عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

خواب شیخ احمد بخارایی

امشب یاد مرحوم شیخ احمد بخارایی از من سر می‌رود. گمان کردم که داستانش را تمام کرده‌ام اما حالا می‌بینم ما تنها می‌توانیم آغاز کنیم. پایان‌ها به دست ما نیستند. «عشق را آغاز هست، انجام نیست». کاش احمد بخارایی زنده بود. البته در من زنده است. در آرزوهایم. در افسوس‌هایم ایستاده است و پدرانه نگران من است. یادم هست که گه‌گاه زمزمه می‌کرد: چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد / تا دمِ صبحِ قیامت نگران خواهد بود.


هنوز نامه‌ها و یادداشت‌هایش را دارم. هیچ‌وقت نخواست آنها را منتشر کند و از من خواست به یادگار نزد خود نگاه دارم. قلمی سحرانگیز که کلمه‌ها را به رقص وامی‌داشت. چشمه‌ای بود نوشته‌های او. چشمه‌ای که تشنگی‌های کهنه را فرومی‌نشاند و تشنگی‌های تازه می‌آفرید. طراوت، امید و درخششی در نوشته‌های او بود که در چهره‌ی اغلب خسته و نگاهِ غم‌گرفته‌ی او دیده نمی‌شد و همیشه این دوگانگی، مرا می‌آزرد.

روزی پرسیدم: پدر! نوشته‌هایتان چشمه‌ی نور و امید و زندگی است، اما چرا خلوت چشم‌هایتان اینهمه خسته و نومید است؟
نگاهی تحسین‌انگیز به من انداخت. نگاهی که می‌گفت چه خوب به هدف زدی. سرش را پایین انداخت تا شرمِ محزونِ چشم‌هایش را از نگاهِ عجول من پنهان کند. 

گفت: من نتوانستم آنگونه که می‌خواستم زندگی‌ام را معماری کنم. جهانی که می‌خواهم آن‌چیزی نیست که دلم می‌پسندد. دلم هم چیزی نیست که خودش می‌پسندد. احساس می‌کنم حتی زمام‌دارِ دل خودم هم نیستم. معصومیت و ملایمتی را که تمنا دارم از قلمم جاری می‌کنم. نوشته‌هایم خانه‌‌ی آرزوهای من هستند. نوشته‌های من، مغایر زندگی من نیستند. چرا که یکی از اجزای مهم زندگیِ هر یک از ما حسرت‌ها، افسوس‌ها و آرزوهای ماست. نوشته‌های من، جهان دلخواهی است که می‌خواهم اما نمی‌توانم. نوشته‌های من حکایتِ دردمندِ آرزوهای من هستند. و البته که آرزوها، تمام زندگی من نیستند. بخشی از زندگی منند. می‌دانی پسرم، دلِ من هزاران سال عُمر دارد. احساس می‌کنم خستگیِ تمام تاریخ را بر شانه دارم. در این مساحتِ بزرگ که به پهنای تاریخ آدمی است، گوشه‌ی کوچکی پیدا کردم و آنچه را می‌جُستم آنجا پنهان کردم. 

همیشه‌ی گوشه‌ای از دل ما، هر چند بسیار بسیار کوچک، در طلبِ روشنی و امید و معصومیت می‌تپد. نوشته‌های من از آن گوشه‌ی بسیاربسیار کوچکِ دلِ پاره‌پاره و خسته‌ام می‌تراوند. تزویر و تظاهری در کار نیست. بازتابِ صادقانه‌ی آن گوشه‌ی همیشه‌ زنده‌ی روح منند. تنها کاری که کردم این بود که قلم را به دست آن گوشه‌ی بسیار کوچک اما بسیار پاک و چراغ‌آیین سپردم. تظاهری در کار نبود. 
دلم خوش است که کسی از نور، ملایمت و پاکی آن گوشه‌ی بسیار کوچک، نصیبی بردارد و به بَرکَتِ دعای خیر آن حالِ روشن، دلم را خوش کنم که کاری کرده‌ام. کلمات من از آن نقطه‌ی همیشه روشن می‌جوشند.

من با قلم، خودِ دلخواهم را نقاشی می‌کنم. بهتر بگویم: با نوشتن، خواب‌هایی را که در موسمِ کودکی می‌دیدم بازگو می‌کنم. بازگو می‌کنم تا فراموشم نشود چه خواب‌های روشنی داشتم. زندگی من تعبیر این خواب‌ها نیست. اما خدا را چه دیدی، شاید کسی پیدا شد که با زندگیِ خود، خواب‌های مرا تعبیر کرد. می‌نویسم تا خواب‌هایم از یاد نروند. می‌نویسم تا از تنها یادگار پاکِ زندگی خود، پاسداری کنم. چیزی ز روزگار بمانَد ز هر کسی  / وز ما به روزگار به‌جز آرزو نمانْد