عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

از تبار امید...

— بابا
— جانِ بابا؟

— ما همه می‌میریم؟
— آره دخترم.

— وقتی مُردیم تموم می‌شیم؟
— امیدوارم تموم نشیم. مطمئن نیستما. ولی امیدوارم.

— یعنی چطور؟
— یعنی به شکلی دیگه، ادامه می‌دیم زندگی رو.

— از کجا معلوم؟
— خوب دلیل قاطعی ندارم. اما امیدوارم. چون محمد و مسیح گفتن، دلم روشنه و سعی می‌کنم با این امید، زندگی کنم.

— اون زندگی دیگه چجوریه؟
— نمی‌دونم. ولی فکر می‌کنم خوبی‌ها و مهربونی‌های ما که روح‌مون رو قیمتی کردن، همراهمون خواهند بود.
ولی تو نگران نباش. اگر هم خبری نبود و زندگی دیگری نبود، ما دیگه نیستیم که خبردار بشیم مُردیم. یعنی مُرده‌ها خودشون متوجه نمی‌شن که مُردن.

— وقتی می‌میریم پس زندگی چه ارزشی داره؟
— خوب راستش سؤالیه که منم هنوز درگیرشم. اما فکر می‌کنم شاید اگر نمی‌مُردیم انقد زندگی ارزشمند نبود. چون مرگ باعث میشه زندگی محدود باشه و همین کوتاهی زندگی، بهش ارزش میده. فک کن چیزی که میدونی هیچ وقت تموم نمیشه، انگار خیلی برات اهمیت نداره و بهش دل نمیدی.

— ولی این خیلی بد نیست که آدم بعد از سال‌ها زندگی کردن، تموم بشه، خاموش بشه؟
— تلخ که هست. اما من فکر نمی‌کنم آدما تموم بشن. ما با لبخندها، نوازش‌ها و حس‌های خوبی که به اطرافمون بخشیدیم، باقی می‌مونیم. به نوعی باقی می‌مونیم. مثلا من فکر نمی‌کنم لبخند یک گل، هرگز خاموش بشه.

— خدا اگه ما را دوست داره، چرا می‌ذاره بمیریم؟
— مطمئن که نیستم، ولی فکر می‌کنم چون می‌دونه اگه نمی‌مُردیم، در تکاپوی روشنی نبودیم. انگار لازمه زندگی‌مون محدود باشه، تا در پی رشد خودمون باشیم. ولی ما همچنان در خواب خدا، یا در آغوش خدا، به زندگی ادامه خواهیم داد. البته من فقط امیدوارم.

— ولی این‌ها همش آرزوهای تویه بابا. چطور با آرزو میشه زندگی کرد؟
— تو میگی آرزو، من میگم امید. ولی بذار همین که تو می‌گی بگیم. زندگی بدون آرزوهای ما، دخترم، هرگز زیبا نیست.

— تو میگی خدا هست؟ چرا فکر می‌کنی هست؟
— اثبات که نمی‌تونم بکنم. اما خنده‌های تو به من میگه یه چیزی فراتر از این ظاهر، از این ماده، از این دنیا، هست. یه چیزی که باید خیلی خیلی لطیف و نازنین باشه. یه چیزی که پشتوانه‌ی خنده‌های تویه و خنده‌های همه‌ی گل‌ها. یه چیزی که اسمش احتمالاً خداست.

— چجوری میشه باور کرد که خدا هست؟
— جوری زندگی کن که انگار خدا هست. اون وقت میتونی باورش کنی.

مَجد یک دین

مَجد یک دین، 

به تعداد هواداران و سینه‌چاکان آن نیست.

به من نگو، کدام دین چه پیروان پُرشماری دارد.


شُکوه یک دین،

به قلمرو جغرافیایی و فتوحات سرزمینی سربازان آن نیست.

به من نگو، کدام دین، اراضی بیشتری در اختیار دارد.


قدرت یک دین را کاشفان و دانشمندان نابغه‌ای که تعلق به آن دارند، بیان نمی‌کنند.

مرا به نجوم، هندسه و طبِّ متدینان حواله مده.


عظمت یک دین،

در معابد هوش‌رُبا، گِردهم‌آیی‌های چشمگیر، گذشته‌های درخشان، مناره‌های بلند، مأذنه‌های حیرت‌آور، ناقوس‌های پُرطنین یا ظرافت‌های هنری و معماری بناهای آن نیست.


فاتحان و کشورگشایان، معماران، و دانشمندان علوم طبیعی مایه‌ی مجد و اعتلای دین نیستند.



مجد یک دین

به سهمی است که در پرورش معنوی انسان‌ها دارد.

به نقشی که در اخلاقی‌تر کردن آدمی

 و معنابخشی به زندگی ایفا می‌کند.


برای اعاده‌ی مجد و عظمت دین، به اعاده‌ی معنویت دین فکر کنیم.

در نظر گل‌ها

گل‌هایی که بر خاک من می‌رویند

همانقدر تازه و زیبا هستند

که گل‌های مزار تو


ما در نظر گل‌ها

خیلی برابریم.

مرکز تبادل رویا

می‌گویند ما حجم زیادی از رؤیاهای‌مان را، از خواب که بیدار می‌شویم فراموش می‌کنیم. همه در خواب، رویا می‌بینند، اما افراد کمی هستند که رؤیاهای‌شان را به یاد می‌آورند.


چه خوب بود اگر می‌شد برای خرید رؤیا به بازار رفت، یا چند رؤیای خوب را به کسی هدیه داد. رؤیای خوب کسی را خرید. چه خوب می‌شد آدم‌هایی که رؤیاهای‌شان را به یاد می‌آورند می‌توانستند چندتایی از آنها را به کسانی که رؤیاهای‌شان را به یاد نمی‌آورند، هدیه کنند. یا مثل مراکز تبادل کتاب، مرکزی هم برای تبادل رؤیا بود.


چه خوب می‌شد اگر در میان مشاغل، رؤیابافی هم شغلی بود. آدم‌ها به مغازه رؤیابافی می‌رفتند و سفارش می‌دادند کسی رؤیای‌شان را ببافد. چه خوب بود اگر شغل رؤیابافی، تنها در انحصار پرندگان بود. حتم دارم پرندگانِ در قفس هم، رؤیابافان ماهری هستند.

ای کاش آدمی وطنش را...

ساعت ۱۱ شب است. آخرین اثاثیه و خرت و پرت‌های خانه را صندوق عقب ماشین می‌گذارم. کیسه‌ی زباله را هم که بیرون در گذاشته‌ام. دروازه را می‌بندم. 

دوباره کلید می‌اندازم و دروازه را باز می‌کنم. نیمه باز. نگاهی به خانه و حیاط می‌کنم. تمام اسباب و اثاثیه را برده‌ام. چیزی باقی نمانده. تنها تصاویر و خاطرات، جا مانده‌اند و ۳۳ سال زندگی. در را که ببندم دومین مقطع اساسی زندگی هم تمام می‌شود.

مقطع اول همان بود که هویتم مستقل از مادرم نبود. شیر می‌خودم و این "من"، این منِ جداافتاده، هنوز شکل نگرفته بود. من و مادر، هویتی یگانه داشتیم. من با چیزی یگانه بودم. و مقطع دوم همین حدود ۳۰ سال زندگی است که در این خانه‌باغ گذرانده‌ام. این درخت گلابی که با پیوندهای پدرم الان میوه "خُج" می‌دهد. 
این گل‌ها، این درختان پرتقال هماره سبز، این پله‌کانی که سال‌هاست با پاهای مادرم، نامهربان است.

انسان، حیوانی است که انس می‌گیرد.
مکان، ملموس‌تر و واقعی‌تر از زمان است. زمان تنها وقتی ملموس می‌شود که تار مویی سفید می‌شود یا دور چشمی، چینی می‌افتد یا نگاهی خالی می‌شود. خالی از زبانه‌ای.
مکان اما همیشه واقعی است. تصویرها را در خود سنجاق می‌کند. تصویر مادرت را که در یک روز بارانی سخت، به مرغ و جوجه‌هایش غذا می‌دهد. یا پدری که شاخه‌بُری در دست، مشغول هرس کردن و یا پیوند زدن درختان است. باید بقچه‌ای پر کنم از تصاویر رنگی اینجا. خنده‌ها و کودکی‌ها و خیال‌ها.

پاییز آمده است. برگ‌های خشکیده‌‌ای که افتاده‌اند‌، همچنان مشغول خودنمایی هستند. حتی روی سینه‌ی زمین. کسی تنها و خاموش، روی برگ‌ها راه می‌رود... کسی که شاید پیری من است.

دروازه را می‌بندم.

آهنگِ نزدیک به زندگی

آهنگی که زندگی است، مثل بادی است که مهربان می‌وزد و یال‌ِ افشانِ اسبی در حالِ چرا را شانه می‌کند...


انگار پشت پنجره‌ی فصول نشسته‌ای و در یک روز، گذرِ بازی‌وارِ فصل‌ها را مرور می‌کنی. بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار...


انگار نظاره‌گرِ فرصت کوتاه و شگرفِ گلی یک‌روزه هستی که وقتِ پگاه، چشم‌ها را می‌مالد و شکوه لبخندش را روشن می‌کند و غروب، بی‌سر‌وصدا و برای همیشه، می‌رود.


انگار تماشاگرِ پیراهن‌های نخیِ پهن شده روی طناب هستی که در چشمان آفتاب و با دستان باد، می‌رقصند. 


انگار اسبِ یال‌افشانی، رهیده از حجم زمان، مشغول چرا است و بازیگوشی‌های باد را به هیچ می‌گیرد. 


انگار پرستویی جامانده از فوج یاران، خرسند و تسلیم روی شاخه‌‌ای نزدیک دریا نشسته و خیره به آمد و رفتِ موج‌ها نگاه می‌کند.


انگار، بارانیِ بی‌حواس، بی‌غریو، مشغول گفتگویی زمزمه‌وار با برگ و پنجره است.


آهنگی که زندگی است، غمت را تحمل‌پذیرتر می‌کند و شادی‌ات را رام‌تر و آهسته‌تر. آهنگِ زندگی، آهنگی است که از نوعی خرسندی، توأم با آگاهی از سرشتِ ابر و بادی جهان، برخوردار است.


ممکن است چشم‌هایت را خیسِ اشک کند، اما هم‌زمان دلت را به مهر، می‌بوسد. 


«دوست من گل سرخ» با صدای «فرانسواز هاردی» یکی از این آهنگ‌هاست. از همان‌ها که مثل بادی مهربان می‌وزد و یال‌ِ افشانِ اسبی در حالِ چرا را شانه می‌کند....

تأملاتی در واقعه‌ی «آزاده نامداری»

1. به نظر می‌رسد بسیاری، دل‌شان با اطلاع از این رخداد، خنک و سبک شده است. فارغ از اینکه چه کسی و تا چه حدودی تقصیر دارد، نفسِ اینکه انسانی اعتبارِ اجتماعی خود را از دست می‌دهد و دچارِ پریشانی و بدحالی می‌شود، اتفاقی است که باید به شفقت و هم‌دردی ما بینجامد و نه «چه خوب!» یا «آخیش». 
مراقب باشیم از «ضایع» شدن کسی خرسند نباشیم.


2. به نظر می‌رسد اغلب ما کم‌ یا بیش، زندگی‌های دوگانه و آغشته به تزویر و ریا داریم. اغلبِ ما کم یا بیش، بوی ریا می‌دهیم (گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید / آفرین بر نفس‌ات باد که خوش بُردی بوی). البته در این میان آنان که در موقعیت‌های سیاسی، فرهنگی و رسانه‌ای بالاتری هستند، بویِ ریای‌شان دل‌آزارتر می‌شود. با این حال، نباید از یاد بُرد که هر کسی در موقعیت خودش و برای حفظ مصالح خود، بر کنار از شوائب ریا و تزویر نیست و «گر حُکم شود که مست گیرند / در شهر هر آن که هست گیرند» و «چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند». 
گر چه مقادیر و نسبت‌ها فرق می‌کند، اما بهتر است زندگی خود را بکاویم تا دریابیم ما هم چه به عذرِ ناگزیری و یا برای تأمین مصلحت‌ و معیشت، آغشته به تزویریم. فکر کنیم که چه می‌توان کرد تا اگر نه ناگهان، اما رفته رفته، از حجم تزویرمان کم کنیم و گاه از خود بپرسیم:‌ «تا کی از تزویر باشم خودنمای؟ / تا کی از پندار باشم خودپرست؟»

3. شاید اگر آزاده نامداری در مصاحبه‌ها و اظهارنظرها از ضرورت حفظ حجاب سخن نمی‌گفت و به پوشش خود مباهات نمی‌کرد، از اندک ریای ناگزیرش چشم‌پوشی می‌شد. اما کار آنجا خراب می‌شود که «زهد فروشی» می‌کنیم. حافظ می‌گفت زهد بورز، اما زهد نفروش: «مکن به فسق مباهات و زُهد هم مفروش.»
کاش آنکه همه جا رفتار یکسانی ندارد، دست‌ِکم به رفتار مصلحت‌اندیشانه‌ی خود، افتخار و مباهات نورزد و بر دیگران خُرده نگیرد.  

4. نظر به گسترش شبکه‌های اجتماعی و حضور چشمگیر رسانه‌ها، توجه به بایسته‌های اخلاقی کار در رسانه‌، به ضرورتی مبرم مبدل شده است. شایسته است با کندوکاوی بی‌طرفانه و ژرف، تحلیل کرد که آیا انتشار این دست تصاویر، تعدی و تعرض به حریم خصوصی افراد است یا لازمه‌ی کار خبری؟
سَرَک کشیدن در احوال شخصیه و خلوت و تفرّد آدم‌هاست یا ضرورت نظارت و شفافیت؟

5. اعدام، تنها اعدام جسمی و فیزیکی نیست. گاهی برخی رخدادها به حذف نسبتاً دائم کسی از فضای فرهنگی و اجتماعی منجر می‌شود. نوعی فروپاشی و تلاشیِ اعتبار اجتماعی و مرگِ مدنی. لازم است حساسیتِ وجدان‌های بیدار جامعه تنها به تعداد اعدام‌ها(از نوع جسمی) محدود نباشد و دلنگرانِ وضعیت بغرنجِ مرگ‌های مدنی و اجتماعی هم باشند. 
چه بد است دامن زدن به غائله‌ای که بازگشتِ حیات مدنی فرد را(دستِ کم در جامعه‌ی خود) ناممکن و یا بسیار دشوار می‌کند.

6. اگر چه مسؤولیت اخلاقی فردفردِ ما پابرجاست و  باید زندگی صادقانه و عاری از تزویر و سالوس در پیش بگیریم، با این حال نباید از یاد بُرد که ساختارهای تزویرپرور هم کم تقصیر ندارند و برای کاستن از دامنه‌ی ریا و تزویر، نیازمند بازبینی، نقد مستمر و ترمیم ساختار‌ها و رویّه‌هایی هستیم که می‌توانند زمینه‌سازِ تزویر، دروغ و ریا باشند.

7. و آخر اینکه:‌ «اگر در برادر خود عیب می‌بینی، آن عیب در توست که در او می‌بینی، عالم همچون آئینه است، نقش خودرا درو می بینی که اَلْمُوْمِنُ مِرآة الْمُوْمِنِ (مؤمن آیینه مؤمن است) – آن عیب را از خود جدا کن، زیرا آنچه از او می‌رنجی از خود می‌رنجی.
گفت: پیلی را آوردند بر سر چشمه‌ای که آب خورد. خود را در آب می‌دید و می‌رمید. او می‌پنداشت که از دیگری می‌رمد. نمی‌دانست که از خود می‌رمد.
همه اخلاق بد – از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در توست، نمی‌رنجی، چون آن را در دیگری می‌بینی، می‌رمی و می‌رنجی.»(فیه ما فیه)

✍️ صدیق قطبی

@sedigh_63

ای برتر از خیال...

نقل است که روزی[شیخ ابوعلی دقاق] بر سر منبر می‌گفت: خدا و خدا و خدا.
کسی گفت: خواجه خدا چه بود؟
گفت: نمی‌دانم.
گفت: چون نمی‌دانی چرامی‌گویی؟
گفت: این نگویم چه کنم.
(تذکرة الاولیا)

حکایت ماست. نمی‌دانیم چیست. چگونه است. کجاست. اما همچنان از او می‌گوییم و او را می‌خوانیم. چاره‌ای نیست، دچاریم. و آنان که دچارند احکام ویژه‌ای دارند.

هر کسی به شیوه‌ای در جستجوی خداست و به طرز ویژه‌ای عابد و معتکف خیال او.
من با کلماتم از او سراغ می‌گیرم. با کلماتی که حامل تراشه‌های روحی بی‌قرار، و گاه، به شدت خسته است.
شاید شمایل او را در کلمه ببینم. شاید روزی رواق کلمات، آشیانه‌ی لبخند او شد. شاید. روزی. 

مارتین هایدگر می‌گفت: «نام تو را بر زبان می‌آورند، بی‌آن‌که تو را بخوانند؛ و من خواهانم که تو را بخوانم، بی‌آنکه بتوانم نامت را بر زبان آورم.»

حقیقت و باران

حقیقت، شبیه باران است.

می‌شود تماشایش کرد یا در شکوهش شناور شد.

می‌شود چتر را بست و از نردبانِ ترِ آن بالا رفت.

می‌شود برایش شعر گفت یا با او هم‌آواز شد.


اما باران را نمی‌شود بسته‌بندی کرد. برچسب زد. به کسی فروخت. 

مهارشدنی نیست، نمی‌شود مالک شد، زنجیر کرد و با خود به خانه آورد.


باران برای تماشاست و حیرت. برای شکار طراوت.

باران، شکارشدنی نیست.  


حقیقت، باران است.

تلخ و شیرین

نمیدانم جهان چقدر تلخ است و چقدر شیرین. نمیدانم تو که حرف‌های تلخ میزنی به واقعیت وفادارتری یا من؟ 

فقط این را می‌دانم که با درونی تلخ، نمی‌توانی از تلخای جهان بکاهی و هر چه که بیشتر چشم به تاریکی بدوزی، تاریک‌تر می‌شوی.

تاجر تاریکی و مُبلّغ تلخی نباش.


شیرین شو، تا شیرین کنی.

بفرمایید...

-- هر چه فرمان تو باشد آن کنیم. شما بفرما جناب شاعر. بفرما ما چه بفرماییم که دلخواه شعر باشد؟ یک روز اصلاً دنیا را به رسم تو اداره می‌کنیم. فرمایش امروزمان چه باشد؟

-- بفرمایید تا هر کس همان باشد که می‌خواهد
همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما
(قیصر امین پور)


برف می‌بارد...

برف می‌بارد
روی مزارت برف می‌بارد.

به همان نرمی
به همان آرامی
به همان کودکانگی
که خنده‌هایت بود.

آفتاب در حال غروب است
کوه‌ها تنهاتر می‌شوند
و دانه‌های برف
به شب‌نشینی تو می‌آیند.

نامت را پاک می‌کنند
تاریخ تولد و کوچ‌ات را پاک می‌کنند
روی گل‌های شهیدِ مزارت
ملحفه می‌کشند.

تو می‌مانی
خنده‌هایت
و آسمانی که با تو
در مکالمه‌ای ابدی است...