عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

کافربُرون و مسلمان‌اندرون

در نگاه شمس تبریزی حقیقتِ مسلمانی، رسیدن به حالی است که چه بسا خودِ صاحبِ حال نام اسلام بر آن نگذارد. کسانی هستند که با سنجه‌های بیرونی مسلمان نیستند، اما در حقیقت، مسلمان‌اند. کافر آفاقی‌اند و مسلمانِ انفسی. کسانی هم هستند که با سنجه‌های بیرونی مسلمانند اما در حقیقت، کافرند. یعنی مسلمان آفاقی‌اند و کافر انفسی:


«جماعتی مسلمان‌برونانِ کافراندرون، مرا دعوت کردند. عذر‌ها گفتم. می‌رفتم در کلیسا. کافران بودندی دوستان من، کافربرون، مسلمان‌اندرون. گفتمی: چیزی بیارید تا بخورم، ایشان به هزار سپاس بیاوردندی و با من افطار کردندی و خوردندی و همچنان روزه‌دار بودندی»(مقالات شمس)


همین نگاه را در حکایت زیر می‌یابیم:


مردی یهودی نزد ابوسعید ابوالخیر صوفی رفت و بدو گفت: می‌خواهم بر دست تو مسلمان شوم. بوسعید گفت: از دین خویش بر مگرد. مردمان انبوه شدند و گفتند: ای شیخ او را از مسلمان شدن منع می‌کنی؟ بوسعید بدان مرد یهودی گفت: بناگزیر می‌خواهی مسلمان شوی؟ گفت: آری. شیخ بدو گفت: آیا از مال و جان خویش بری شده‌ای؟ گفت: آری. بوسعید گفت: این خود، در نظر من، اسلام است، اکنون او را نزد شیخ ابوحامد ببرید تا«لالای منافقین» را بدو بیاموزد. یعنی لاإله إلّا الله را.(تلبیس الابلیس، به نقل از مقدمه شفیعی کدکنی بر اسرارالتوحید)


بوسعید می‌گوید همین‌که اسیر مال و جان خودت نیستی، یعنی مسلمانی. از منظر بوسعید حقیقت مسلمانی رهایی از خودپروایی است. اقرار به کلمه‌ی توحید را لالایی منافقان می‌داند چرا که چنین اقراری زمزمه‌ی منافقان هم هست و نمی‌تواند نشانه‌ی حقیقت مسلمانی باشد. منافقانی که بدون آنکه حالِ توحید را تجربه کنند، به آن اقرار می‌کنند. 


اگر حقیقت مسلمانی منزل کردن در یک «حال» و وضع وجودی باشد، کمتر به یکبارگی رخ می‌دهد. شمس می‌گفت یکباره نمی‌شود مسلمان شد. مسلمانی حقیقی رهایی کامل از همه‌ی خودخواهی‌هاست و در سیری پیوسته و در ضمن جزر و مدهای بسیار است که کمالِ مسلمانی حاصل می‌شود:


«پیشِ ما کسی یک بار مسلمان نتوان شدن، مسلمان می‌شود و کافر می‌شود، و باز مسلمان می‌شود، و هر باری از او چیزی بیرون می‌آید، تا آن وقت که کامل شود»(مقالات شمس)


در نگاه اقبال لاهوری نیز برخی از متفکران معاصر، قلبی مؤمن و اندیشه‌ای کافر دارند:


زانکه حق در باطل او مُضمَر است

قلب او مؤمن، دماغش کافر است

-

آنکه بر طرح حرم بتخانه ساخت

قلب او مؤمن دماغش کافر است


چون اصل و اساس، همان وضع وجودی است و نه شمایل بیرونی، ممکن است کسی خود را بی‌خدا و یا بی‌دین بداند اما در حقیقت رو به خدا داشته باشد:


{مارسل می‌گوید: رابطه‌ای پنهانی، اینهمانی‌ای نهانی، میان ایمان و عشقِ بی‌قید و شرطی که انسان‌ها به هم می‌ورزند هست. شاید روشنتر این باشد که بگوییم: وفا ایمانِ سرّی است. در این نکته، مارسل با بوبر همداستان است که می‌گوید: «اما وقتی آنکه از نام [خدا] گریزان است و خود را بیخدا می‌داند کلّ هستی خود را در طبقِ اخلاص می‌نهد و به «تو»ی زندگیش، به عنوان «تو»یی که دیگری محدودش نمی‌تواند کرد، روی می‌کند [در واقع] به خدا روی کرده است.» بی‌ایمانانی که قرینِ وفا می‌زیند، در پیرامون خود آب‌وهوایی پدید می‌آورند که ایمان در آن نشو و نما می‌تواند کرد، درست همانطور که درختچه‌ها آب و هوایی پدید می‌آورند که ممکن است جنگلی از درختان بزرگتر در آن بروید. عشق بی‌ایمانان مانند چشمه‌ای زیرزمینی است که زندگیشان را سیراب و سرسبز می‌دارد، برکنار از نومیدی و عناد با خود و بیمعنایی، با شهادتی که بر زبان نمی‌آورند. بی‌ایمانان، به لسانِ الاهیات مسیحی، شاهدان بیکلامِ کلامِ الهی‌اند. وفایشان نحوه‌ای مشارکت در راز هستی است.}(گابریل مارسل، سم‌کین، ترجمه مصطفی ملکیان)


گابریل مارسل از «ایمانِ سرّی» و پوشیده می‌گوید. ایمانی که خودِ شخص به آن اعتراف ندارد، اما وضع وجودی‌اش مؤید آن است. معتقد است هر وقت بتوانیم برکنار از اراده‌ی معطوف به قدرت(که کنترل و تصاحب از لوازم آن است) به هم‌نوع خود عشق بورزیم، در حقیقت به خدا عشق‌ورزیده‌ایم: 


«عمیق‌ترین و تزلزل‌ناپذیرترین اعتقاد من... این است که... خواسته‌ی خدا، به هیچ‌روی این نیست که به او، و نه به مخلوقات او، عشق بورزیم، بلکه این است که او را از طریق مخلوقات و همراه با مخلوقات، به عنوان نقطه‌ی شروع کارمان، بستاییم.»(همان منبع)


چنین نگاهی به معنای گذر از دین نیست، بلکه گذر از دین‌پرستی است.  ادیان می‌توانند نظمی معنوی و ظرفیتی زبانی در اختیار ما بگذارند که در رسیدن به این «وضع وجودی»، یاری کند. ادیان راهی برای رسیدن به مقصدی هستند. مقصدی که تو در آن با رهایی از خویش و درنوردیدن دیوارها، به سلام و صلح می‌رسی.


به‌هرچه از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان

به‌هرچه از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا

(سنایی)