مَجد یک دین،
به تعداد هواداران و سینهچاکان آن نیست.
به من نگو، کدام دین چه پیروان پُرشماری دارد.
شُکوه یک دین،
به قلمرو جغرافیایی و فتوحات سرزمینی سربازان آن نیست.
به من نگو، کدام دین، اراضی بیشتری در اختیار دارد.
قدرت یک دین را کاشفان و دانشمندان نابغهای که تعلق به آن دارند، بیان نمیکنند.
مرا به نجوم، هندسه و طبِّ متدینان حواله مده.
عظمت یک دین،
در معابد هوشرُبا، گِردهمآییهای چشمگیر، گذشتههای درخشان، منارههای بلند، مأذنههای حیرتآور، ناقوسهای پُرطنین یا ظرافتهای هنری و معماری بناهای آن نیست.
فاتحان و کشورگشایان، معماران، و دانشمندان علوم طبیعی مایهی مجد و اعتلای دین نیستند.
مجد یک دین
به سهمی است که در پرورش معنوی انسانها دارد.
به نقشی که در اخلاقیتر کردن آدمی
و معنابخشی به زندگی ایفا میکند.
برای اعادهی مجد و عظمت دین، به اعادهی معنویت دین فکر کنیم.
گلهایی که بر خاک من میرویند
همانقدر تازه و زیبا هستند
که گلهای مزار تو
ما در نظر گلها
خیلی برابریم.
میگویند ما حجم زیادی از رؤیاهایمان را، از خواب که بیدار میشویم فراموش میکنیم. همه در خواب، رویا میبینند، اما افراد کمی هستند که رؤیاهایشان را به یاد میآورند.
چه خوب بود اگر میشد برای خرید رؤیا به بازار رفت، یا چند رؤیای خوب را به کسی هدیه داد. رؤیای خوب کسی را خرید. چه خوب میشد آدمهایی که رؤیاهایشان را به یاد میآورند میتوانستند چندتایی از آنها را به کسانی که رؤیاهایشان را به یاد نمیآورند، هدیه کنند. یا مثل مراکز تبادل کتاب، مرکزی هم برای تبادل رؤیا بود.
چه خوب میشد اگر در میان مشاغل، رؤیابافی هم شغلی بود. آدمها به مغازه رؤیابافی میرفتند و سفارش میدادند کسی رؤیایشان را ببافد. چه خوب بود اگر شغل رؤیابافی، تنها در انحصار پرندگان بود. حتم دارم پرندگانِ در قفس هم، رؤیابافان ماهری هستند.
آهنگی که زندگی است، مثل بادی است که مهربان میوزد و یالِ افشانِ اسبی در حالِ چرا را شانه میکند...
انگار پشت پنجرهی فصول نشستهای و در یک روز، گذرِ بازیوارِ فصلها را مرور میکنی. بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار...
انگار نظارهگرِ فرصت کوتاه و شگرفِ گلی یکروزه هستی که وقتِ پگاه، چشمها را میمالد و شکوه لبخندش را روشن میکند و غروب، بیسروصدا و برای همیشه، میرود.
انگار تماشاگرِ پیراهنهای نخیِ پهن شده روی طناب هستی که در چشمان آفتاب و با دستان باد، میرقصند.
انگار اسبِ یالافشانی، رهیده از حجم زمان، مشغول چرا است و بازیگوشیهای باد را به هیچ میگیرد.
انگار پرستویی جامانده از فوج یاران، خرسند و تسلیم روی شاخهای نزدیک دریا نشسته و خیره به آمد و رفتِ موجها نگاه میکند.
انگار، بارانیِ بیحواس، بیغریو، مشغول گفتگویی زمزمهوار با برگ و پنجره است.
آهنگی که زندگی است، غمت را تحملپذیرتر میکند و شادیات را رامتر و آهستهتر. آهنگِ زندگی، آهنگی است که از نوعی خرسندی، توأم با آگاهی از سرشتِ ابر و بادی جهان، برخوردار است.
ممکن است چشمهایت را خیسِ اشک کند، اما همزمان دلت را به مهر، میبوسد.
«دوست من گل سرخ» با صدای «فرانسواز هاردی» یکی از این آهنگهاست. از همانها که مثل بادی مهربان میوزد و یالِ افشانِ اسبی در حالِ چرا را شانه میکند....
حقیقت، شبیه باران است.
میشود تماشایش کرد یا در شکوهش شناور شد.
میشود چتر را بست و از نردبانِ ترِ آن بالا رفت.
میشود برایش شعر گفت یا با او همآواز شد.
اما باران را نمیشود بستهبندی کرد. برچسب زد. به کسی فروخت.
مهارشدنی نیست، نمیشود مالک شد، زنجیر کرد و با خود به خانه آورد.
باران برای تماشاست و حیرت. برای شکار طراوت.
باران، شکارشدنی نیست.
حقیقت، باران است.
نمیدانم جهان چقدر تلخ است و چقدر شیرین. نمیدانم تو که حرفهای تلخ میزنی به واقعیت وفادارتری یا من؟
فقط این را میدانم که با درونی تلخ، نمیتوانی از تلخای جهان بکاهی و هر چه که بیشتر چشم به تاریکی بدوزی، تاریکتر میشوی.
تاجر تاریکی و مُبلّغ تلخی نباش.
شیرین شو، تا شیرین کنی.