عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

چشم دارم که مرا از تو پیامی برسد

وز می وصل تو لب بر لب جامی برسد

پخته و صاف اگر می نرسد از تو مرا

گه‌گه از عشق توام دُردی جامی برسد

گر رسولان وفا نامه نیارند ز تو

هم به زنهار جفا از تو پیامی برسد

(خاقانی)


پاره‌ای از یک غزل خاقانی است و خیلی زیباست. گاهی تنها و تنها دلت لک زده برای حضور کسی که دوستش داری. به دریافت نشانه‌‌ای، صدایی، پیامی از او. حتی اگر به خشم و عتاب، آلوده باشد. آنچه اهمیت دارد قرار گرفتن در مغناطیس حضور اوست، حتی اگر توأم با جفا باشد. همین که ساقی جام تو باشد بسنده است، گیرم آنچه می‌دهد دُرد و ناصاف است.


این ابیات گرم خاقانی یادآور حکایت درخشانی است درباب ذوالنون مصری، عارف قرن سوم هجری. عطار در تذکرة‌الاولیاء آورده که مریدی نزد ذوالنون مصری می‌آید و شکایت می‌کند که هر چه کوشیدم دری وا نشد و نظری از جانب خدا به سوی من نبود. ذوالنون به او می‌‌گوید امشب که رفتی سیر غذا بخور و نماز مخوان و همه شب بخواب تا «اگر دوست به لطف نمی‌آید به عتاب آید، تا اگر به رحمت نظر نکند به عُنف باری نظر کند.» مُرید می‌رود و سیر غذا می‌خورد، اما نماز را می‌خواند و بعد می‌خوابد. در خواب پیامبر را می‌بیند که به او می‌گوید در این راه باید استقامت داشت. پیامبر در خواب به او می‌گوید: «سلام من بدان راه‌زنِ مدعی برسان و بگوی ای مدعی دروغ‌زن! اگرت رسوای شهر نکنم نه خداوند توام تا بیش با عاشقان و فروماندگان درگاه ما مکر نکنی و ایشان را از درگاه ما نفور نکنی.» مُرید که بیدار می‌شود به نزد ذوالنون می‌آید و پیام را به شیخ می‌رساند. ذوالنون با شنیدن این پیام «از شادی به پهلو می‌گردید و به های های می‌گریست.»


حکایت درخشانی است. با منطق شرع و عقل، همخوان نیست، اما رمزی عاشقانه دارد. شگرد عاشقانه‌ی ذوالنون است برای آنکه سلامی و عتابی از دوست بشنود. چه ذوقی می‌کند ذوالنون از شنیدن آن پیام پُرعتاب. چه شادی و گریه‌ی توأمانی.

درون را بنگریم و حال را

نام‌ها را اگر واجد اعتبار ندانیم و همچنین اگر بپذیریم که جان دین، داشتن احوال دینی است و نه عقیده بستن به یک نظام مشخص اعتقادی، آن وقت می‌توانیم بپذیریم که مهم نیست کسی خود را متدین می‌نامد یا نه، مسلمان می‌داند یا نه، همین که آن احوال نیکو و مطلوب را حاصل کند، دیندار است و مسلمان. 


البته این حرف، حرف کم‌طرفداری است و  مقبول اغلب دینداران نیست. با این‌حال، بزرگانی در عرصه‌ی دیانت بوده‌اند که باور داشتند اگر کسی «احوال دینی» داشت، حتی اگر خود را دیندار نداند، دیندار است.


یکی از کسانی که از این موضع دفاع می‌کرد، سیمون وی است. سیمون وی الهیدان و عارف مسیحی است. می‌نویسد:


«مسیح، همه‌ی کسانی را که به او می‌گویند "ای عیسی مسیح، ای عیسی مسیح"، نجات نمی‌دهد؛ اما همه‌ی کسانی را که به حکم قلبی پاک، قطعه‌نانی به گرسنه‌ای می‌دهند، بی‌آن‌که حتی سر سوزنی در فکر مسیح باشند، نجات می‌دهد... بنابراین یک ملحد یا کافر نیز که می‌تواند شفقت بی‌شائبه داشته باشد، درست به اندازه‌ی یک مسیحی [واقعی] به خدا نزدیک است و در نتیجه او را به همان اندازه می‌شناسد؛ گرچه شناختش به عبارات دیگری بیان شود، یا ناگفته بماند.»(نامه به یک کشیش، سیمون وی، ترجمه فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر)


اخیرا آقای دکتر حسن محدثی تکه‌ای از کتاب «نان و شراب» در کانال وزین خویش(@NewHasanMohaddesi) آورده است که بیان دیگر همین موضع است. گفت‌وگویی است میان کشیشی جوان و کشیشی پیر. کشیش جوان نگران است و می‌گوید سپینا می‌خواست کشیش شود ولی سوسیالیست، بیدین و ماتریالیست از آب در آمد. کشیش پیر توجهی نمی‌کند. کشیش جوان با حرارت خاصی می‌پرسد: «بیدینی و مبارزه با خدا به نظر شما قابل توجه نیست؟»

کشیش پیر[دن‌بنه‌دتو] پاسخ می‌دهد: «کسی که نان به نرخ روز نمی‌خورد، کسی که به مقتضای شرایط محیط زندگی نمی‌کند، کسی که بنده‌ی تنعمات زندگی و مقیّد به ماده نیست، کسی که برای عدالت و حقیقت زنده است بی‌آنکه پروای عواقب را بکند، چنین کسی بیدین نیست، چون در ابدیت است و ابدیت در وجود اوست.»(نان و شراب، نوشته‌ی اینیاتسیو سیلونه، ترجمه‌ی محمد قاضی. تهران: نشر امیر کبیر)


به گمانم این موضع را می‌توان بیشتر بسط داد و به سود آن استدلال کرد. پذیرفتن چنین موضعی بستگی دارد به اینکه چقدر در نگرش شما اعتقادات دینی اهمیت دارد و چقدر احوال دینی. طبیعتاً اگر از منظر کلام و فقه به ماجرا نگاه کنید، نمی‌توانید کسی را که به دینداری خود معترف نیست، دیندار بخوانید. اما اگر در منظر دینی شما، جان و بُن‌مایه‌ی دینداری تحصیل حال‌هایی خاص باشد، آن‌وقت می‌توانید کسانی را که واجد آن حال‌ها هستند، عمیقاً دینی بدانید، حتی اگر خودِ آن افراد از دیندار دانستن خود امتناع کنند.

مشغول مُردنت بودی!

یکی گفت: «فلان جان می‌کَنَد.» [حسن بصری] گفت: «چنین مگوی، که وی هفتاد سال بود که جان می‌کَند اکنون از جان کَندن باز خواهد رَست تا کجا خواهد رسید.»(تذکرة‌الاولیاء، عطار)


این سخن حسن بصری چقدر خوب و نغز است. ما به موازات اشتغال به کارها و علائق خود، یک مشغولیت تمام وقت دیگر هم داریم: مُردن. تمام لحظه‌های زیستن ما آکنده از مرگ است. 


نظیر این، سخن درخشان و یگانه‌ای از علی بن ابی‌طالب نقل شده است:  «نَفَسُ الْمَرْءِ خُطَاهُ إِلَى أجَلِهِ»(تُحف العقول)؛ یعنی نَفَس‌های آدمی گام‌های او به جانب مرگند.


هر نَفَس ما علاوه بر اینکه نشان زندگی است و به تعبیر سعدی شایسته‌ی شکر و امتنان، گامی به سوی مرگ هم هست. 


سهراب سپهری از درهم‌تنیدگی مرگ و زندگی می‌گوید. از حضور قاطع مرگ در همه‌ی آنات ما. می‌گوید مرگ در ذهنِ اقاقی جاری است، با خوشه‌ی انگوری که به دهان می‌بریم، به درون ما می‌خزد و در حنجره‌ی پرنده‌ی سُرخ‌گلو مشغول ترانه‌خوانی است:


«مرگ در ذهن اقاقی جاریست

مرگ با خوشه انگور می‌آید به دهان

مرگ در حنجره سرخ گلو می‌خواند»

(صدای پای آب) 


گاهی می‌شود در پاسخ به اینکه مشغول چه هستی، گفت: مشغول مُردنم!


«مشغول مردن‌ات بودی.

و هیچ چیز جلودارت نبود.

نه نفس کشیدن‌ات. نه زندگی‌ات.

نه زندگی‌ای که می‌خواستی.

نه زندگی‌ای که داشتی.

هیچ چیز جلودارت نبود.» 

(مارک استرند، ترجمه محمدرضا فرزاد)

گاهی فکر می‌کنم نباید حقیقت را خیلی جدی بگیرم. جدی گرفتن حقیقت، دست‌ِکم اگر بی‌وقفه باشد ستوه‌آور است. تاب و توان‌سوز است. شاید حقیقت بیشتر از هرچیز شبیه یک شوخی است. انگار فقط ادبیات وجود دارد. ادبیات است که جدی است. ادبیات است که روایت می‌کند. روایت می‌کند چرا که نمی‌داند آن‌سوی پرده چیست. و شاید همان بهتر که نمی‌داند. شاید به گفته‌ی خیام، پرده وقتی کنار می‌رود که دیگر نه من هستم و نه تو. چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من...


شاید فقط یک حقیقت است که جدی است و بیشتر از هرچیز برای ما حتمی است. بار روایت این حقیقت بیش از همه بر دوش ادبیات است. آن حقیقت فوق جدی این است: من خواهم مُرد. تو خواهی مُرد. کسانی که دوستم دارند می‌میرند. کسانی که دوستت دارند می‌میرند. کسانی که دوستشان دارم می‌میرند. کسانی که دوستشان داری می‌میرند.


آری، این حقیقت نه تنها شوخی‌ نیست بلکه فوق جدی است. برای نیل به این حقیقت نیازی به اتخاذ موضعی فلسفی نداریم. 


این حقیقت نتائجی جدی به دنبال دارد: من تنها هستم. تو تنها هستی. آنها که دوستشان دارم تنهایند. آنها که دوستشان داری تنهایند.


حالا با این زندگی که در محاصره حقیقتی چنین فوق جدی است چه باید کرد؟


تنها باید شعر نوشت. آواز خواند. بی‌حساب بوسید. بی‌حساب نوازش کرد. بی‌حساب خاموش ماند.

گاهی اگر رمقی بود پای افشاند. سر افشاند. دست افشاند. پای و سر‌ و دست افشاند. دل افشاند. افشاندن آموخت. دل افشاندن آموخت.


تنها می‌توان با دلی آشنا و گشوده در گوش هم نجوا کرد:

"بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است"


گاهی، شوخی گرفتنِ حقیقت، شفاست. گاهی برای آنکه خوب بنویسیم لازم است کمتر بدانیم. کمتر تصور کنیم که می‌دانیم.


شاهرخ مسکوب می‌گفت: 

«اساساً من فکر می‌کنم نوشتن رفتن در تاریکی است. کشف ندانسته‌هاست، نه به معنیِ دانستن، [بلکه]... آگاه شدن به ندانستن‌ها... شما هیچ نویسنده‌ی بزرگی را پیدا نمی‌کنید که به شما بگوید که من این را کشف کردم، دانستم و این حقیقت است. به محض اینکه گفت حقیقت است، آن حقیقت بَدَل به ایدئولوژی می‌شود و به مفت نمی‌ارزد. راندن در شب تاریک است چیز نوشتن. شما همه‌اش در ابهام راه می‌روید. مثل کار کریستوف کلمب است. می‌رود برای اینکه از شرق سر در بیاورد، شرق را بشناسد، یک جای دیگری را پیدا می‌کند. و من شخصاً هر چیزی که نوشتم، از یک جایی شروع کردم، از یک جای دیگری سردرآوردم.»

رفتنِ بی‌بازگشت تو را تنها می‌توانم به پرکشیدن ناگهانی و بی‌بازگشت کبوتری تشبیه کنم که فضای خانه را به جانب رؤیای بی‌انتهای آسمان ترک می‌کند و از پنجره‌‌ای که قاب چوبی آبی دارد و پرده‌ای بازیگوش و گلدوزی‌شده مدام این‌سو و آن‌سو می‌رود، پَر می‌کشد. پَر می‌کشد و ما می‌مانیم و یک پنجره‌ی باز و پرده‌ای بی‌قرار و آسمانی بی‌انتها که انگار شعری نانوشته یا ترانه‌ای ناسروده است. قیصر امین‌پور می‌گفت:

«از رفتنت دهانِ همه باز...

انگار گفته بودند:

پرواز!

پرواز!» 

چه می‌توانیم بکنیم جز اینکه از رهگذر همین پنجره که راه بر تو نَبست، به رنگ‌های ناپایدار آسمان نظر کنیم و ناگهانِ تو را در شعر سپید آسمان معنا کنیم. راستی، چقدر معنا کردنِ شعرهای سپید، دشوار است.

شیما...

نه. سال پیش نبود. همین دیروز بود انگار. همین دیروزِ دیروز که خداحافظی کردی و رفتی. برای آخرین بار صدایت پیچید در این خانه. برای آخرین بار کفش‌هایت را پوشیدی. برای آخرین بار در را باز کردی و بستی. برای آخرین بار از همین پله‌ها پایین رفتی. برای آخرین بار ماشین را روشن کردی... همین دیروز بود انگار... نه تنها سال پیش، همین دیروز بود، بلکه چهارده سال پیش هم وقتی برای اولین بار در راه بازگشت از مدرسه، چشم‌هایمان ابدیت را به بازی گرفت، انگار همین دیروز بود. منطق زمان را گم کرده‌ام. ساعت روح من بی‌اعتنا به منطق عامّ زمان، کار خود را می‌کند. در منطق زمانی روح من، گذشته، بخشی از منطقه‌ی حال است. بخشی از قلمروِ اکنون است.

حال غریبی است. ساعت‌ها سواحل دریا را گز می‌کنم تا برای مزار تو سنگ‌های سپید پیدا کنم. درست مثل همان وقت‌ها که می‌رفتم تا برایت میوه‌ی فوجیا بخرم. میوه‌ای که دوست داشتی. در احوال خودم حیرت می‌کنم. کسی که سال‌ها زندگی را با من شریک بوده، دیگر رفته است  و من مشغول پیدا کردن سنگ‌های خُرد سپید برای مزار او هستم. این منم آیا؟ خوابم یا بیدار؟ آنچه می‌بینم درخورِ اشک است یا لبخند؟ آنچه روی می‌دهد بیشتر به طنز شباهت دارد. چنین نیست؟

با پشتکار عجیبی به باغچه‌ات رسیدگی می‌کنم. علف‌های هرز را می‌کنم. بذرهایی که برای امسال باقی گذاشته بودی را کاشته‌ام. ریحان‌ و تربچه روییده‌اند. از بعضی دانه‌ها خبری نیست. خُردک امیدی هست که بردمند. و همین امید خُرد کافی است که به آبیاری‌شان ادامه دهم. از پنجره به باغچه نگاه می‌کنم. سرحال و مرتب است. اگر چه رویش بذرها کامل نیست، اما باغچه کم‌وبیش پاکیزه است. گاهی در میانه‌ی آب‌ دادن، غنچه‌ی سربه‌زیر و محجوبی غافلگیرم می‌کند. این حرکت زنده و بی‌سروصدا، به اعجاز می‌ماند. از پنجره به باغچه نگاه می‌کنم و احساس ملایم رضایتی در من منتشر می‌شود. انگار از آنچه دوست داشتی به خوبی مراقبت کرده‌ام. انگار می‌خواهم از طریق این باغچه و سبزی‌ها و گل‌ها راهی نامرئی به قلب زیبای تو باز کنم.


می‌کوشم تو را به نحوی در همین زندگی ترجمه کنم. کوششی ناگزیر و همیشه ناکام. زندگی باید ادامه پیدا کند و این باید، چون و چرا برنمی‌دارد. زندگی باید بدون حضور تو، ادامه پیدا کند و من باید به هزار شیوه بکوشم تا فاصله‌ی بین خود و زندگی را که برای دوست داشتنِ دوباره‌اش مجاهدتی عظیم لازم دارم، کم کنم. زندگی کاربلد است. می‌داند چطور دهان پرسش‌ها را ببندد و دوباره در ما ریشه بدواند. اما آنچه هرگز قادر به پاسخ گفتنِ آن نیست، این پرسش هولناک است:

«اگر برای ابد

هوای دیدن تو

نیفتد از سرِ من

چه کنم؟»

طنین این پرسش، مرعوب‌کننده است. به سادگی فراتر از توان آدمی است. وزن محزون آن برای شانه‌های آدمی بی‌اندازه سنگین است. 

آری، زندگی جریان خواهد داشت. ما زنده خواهیم ماند. خواهیم خندید و با هر تپش قلبمان یک گام به سوی مرگ نزدیک‌تر می‌شویم. زندگی ادامه خواهد یافت و دلتنگی به مانند ابری پُرباران، جایی در گلوی ما، در چشم‌های مبهوت ما، تا واپسین لحظه سخت‌جانی می‌کند.

ایمان و عقیده

می‌پرسد فرق ایمان و عقیده چیست؟


ترجیح می‌دهم فقط مثال بزنم. مثال البته اثبات نمی‌کند. فقط قابل فهم می‌کند.


ایمان: با ذوقی کودکانه و آکنده از شوقی زلال، می‌نشینی کنار گل‌ها، با احتیاط و حواسِ جمع. بدون حرکتِ اضافی یا داد و قال. می‌نشینی به این آرزو که آن پروانه‌ی بازیگوش که مستانه از این گل به آن گل می‌پَرد، راه کج کند و بیاید روی شانه‌ات بنشیند. مطمئن هم نیستی که می‌آید یا نه. ولی امیدواری و می‌دانی که برای این اتفاق مبارک، باید آرام باشی و بی‌غوغا. 


عقیده: با حدّت و شدتی که به گمان تو ناشی از حرارت عشق است گل به گل و شاخه به شاخه به دنبال پروانه می‌دوی. می‌خواهی پروانه را که شکوه زیبایی‌اش در همین یلگی و رهایی است، از آن خود کنی. می‌کوشی در بند کنی، تصاحب کنی و به نام خودت سند بزنی. 


ایمان: کنار برکه‌ی آبی زلال نشسته‌ای و به تصویر قرص کامل ماه که افتاده در آب می‌نگری. اصلا فکر نمی‌کنی که این تصویر خوشِ شیرین که در آب افتاده و چشمان تو را می‌نوازد، خودِ ماه است. می‌دانی که تصویری است. تصویری است به قد و قامت و حوصله‌ی این برکه و حد و حدود آرامش و خلوص آن. یاد گرفته‌ای که به تصویر خوش ماه در آب زُل بزنی و اصلا در پیِ صید این ماهیِ گریز نیستی. چرا ماهی گریز؟ چون به محض اینکه بخواهی آن تصویر منعکس در آب را صید کنی، تصویر می‌گریزد. تصویر ماه، فقط وقتی میهمان چشمت می‌شود که سودای خام تصاحب آن را رها کنی.


عقیده: تصویر جادویی ماه در برکه، شیدایت می‌کند، بی‌قرار می‌شوی و دستت را می‌بَری در آب. آب موج برمی‌دارد و تصویر می‌گریزد.


ایمان: به خنده‌‌های بلند خوشه‌های انگور دل می‌بندی و گه‌گاه از سرِ شاخه‌ای دانه‌ای می‌چینی. می‌‌گذاری خوشه‌ها همانجا روی شاخه بمانند. آنجا زیباترند تا در مساحت دستان تو.


عقیده: می‌کوشی تا دانه‌های انگور را در بند کنی. آنچه برایت می‌مانَد مویز است. نه انگور. غادة‌السمان می‌گفت: «آیا نمی‌بینی، مَویز، کوششی است مأیوسانه برای دربند کردن دانه‌ی انگوری گریزپا!»


حالا اینها چه ربطی به خدا و نحوه‌ی رویارویی با مذهب داشت؟ احتمالا اگر چند بار و با حوصله این سخنِ سیمون‌وی، عارفِ بزرگ مسیحی را بخوانیم بهتر به تفاوت ایمان و اعتقاد در مواجهه با خدا پی ببریم:


«اصول اعتقادی دینی اموری نیستند که باید مورد تصدیق واقع شوند؛ بلکه اموری‌اند که باید از فاصله‌ی خاصی، با دقّت، احترام و عشق بدانها نگریست... این نگرش دقیق و عاشقانه، با ضربه‌ای که بر اثر این نگرش به آدمی وارد می‌شود، موجب می‌گردد که منبع نوری در نفس بتابد که همه‌ی وجوه حیات انسانی را در زندگی دنیوی روشن می‌کند. اصول اعتقادی به محض اینکه تصدیق شوند این هنر را از دست می‌دهند.»


عقیده قاب گرفتنِ یک باور معین است. تصدیق است. ایمان دویدن در پیِ یک زمزمه است. جستجو است. مولانا می‌گفت: «جانا قبول گردان این جستجوی ما را...»


عقیده یک واکنش ذهنی است به اینکه آیا آهویی در این حوالی هست یا نه. ایمان اما کوششی عاطفی است برای ردگیری بویی که در فضا پیچیده است. بویی که انگار از عبور آهویی حکایت می‌کند. آهویی که نمی‌دانی کجاست و حتی مطمئن نیستی که هست آیا یا نه.

بیتی دارد هوشنگ ابتهاج که خیلی به چشمم عزیز است:


یک دم نگاه کن که چه بر باد می‌دهی

چندین هزار امید بنی‌آدم است این


چه امیدها که تباه شد. چه امیدها که بر باد رفت. تنها بر باد رفتن امید نبود، از اعتبار افتادن معنا و جایگاه امید هم بود. می‌بینی؟ امید هم رفت در صفِ آنهمه تعبیرِ قشنگ که دستمالی شد. یک دم نگاه کن که چه بر باد می‌دهی... یک دم نگاه کن...

دین و اخلاق

می‌دانی، اگر هر چه به خودت رجوع کنی ببینی که نمی‌توانی تعدادی از گزاره‌های موجود در متون دینی و مذهبی را اخلاقی ارزیابی کنی، چند راه پیش روی خود داری.


یکی اینکه بگویی اصلاً دین با اخلاق مغایر است و برای اخلاقی زیستن ناگزیر باید عطای دین را به لقایش بخشید.


یکی اینکه بگویی اصلاً از کجا معلوم درک اخلاقی من معتبر و قابل اعتنا است؟ خدا از من داناتر و به درستی و نادرستی امور واقف‌تر است. بهتر است به صدای وجدان خود گوش ندهم و تسلیم امر خدا باشم.


یکی هم این است که بگویی آخر خدایی که من می‌شناسم و دوستش دارم محال است به چیزی امر کند که خلاف اخلاق باشد. آخر من او را وجودی عادل و در حد اعلای خیر اخلاقی می‌دانم. 


بعد با خودت می‌گویی شاید درک فعلی من خطا باشد، ولی مگر من می‌توانم فراتر از وسع اخلاقی خود عمل کنم؟ به هر حال، من هر چه به خودم مراجعه می‌کنم می‌بینم این حرف خلاف اخلاق است، حالا اگر همچنان به آن حرف پایبند باشم و ندای وجدانم را نادیده بگیرم، آن‌وقت گویی دارم اعتراف می‌کنم که آن ترازوی درونی که خدا در من به ودیعه نهاده است، قابل اعتماد نیست. بعد مشکل دیگری پیدا می‌شود و آن اینکه اگر این ترازوی درونی غلط کار می‌کند، چطور با همین ترازو پی بُرده‌ام که خدا وجودی در حد اعلای خیر اخلاقی است؟ نکند آنجا هم ترازوی من خطا کرده باشد؟ باز از خودت می‌پُرسی: اگر ترازوی وجدان من غلط کار می‌کند، چرا خداوند چنین ترازویی در من نهاده است؟ بعد اگر نتوانی به این پرسش‌های سمج جواب قانع‌کننده بدهی، ناگزیر می‌شوی اینطور فکر کنی: شاید آن سخن که من با مراجعه به ترازوی درونی خود آن را غیراخلاقی یافته‌ام، اصلاً خواسته‌ی خدا از من نیست. بعد می‌پُرسی خوب اگر خواسته‌ی خدا از من نیست، پس چرا در متن دینی آمده است؟ آن وقت بهترین جواب این است: آن سخن برای آن روزگار و مخاطبان اولیه متن، اخلاقی بوده است. 


بعد از خودت می‌پرسی آخر چطور می‌شود حرفی برای یک زمانی اخلاقی باشد و برای زمانی نه؟ اینجا دو چیز می‌توانند پاسخ‌گو باشند. یکی نظر به روند تکاملی امر اخلاقی و دیگری نظر به سرشت اصلاح‌گری اجتماعی که مقتضی اصلاحِ گام به گام است. 


یعنی چه؟ یعنی اینکه وقتی در یک جامعه‌ای زنان نه تنها ارث نمی‌بُردند بلکه به ارث بُرده‌ می‌شدند و ساختار آن جامعه مردسالارانه بوده، تعیین حق ارث برای زنان، یک گام اخلاقی و رو به جلو در اصلاحِ ساختارهای اجتماعی است. یعنی با نظر به آن زمینه‌ی تاریخی، این اقدام، اقدامی کاملا اخلاقی و اصلاح‌گرانه بوده است. اما آیا باید در همین‌جا متوقف شد؟ یعنی آیا نباید به روند و فرآیند اندیشید و گفت: آنچه در متن دینی می‌بینیم یک روندِ رو به جلو در مسیر نفیِ هر گونه تبعیض بوده است و ما باید با اتکا به درک اخلاقی خود به این روند و فرایند تداوم بخشیم و هر گونه تبعیض و نابرابری را مغایر با خواسته‌ی خدا بدانیم؟


بعد پرسش دیگری گریبانت را می‌گیرد. اگر این ترازوی درونی من قابل اعتماد است، پس اساساً چه نیازی به دین وجود دارد؟ پاسخ این است که آدم‌ها بدون دین هم می‌فهمند که چه کاری اخلاقی و چه کاری غیر اخلاقی است. اصلاً دین برای شناساندن بد و خوب اخلاقی نیامده است. اخلاق، مستقل از دین و امری پیشادینی است. دین البته با معرفی یک ناظر آرمانی که خداوند است و با تذکر پیوسته به ما که در جهانی زندگی می‌کنیم که ذره‌ای نیک و بد در آن گمشدنی نیست، می‌تواند به اخلاقی زیستن ما کمک شایانی کند. از همه مهم‌تر، دین‌ورزی می‌تواند ما را از خودپروایی به دیگرپروایی سوق دهد و می‌دانیم که خودپروایی چقدر مانع و مزاحم زندگی اخلاقی است. یعنی دین در خدمت اخلاقی زیستن است و بنا نیست نهادی در برابر اخلاق باشد. 


اما آیا کارکرد دین تنها همین است؟ همین که انگیزه‌ی اخلاقی زیستن را در ما تقویت کند؟ پاسخ منفی است. دین، سامان‌بخشِ ارتباط ما با آن کانون مقدس و خیر اعلی است. اصلاً اساسی‌ترین کارکرد دین همین است که ما را از تنگنای زندگی مادی و دنیوی به ساحتی بی‌اندازه گشوده، روشن و متعالی عبور دهد.


اما آیا این حرف‌ها و پاسخ‌ها، دلیلی از خود متون دینی دارند؟ البته که نه. چون اساساً پرسش، پرسشی درون دینی نبوده است که برای پاسخ به آن ناگزیر از استناد به تکه‌هایی از متون دینی باشیم. پاسخ ناگزیر باید از جنس پرسش باشد. اگر چه می‌توان اشارات و قرائنی از مجموعه متون دینی به سود این تقریر یافت و در میان نهاد، اما پاسخ اساسا سرشت فلسفی دارد.


ولی آیا اغلب دینداران می‌توانند بدون آنکه دلایل صریح و روشنی از خودِ متن دینی داشته باشند، به چنین نگاهی تن دهند؟


[این نوشته از تحقیقات ممتاز و سودمند آقای دکتر ابوالقاسم فنایی الهام گرفته است. برای فهم کامل‌تر جوانب این بحث، مراجعه به کتاب "دین در ترازوی اخلاق" و "اخلاق دین‌شناسی" ایشان بسیار راه‌گشاست.]

هر چقدر که ایمان، خوب است، عقیده بد است. هر چقدر که ایمان جاری می‌کند، عقیده متوقف می‌کند. هر چقدر که ایمان پَر می‌دهد، عقیده پَر می‌کَند. هر چقدر که ایمان سبک می‌کند، عقیده سنگین می‌کند. هر چقدر که ایمان سیلان است، عقیده انجماد است.

اصلاً تا کسی درنیافته که ایمان خوب است و عقیده بد، درنیافته که عارفان چه می‌گویند.

اردلان سرفراز ترانه‌ای دارد با نام مستی. در ستایش مستی نیست، در بیان عجز مستی است. ترجیع‌بند ترانه این است: «مستی‌ام درد منو دیگه دوا نمی‌کنه». اول می‌گوید می‌روم به میخانه تا غم‌هایم را جا بگذارم:


«من غمای کهنه مو بر می‌دارم

که توی میخونه‌ها جا بذارم»


بعد ادامه می‌دهد:


«خسته از هر چی که بود 

خسته از هر چی که هست

راه می‌افتم که برم

مثل هر شب مستِ مست

باز دلم مثل همیشه خالیه

باز دلم گریه‌ی تنهایی میخواد

بر میگردم تا ببینم کسی نیست

می‌بینم غم داره دنبالم میاد»


عجب تصویری! در راه بازگشت از میخانه و درحالی‌ که سراپا مست است دلش یک گریه‌ی سیر می‌خواهد. به پشت سر نگاه می‌کند تا مطمئن شود کسی نیست و بتواند با خیال راحت زاری کند. نگاه می‌کند و می‌بیند کسی به دنبال اوست. غم به دنبال او است.


شعری فریدون مشیری دارد که نظیر همین مضمون است. می‌گوید:


«پر کن پیاله را

کاین آب آتشین 

دیریست ره به حال خرابم نمی‌‌برد.


من با سمند سرکش و جادویی شراب

تا بیکران عالم پندار رفته‌ام

تا دشت پر ستاره‌ی اندیشه‌ها‌ی گرم

تا مرز ناشناخته‌ی مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره‌های گریز پا

تا شهر یادها

دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی‌بَرَد»


از شراب نومید است. رو به عشق می‌آورد. از عقاب بلندپرواز عشق می‌خواهد تا او را به آنجا ببرد که هیچ شرابی قادر به بُردن نیست. اما بی‌ستاره است و عقاب هم او را به جایی نمی‌‌بَرد.


«هان ای عقاب عشق!

از اوج قله‌های مه آلود دوردست

پرواز کن به دشت غم‌انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی‌‌بَرَد

آن بی‌ستاره‌ام که عقابم نمی‌بَرَد»

گل زیبای من

دو فردای دیگر که ورق برگشت

برگه‌های دلت سرگرمی باد است


گل زیبای من

هیچ بهاری

هرگز

تکرار تو نیست

می‌دانستی؟


گل زیبای من

روی خود را با کدام سیلی

سرخ کرده‌ای؟


۳ شهریور ۹۸

گلایه‌های سعدی از بی‌اعتنایی یا بی‌وفایی دوستان چقدر زیباست:


مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند

تو را چه شد که همه قلب دوستان شکنی

-

شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم

چگونه شب به سحر می‌برند و روز به شام

-

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد

-

نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

که به دوستان یکدل سَرِ دست برفشانی

[سرِ دست بر فشاندن: بی‌اعتنایی کردن]

-

تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی

مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد


این گلایه‌ها خیلی زیباست، گر چه نابجاست. اساسا از آبی که نمی‌جوشد نباید گلایه کرد. اگر دوستی و پیوندی به نحو طبیعی نجوشد و میوه‌ی توجه و مهر ندهد، چه جای گلایه؟ از تفقد و اعتنای بعد از گلایه چه فایده؟ 

طریق ادب

ظاهرا یکی از آدابِ دوست داشتن این است که اگر دوست از شما رنجید و شما را به خاطر کم‌کاری و خطایی ملامت کرد، اگر چه خود را مقصّر نمی‌دانید، اما به حرمت محبت او، آن کوتاهی و کم‌کاری را بپذیرید. یعنی گرچه باور ندارید که از شما خطایی سرزده، اما از سرِ ادب دوستی، چون و چرا نکنید و بپذیرید. از سعدی و حافظ بشنویم:


گفته بودی همه زَرقند و فریبند و فسوس

سعدی آن نیست ولیکن چو تو فرمایی هست

-

گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ

تو در طریق ادب باش گو گناه من است

سعدی خوب، سعدیِ دوست داشتنی

سعدی، پیامبر دوستی است. گمان می‌کنم در میان آثار رنگ‌رنگ و بسیار سعدی، آنچه بیش از همه محل تأکید است و شاید بتوان آن را پیام اصلی سعدی دانست این است: جهان را باید خَرجِ دوستی کرد.


به نظر می‌رسد در میان ارزش‌هایی که سعدی بر می‌شمارد هیچ‌یک در ترازِ «دوستی» نیست. دوستی صدرنشین ارزش‌های زندگی است. دوستی والاترین است. این ابیات را ببینید:


گر دنیی و آخرت بیاری

کاین هر دو بگیر و دوست بگذار

ما یوسف خود نمی‌فروشیم

تو سیم سیاه خود نگه دار

-

دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف

لیکن رفیق بر همه چیزی مُقدَّمست


دنیا و آخرت و تمامی بهره‌مندی‌ها در برابر یوسفِ دوستی، همچون پولی ‌کم‌بها است. دوستی، یوسف است و باقی چیزها سیم سیاه.


گر مُخیّر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را


سعدی دریافته است که می‌توان از خود چشم ‌پوشید، از کامیابی دو جهان چشم پوشید اما چشم‌پوشی از دوست برای او فراتر از طاقت است:


ز هر چه هست گزیر است و ناگزیر از دوست

-

از دنیی و آخرت گزیر است

وز صحبت دوست ناگزیرم

-

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

-

با دوست کُنج فقر بهشت است و بوستان

بی‌دوست خاک بر سر جاه و توانگری!


می‌گوید جهان بدون دوستی به هیچ نمی‌ارزد و درخور ذره‌ای التفات نیست. نه تنها جهان، بلکه کلام هم اگر خادم دوستی نباشد، اسباب پشیمانی است:


دوستان در هوای صحبت یار

زر فشانند و ما سر افشانیم

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم

سعدیا بی وجود صحبت یار

همه عالم به هیچ نستانیم

ترک جان عزیز بتوان گفت

ترک یار عزیز نتوانیم!

-

سعدیا گر به یک دمت بی دوست

هر دو عالم دهند مستانش

-

به خاک پای عزیزان که از محبت دوست

دل از محبت دنیا و آخرت کَندم

-

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشتر است

پیغام آشنا نفس روح‌پرور است

-

جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایع است

جز سِرّ عشق هر چه بگویی بطالت است

-

آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت

الا حدیث دوست که تکرار می‌کنم


می‌گوید بهشت نقد، جز در صحبت دوست به دست نمی‌آید:


مرا گر دوستی با او به دوزخ می‌بَرَد شاید

به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد


خلاصه اینکه از نظر سعدی، بهترین کار، خرج کردن زندگی در پایِ دوستی است:


ای خواجه برو به هر چه داری

یاری بخر و به هیچ مفروش


چه خوب که شاعری در این مرتبه از شیرین‌سخنی و سرشاری از تجارب غنی، چنین قدردان و ثناگوی دوستی است. و چه خوب که سعدی بود. و چه خوب که سعدی هست.