر باشد. چنان که افتد و دانی.‌‌‌‌

به تعبیر حافظ:‌‌‌‌

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو + ابرو نمود و جلوه‌گری کرد و رو ببست‌‌‌‌

درتعبیر حافظ، سرّ و تحلیل این شیدایی و شوریدگی در جلوه‌های کوتاه و ناماندگار معشوق است. در حضورها و غیبت‌های متوالی. در پرده برگرفتن‌ها و پرده فروهشتن‌ها...‌‌‌‌

در یکی از اشعار منسوب به مولانا آمده است:‌‌‌‌

هر لحظه به شکلی بت عیّار برآمد‌‌‌‌

دل بُرد و نهان شد‌‌‌‌

هر دم به لباس دگر آن یار برآمد‌‌‌‌

گه پیر و جوان شد‌‌‌‌

باز به مولانا گوش دهید که چه تصوری از شاهد گریزپا و رازورانه‌ی هستی دارد. از خاصیت گریزندگی، ناپایی و فرّاری او:‌‌‌‌

بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد + ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد

چه نقش‌ها که ببازد چه حیله‌ها که بسازد + به نقش حاضر باشد ز راه جان بگریزد

بر آسمانش بجویی چو مه ز آب بتابد + در آب چونک درآیی بر آسمان بگریزد

ز لامکانش بخوانی نشان دهد به مکانت + چو در مکانش بجویی به لامکان بگریزد

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی + که آن نگار لطیفم از این و آن بگریزد

گریزپای چو بادم ز عشق گل نه گلی که + ز بیم باد خزانی ز بوستان بگریزد

چنان گریزد نامش چو قصد گفتن بیند + که گفت نیز نتانی که آن فلان بگریزد

چنان گریزد از تو که گر نویسی نقشش + ز لوح نقش بپرد ز دل نشان بگریزد

در وصف این غزل هر چه بگوییم کم گفته‌ایم. قیامت است خود. تصویرگری و میناگری مولانا در اوج کارخویش است. می‌گوید باید دامن لطفش را بگیری چرا که هر لحظه امکان دارد پا به فرار نهد، اما مبادا زیاد بکشی و اصرار کنی، چون به  تیری می‌ماند که هر چه  بیشتر بکشی، خطر در رفتنش از کمان بیشتر می‌شود. می‌گوید وقتی در لامکان و بی‌جا در پی‌اش می‌گردی، به مکان حواله‌ات می‌دهد و همین که به مکان باز می‌آیی، به لامکان می‌گریزد. مولانا می‌گوید گریزندگی و بی‌قراری من از دیگران نه از سرِ ملال است، بلکه چون نگار من، هم، بدین سان گریزنده و گریزپا است و از این‌ روست که "گریزپای چو بادم..."

نمی‌خواهم مدعی شوم که تجربه‌ی من مثل تجربه‌ی مولانا است،‌ اما کاملا هم مغایر و بی‌نسبت نیست. اگر خداوند که در نظر مولانا همان جان جهان بود که "اتصالی بی‌تکیف، بی‌قیاس" میان جان آدمی با او برقرار است، چنین جلوه می‌کند، ابعاد و سویه‌های زندگی هم در چشم من جلوه‌های متعارضی دارند. گاهی در سمتِ تیره و شب‌زده و تاریک زندگی نشسته‌ام، احوالم سرد و تیره و عبوس است. حرف‌هایم سرد و تاریک و عبوس‌ و نومیدانه‌اند. گاهی در "سمت روشن زندگی" نشسته‌ام، احوالم روشن و گرم و زلال‌اند، "حرف‌هایم مثل یک تکه چمن روشن" هستند،‌ سبکبارم و چون چشمه‌ای از درون می‌جوشم. انگار به تعبیر شاملو: «آسمانم / ستارگان و زمین / و گندم عطرآگینی که دانه می‌بندد/ رقصان در جان سبز خویش». در این احوال به نسبت همه احساس دوستی و مهر بی‌شائبه‌ای دارم. می‌خواهم فریاد برکشم که آی ای همگان... آشنایان و غریبان.. دوستان و دشمنان.... دوستتان دارم... از صمیم دل و سویدای جان...

گاه هم سراسر خشم و عتاب و طلبکاری‌ام. از زمین و زمان. از زمانه و زمینه. از کس و ناکس. از غریب و آشنا. به تعبیر بهمنی: "گاهی چنان بَدم که مبادا ببینی‌ام"‌‌‌‌

اعتراف می‌کنم که بیشتر وقتی خیلی اندوه‌زده و سرد و تاریکم،‌ حرف‌هایم را با شما قسمت می‌کنم. آدمها اینجوری‌اند. وقتی جیک‌جیک‌ مستانشان است، شادی‌شان را با کسی تقسیم نمی‌‌کنند، در اندوه و فراق یار و دلتنگی و غربت، شعر می‌گویند و گوش فلک را کر می‌کنند. لابد دیده و دانسته‌اید که شاعران عمدتاً لحظه‌های فراق و غربت و دلتنگی خود را در شعر خود تصویر کرده‌اند. از گزارش لحظه‌های شادخواری و وصال،‌ خبر چندانی نیست. اما بلبل نغمه‌سُرا چنین نیست. در موسم گل و زمانی که در مجاورت محبوب است ترانه ترنم می‌کند و "چون که گل رفت و گلستان در گذشت + نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت"‌‌‌‌

انگار بلبل‌ها، اخلاقی‌تر و دیگرخواهانه‌تر عمل می‌کنند.‌‌‌‌

البته اعتراف می‌کنم که هر چه جلوتر می‌روم، احوال پرطرب و روشن کمتری نصیبم می‌شود. دیگر از آن سوسوهای پرجاذبه کمتر خبر می‌شود. اما همیشه از یک چیز ترسیده‌ام. وقتی احوال نومیدانه و سرد خود را روایت می‌کنم هراس آن را دارم که افق و چشم‌انداز دیگران را تار و تیره کنم و این کار البته مصداق خودخواهی مشمئزکننده است. شاید به همین خاطر و به همین اضطراب و دغدغه است که از آن دست مطالب را زود به آرشیو می‌فرستم و می‌کوشم مطالبی روشن‌تر، که چشم‌انداز امیدبخشی عرضه می‌کنند، طرح کنم و احوال تاریک و سرد و غربت‌زده و شب‌آلود خود را به پستوی و نهان‌جای وبلاگ روانه کنم. ‌‌‌‌

القصه این که: احوال ما برق جهان است. من لحظه‌ی خودم را روایت می‌کنم. روایت من ناظر بر همان لحظه است. نه بیش و نه کم. وقتی بدحالی‌ام را می‌نویسم موجب دلنگرانی‌تان نشود، حکایت آن ساعت است. البته شادمانی و روشنی‌ام هم بر همین روال.

می‌کوشم منظرهای مختلف را تجربه کنم. از هر زاویه و منظری می‌توان سویه‌ها و جلوه‌های متفاوتی از زندگی را تجربه کرد. تصلّب و جزمیت، شاید آرامش بیاورد، ولی جاذبه‌ای ندارد. دستِ کم برای من.

ویتگنشتاین می‌گفت: «برای من مهم است که موقع فلسفه‌ورزی همیشه موقعیتم را عوض کنم، مدتی طولانی روی یک پا نایستم تا خشک نشوم.»

این پویه و دویدن مدام، چه فرجامی خواهد داشت؟ این این‌سو و آ‌نسو خیز برداشتن‌ها... غربت‌ها و دلتنگی‌ها و تنهایی‌های متراکم... زخم‌‌های بر هم تلنبار شده و فریادهای در گلو  انبار شده کجا به پایان می‌رسد؟

کی می‌شود رسید؟ برّه‌ی روشنی را صدا کرد تا بیاید و علف خستگی‌ سالهای عمرت را بچرد؟ بی‌دغدغه و بی‌شتاب "بند کفش به انگشت‌های نرم فراغت" گشود. به آرامی و به احتیاط سر را روی سبزه‌های مهربان و نوازشگر رها کرد و پس از نگاهی محو به آبی‌ بیکران دوردست، چشم‌ها را بست.

«ای جاده‌های گمشده در مه!

 ای روزهای سخت ادامه!

 از پشت لحظه‌ها به در آیید!

 ای روز آفتابی!

ای مثل چشم‌های خدا آبی!

ای روز آمدن!

ای مثل روز، آمدنت روشن!

این روزها که می‌گذرد، هر روز

 در انتظار آمدنت هستم!

 اما

با من بگو که آیا، من نیز

در روزگار آمدنت هستم؟»[قیصر امین‌پور]

گنگ خواب‌دیده

- خوب پسر جان، من گوش می‌کنم. بگو چی اذیتت می‌کنه؟

- دستام آقای دکتر. و آینه.

- دستات و آینه؟

- آره، حس می‌کنم خالی‌ان. تاریک‌ان. سردَ‌ن. از خودم خجالت می‌کشم. جلوی آینه نمی‌رم. نمی‌خوام چشام به چشای خودم بیفته. دستامو باز می‌کنم. به کف دستام نگاه می‌کنم. وحشت می‌کنم.

- آخه چرا وحشت؟

- می‌بینم خالی‌ان. هیچ چی ندارم. حس می‌کنم باختم همه چیو. بنگر به جهان چه طرف بر بستم؟ هیچ + وز حاصل عمر، چیست در دستم؟ هیچ. این پاسخ هیچ، اذیتم می‌کنه. تحلیلم می‌بَره. از درون منو می‌تراشه و می‌خوره. حس می‌کنم دیر رسیدم. همیشه زمان از من جلو زده. تا بخوام خودمو جمع و جور کنم، چرخ‌های گاری‌ش از رو من رد شده. انگار یه یخی هست تو وجود من که داره آب نمیشه. اذیتم می‌کنه این یخ. پس بهار کی‌میاد؟ اصلا میاد؟

حس می‌کنم شبیه اون پرنده‌ای شدم که هر چی بال بال می‌زنه، پرپر میشه به جای اینکه پرواز کنه. یا اون زندانی که هر چی با قفل و کلید ور می‌ره کارو بدتر می‌کنه، کاری می‌کنه که اصلا قفل در هرز بشه و حتی کلید زندانبان هم نتونه دیگه بازش کنه.

یا مثل یه مرد که ناگهان پاش می‌افته تو یه مُرداب و هر چی تلاش می‌کنه که نجات پیدا کنه، بیشتر فرو میره.

حس میکنم مثل فروغ، در آستانه که نه، در دل فصلی سردم. در امتداد درک هستیِ‌ آلوده‌ی زمین. و یأس ساده و غمناک آسمان. و ناتوانی این دست‌های سیمانی.

حس می‌کنم فرسنگ‌ها از دیگران دورم. هر چی می‌خوام این دیوار بین خودم و دیگران رو خراب کنم نمیشه. یه حایلی هست. حایلی که نمیذاره تو پناه دیگری بخزم. انگار می‌خوام سایه‌مو در آغوش بگیرم. هر چی می‌دوم دنبالش، اونم با همون سرعت می‌دوه. یه چیزی این وسط می‌لنگه. یه حلقه‌ی گمشده‌ای هست. انگار یه چیز مهم و اساسی جاش خالیه. یه چیزی که اسمشو نمی‌دونم ولی بودنش ضروریه. حالت یه "گُنگ خواب‌دیده" رو دارم. من گُنگ خواب‌دیده و عالَم تمام کَر + من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش. گُنگ باشی، اون‌وقت خواب پریشون دیده باشی، نه، یه کابوس ترسناک دیده باشی؛ و هر چی دست و پابزنی، نتونی به کسی بگی. 

اصلا آقای دکتر از فرو رفتن وحشت می‌کنم. دیدید یه جوی آب که تازه و سرخوش و خرامان در جریانه، اما در اثنای مسیر ناگهان از یه دشت تشنه سر در میاره و دیگه جلو نمی‌ره، بلکه فرو میره. خیلی تلخه آقای دکتر. خیلی. می‌فهمین من چی می‌گم؟

- بله می‌فهمم، منتها بیماران بعدی منتظرن و وقت امروز شما تموم شده. من یه قرص براتون می‌نویسم که هرشب قبل خواب یه عدد بخورین.

- این قرص باعث میشه فرو نَرَم؟ باعث میشه دستام خالی نباشن؟

- نه، ‌این قرصا باعث میشن زیاد به دستات فکر نکنی. اصلاً به فرورفتن فکر نکنی. 

باید خودت رو بوس کنی

سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی
که این سر در سرای خود سری دارد و سامانی
از کودکی هر وقت سلمونی (آرایشگاه) می‌رفتم، حس خوبی داشتم. خصوصا زمستونا. وقتی یه اجاق نفتی روشن بود و یه کاسه یا کتری آب گرم روش. وقتی که نوبتت می‌شد و صدات می‌کرد که بشینی رو صندلی. اون نیم ساعت، نیم ساعت اشراق و درون‌نگری و مراقبه بود. این دفعه ناگزیر بودی به آینه‌ی‌ جلوت خیره بشی. ناگزیر بودی نیم ساعت،‌ بیشتر یا کمتر، تو چشای خودت زُل بزنی. به درون خودت بخزی. به چشم‌هات و ابهام غمگنانه‌ای که دارن. آدما دوست دارن از خودشون فرار کنن. با اشیا و فیلم و موسیقی و دیگران مشغول بشن، تا از خودشون دور باشن. نمی‌تونن با خودشون آروم بگیرن. آره،‌همیشه، بی‌استثنا،‌ وقتی از سلمونی بیرون می‌اومدم، یه آرامش و قراری داشتم. یه حس خوب و سبزی داشتم. انگار این مدت مجبور می‌شدم به خودم نزدیک‌تر بشم، خودم رو بیشتر دوست داشته باشم. واسه همین آروم‌تر می‌شدم. به یه دستورالعملی رسیدم. البته چندان اجرایی‌ش نکردم. اما حس می‌کنم برا خودم و دیگران مفید خواهد بود. "خود دوستی" مقدمه‌ی لازمِ "دیگردوستی" است. یکی از فقرات ده فرمان این بود که همسایه‌ات را چونان خودت دوست بدار. وقتی من خودم رو دوست نداشته باش، چطور می‌تونم دیگری رو دوست داشته باشم. باور کنید همینه. آدمایی که خودشون رو دوست ندارن، با خودشون درگیر و در کشمکش و تقلا هستن، بلد نیستن دیگران را دوست داشته باشن. اگه من موظفم دیگران را دوست داشته باشم، چرا نباید خودم رو دوست داشته باشم؟ منم مثل دیگری. منم مثل دیگری که باید نسبت بهش اغماض کنم،‌ ببخشمش،‌ کمکش کنم،‌ تحقیرش نکنم،‌ سرزنشش نکنم.
دیدید آدم که بچه‌شو دوست داره، همه جوره دوسش داره. با همه‌ی معایب و نقائصش. بچه‌تو دوست داری، با همه‌ی مخلفاتش. خودت رو هم باید مثل کودکت دوست داشته باشی. با همه‌‌ی کج و کوله‌گیت.
نه، خودشیفتگی نیست. باید بشینم جلوی آینه، به خودم نگاه کنم. به خودم خیره بشم. بگم صدیق... صدیق... تو بهترین دوست منی. من بهترین دوست توام. صدیق، من فقط تو رو دارم. من گر چه برای جهان هیچم،‌ اما برای خودم همه چیزم. صدیق... دوسِت دارم. چون تنها کسی هستی که همیشه با منی. دوسِت دارم همین‌جور که هستی. همین جور کج و کوله و ناتراز. مثل یه بچه‌ی کچل و علیل. هر چی باشه بچه‌مه. گیرم افلیج و بی‌دست و پاست. ولی بچه‌مه. اگه من دوسش نداشته باشم، کی دوسش داشته باشه. ها؟
ماها چقدر نسبت به خودمون بی‌رحمیم، خودمون رو تنها می‌ذاریم،‌ محبت و نوازش رو از خودمون دریغ می‌کنیم، اون وقت توقع داریم عشق آگاپه پیدا کنیم. عشق به عالَم و آدم پیدا کنیم. چیزی رو که به خودمون نمی‌تونیم بدیم چطور می‌تونیم به دیگری بدیم؟ میشه؟
باید زود زود سلمونی رفت. باید جلوی آینه نشست. آینه رو لمس کرد. باید با انگشتات چهره‌تو لمس کنی. مهربان و آرام. به دستهات نگاه کنی. گاهی بوسشون کنی. انگشتاتو ناز کنی. بگی نازی نازی، عزیز من. باید خودتو لوس کنی گاهی. باید خودتو بوس کنی گاهی. باید یاد بگیری تنها با خودت بودن رو. یاد بگیری که تنها تو یه اتاق بشینی، خودت و خودت. یا، خودت با خودت. مثل دو تا دوست. با خودت حرف بزنی. نه عصبانی و سرزنش‌آمیز. بلکه مهربان و صمیمی. با حوصله و با احترام. زود خسته نشی از حرف زدن با خودت. خودت رو خیلی محترم تلقی کنی. جمله ها رو شکسته بسته به زبون نیاری. خیلی شمرده و با تأنی با خودت حرف بزنی. انگار داری با بهترین دوستت حرف می‌زنی. آره، همینه. باید با خودمون آشتی کنیم. با کودک درونمون. با گذشته‌مون هم آشتی کنیم. گذشته‌ی هر کسی بخشی جداناشدنی از وجودشه. بخشی که نباید انکار بشه. کاش می‌شد هر روز صبح که از خواب پا میشیم به خودمون صبح به خیر بگیم. کاش می‌شد وقتی شب میشه با خودمون خلوت کنیم. پاسکال خیلی دقیق می‌گه:

«همه‌ی گرفتاری‌های انسان از این است که نمی‌تواند تنها در اتاقی بنشیند،‌ آرام گیرد و سکوت کند.»   

از روبرو، و با لبخند

می‌دونی آدما کی بالغ میشن؟ وقتی که بتونن با آغوش باز، واقعیت‌های گریزناپذیر زندگی رو بپذیرن. اگه نتونن بپذیرن هم خودشون رو اذیت می‌کنن، هم دیگران را. ستبرترین حقیقت و واقعیت وجود می‌دونی چیه؟ تنهاییه. جدی می‌گم اینو. اینو من مکاشفه کردم. نه این که من تنها باشم فقط. نه اینکه تو تنهایی. نه اینکه چون خاص یا روشنفکر یا چی و چی هستیم، تنهاییم. نه! ما نقطه‌ی پرگار وجود نیستیم. ما یکی یه‌دونه‌ی هستی نیستیم. ما سوگلی و چشم و چراغ خونه‌ی هستی نیستیم. ما هم یکی هستیم مثل ملیون‌ها آدم دیگه. مثل ملیون‌ها آدم که تنهان. در مواجهه با سرشت و سرنوشتشون. تنهان در مواجهه با انتخاب‌هاشون. تنهان در مواجهه با گذشته‌شون. تنهان در مواجهه با خطاهای اخلاقی‌شون. تنهان در مواجهه با نهاد ناآرام جهان. و سرآخر، تنهان در مرگ. همه اینجورن. همه‌ی همه. می‌فهمی! اما این تنهایی رو نباید فریاد زد، این تنهایی رو نباید پس زد. این تنهایی رو باید بغل کرد. باید نوشید. باید پذیرفت. این تنهایی، حل‌شدنی نیست. این تنهایی زائل شدنی نیست. این تنهایی شاید تنها سؤال بی‌پاسخ هستی است. باید دوسش داشت. اگه بخوای پسش بزنی، اگه بخوای ازش فرار کنی، تباه میشی. هم خودتو تباه می‌کنی و هم دیگران را. آدم بالغ و معنوی اونه که بتونه خودشو با واقعیت‌های گریزناپذیر، با واقعیت‌های نازدودنی، سازگار کنه. هوش اصلی اینه. هوشمندی‌ای که من و تو و خیلی‌های دیگه فاقدش هستن. چون هنوز کودکن. چون می‌خوان باشاخ‌های ضعیفشون کوهو از جلو راهشون بردارن. و بعد می‌بینن شاخشون شکسته و کوهه استواره سر جاش. همون شاخی هم که دارن شکسته میشه. آدم باید متواضع باشه تو زندگی. مرادم از تواضع،‌ تواضع در برابر واقعیت‌های ستبر زندگیه. واقعیت‌هایی که تو ذات وجود هستن. و هیچ کاریشون نمیشه کرد. نابالغان می‌خوان شرافتمندانه بمیرن، اما آدمای بالغ سعی می‌کنن متواضعانه زندگی کنن. بی هیچ ژست و ادعایی. اینو تو رمان ناتور دشت خوندم. تنهایی رو باید صدا کرد. باید در آغوشش کشید. اگر نه تلخ‌تر میشه. می‌دونی مثل چی؟ مثل اینکه دونه‌های شن رو تو مشتت فشار بدی. بیشتر میریزه. هر چی بیشتر با تنهایی مبارزه کنی، بیشتر زمین می‌خوری. بیشتر شکست می‌خوری. کسی در برابرش روئین‌تن نیست. داستان آشیل و اسفندیار دروغی بیش نیست. مرگ هم همینجوره. باید به تنهایی لبخند زد. به مرگ هم. باید چشم در چشمانش دوخت. بی‌هیچ هراسی. بی‌هیچ واهمه‌ای. چشم درچشم مرگ. چشم در چشم تنهایی. اون وقته که می‌تونی زندگی کنی. وگر نه تف سربالاست همه چی. فقط وقتی نخوای از تنهایی‌ت فرار کنی، می تونی واقعا کسی رو دوست داشته باشی. می‌تونی عاشق باشی. اگه دوستی می‌کنی یا عاشق می‌شی تا از تنهایی نجات پیدا کنی، شکست می‌خوری. می‌دونی چرا؟ فکر می‌کنی وقتی با دیگری یکی بشی، وقتی در او مستحیل بشی، از شرِ دیواره‌های سربه فلک کشیده‌ی تنهایی رها میشی. اما نمیشی و همه چی رو به گند میکشی. فکر می‌کنی اگه کسی رو تصاحب کنی، اگه دلی رو به دست بیاری، اگه یکی رو به خودت ضمیمه کنی، در خودت حل کنی، میشی دو تا و تنها نیستی، اما نمی‌تونی، تنهایی قوی‌تر از قبل هست و باز همه چی رو به گند کشیدی. فقط وقتی می‌شه عاشق بشی و عاشق بمونی، که انتظار نداشته باشی دیگری تنهایی‌ت رو مداوا کنه. هزار تهی تلخِ وجودت رو پر کنه. خلاء‌های وجود پُر نمیشن. دره‌های عمیقی هست توی وجود. دره‌هایی که حضور هیچ کسی پرشون نمی‌کنه. وقتی تونستی با واقعیت تنها بودنت کنار بیای، وقتی تونستی، خودتو، خود تنهاتو، دوست داشته باشی، اون وقت عشقی وافر، دامن‌گستر، دهنده، فَعّال و نجیب، از درونت می‌جوشه. مثل یه چشمه. جاری میشه. به همه جا میره. نقطه ضعف آدما اینه که نمی‌تونن خودشون رو با واقعیت‌های محتوم آشتی بدن. واسه همین گرفتار میشن. آدم همیشه از نقطه ضعفاشه که ضربه می‌خوره. می‌دونی کی این مهم‌ترین حقیقت رو درک کرده بهتر از همه؟ شک نکن که: "کریستین بوبن." وقتی تنهاییت رو قبول کردی،‌ وقتی برای فرار از تنهایی، کوبه‌ی عشق رو نزدی، اون‌وقت عشقت، عشق کریستین بوبنی می‌شه. عشقی نجیب و مشفقانه. عشقی به کسانی که مثل تو تنهان. ‌‌‌‌

کسانی که از تنهایی فرار می‌کنن، مثل ماهی‌های خسته از آبن. تن می‌دن به علامت سؤال بزرگی. تن می‌دن به قلّاب. تنهایی دریایی است که توش شناوریم و ازش گریز و گزیری نداریم. ‌‌‌‌

++++++‌‌‌‌

افزوده‌ها:‌‌‌‌

تنهایی بیماریی است که تنها در صورتی از آن شفا می‌یابیم که بگذاریم هرآنچه می‌خواهد بکند و به خصوص در پی علاج آن برنیاییم، در هیچ کجا... همواره از آنهایی بیم دارم که تنها بودن را تاب نمی‌آورند و از زندگی مشترک و کار و دوستی و حتی ابلیس چیزی را می‌خواهند که حتی زندگی مشترک و کار و دوستی و نه ابلیس قادر به دادن آن نیستند و آن محافظت در برابر خودشان است.... و اطمینان از این حقیقت که هیچگاه با حقیقت تنهای زندگی خویش، سر و کاری نداشته باشند. این مردمان درخور همنشینی نیستند. ناتوانی آنها در تنها بودن، ایشان را به تنهاترین مردمان دنیا تبدیل می‌کند.[فرسودگی، کریستین بوبن]‌‌‌‌

ما عشق و تنهایی را می‌بینیم: در حقیقت یک اتاق، یک کلمه. از پس تنهایی جز با مرگ بر نمی آییم. این حسی است که باعث می‌شود انسان عاشق شود و بدین گونه زمان می‌گذرد... ما زندانی آرزوهای خویشیم....اگر کسی به ما عشق را هدیه نکند، قادر به کشف این تنهایی نیستیم.... تنهایی زیباترین هدیه‌یی است که کسی می‌تواند نثار ما کند....عشق چیست؟ چیزی که هیچ کس نمی‌داند. عشق با دورترین گوشه‌های روح ما سخن می‌گوید، به کسی که در کنجِ دنجِ گوشه‌های روح ما خوش نشسته است که بدون چهره است...ما همه از این رنج می‌بریم که به اندازه‌ی کافی ربوده نشده‌ایم... تنهایی همراه با عشق به ما داده می‌شود و با عشق اشتباه می‌شود. تنهایی، دید ما را روشن و زلال می‌کند. به ما می گوید زندگی ما مثل باد در گذر است. [نامه‌های طلایی، کریستین بوبن]‌‌‌‌

مشخصه‌ی یک مرد نابالغ این است که میل دارد به دلیلی، با شرافت بمیرد، و مشخصه‌ی یک مرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی، با تواضع زندگی کند. [ناتور دشت،‌ جی دی سالینجر]‌‌‌‌

آدم،‌ همیشه به خاطر نقطه ضعف‌هایش تو دردسر می‌افتد. مگس‌ها باید چیزهای چسبناک را خیلی دوست داشته باشند. شب‌پره‌ها شعله را و آدم‌ها عشق را. [هربر لوپوریه،‌ ترجمه احمد شاملو]‌‌‌‌

«من مزه‌ی هر خون دلی بوده‌ام‌‌‌‌

به مرگ بگویید‌‌‌‌

از روبرو می‌آیم‌‌‌‌

بی‌هیچ خنجری جز لبخند‌‌‌‌

از روبرو می‌آیم‌‌‌‌

و دست من از هر رعشه‌ای خالی‌ست» [موسی زنگنه]