— بابا
— جانِ بابا؟
— ما همه میمیریم؟
— آره دخترم.
— وقتی مُردیم تموم میشیم؟
— امیدوارم تموم نشیم. مطمئن نیستما. ولی امیدوارم.
— یعنی چطور؟
— یعنی به شکلی دیگه، ادامه میدیم زندگی رو.
— از کجا معلوم؟
— خوب دلیل قاطعی ندارم. اما امیدوارم. چون محمد و مسیح گفتن، دلم روشنه و سعی میکنم با این امید، زندگی کنم.
— اون زندگی دیگه چجوریه؟
— نمیدونم. ولی فکر میکنم خوبیها و مهربونیهای ما که روحمون رو قیمتی کردن، همراهمون خواهند بود.
ولی تو نگران نباش. اگر هم خبری نبود و زندگی دیگری نبود، ما دیگه نیستیم که خبردار بشیم مُردیم. یعنی مُردهها خودشون متوجه نمیشن که مُردن.
— وقتی میمیریم پس زندگی چه ارزشی داره؟
— خوب راستش سؤالیه که منم هنوز درگیرشم. اما فکر میکنم شاید اگر نمیمُردیم انقد زندگی ارزشمند نبود. چون مرگ باعث میشه زندگی محدود باشه و همین کوتاهی زندگی، بهش ارزش میده. فک کن چیزی که میدونی هیچ وقت تموم نمیشه، انگار خیلی برات اهمیت نداره و بهش دل نمیدی.
— ولی این خیلی بد نیست که آدم بعد از سالها زندگی کردن، تموم بشه، خاموش بشه؟
— تلخ که هست. اما من فکر نمیکنم آدما تموم بشن. ما با لبخندها، نوازشها و حسهای خوبی که به اطرافمون بخشیدیم، باقی میمونیم. به نوعی باقی میمونیم. مثلا من فکر نمیکنم لبخند یک گل، هرگز خاموش بشه.
— خدا اگه ما را دوست داره، چرا میذاره بمیریم؟
— مطمئن که نیستم، ولی فکر میکنم چون میدونه اگه نمیمُردیم، در تکاپوی روشنی نبودیم. انگار لازمه زندگیمون محدود باشه، تا در پی رشد خودمون باشیم. ولی ما همچنان در خواب خدا، یا در آغوش خدا، به زندگی ادامه خواهیم داد. البته من فقط امیدوارم.
— ولی اینها همش آرزوهای تویه بابا. چطور با آرزو میشه زندگی کرد؟
— تو میگی آرزو، من میگم امید. ولی بذار همین که تو میگی بگیم. زندگی بدون آرزوهای ما، دخترم، هرگز زیبا نیست.
— تو میگی خدا هست؟ چرا فکر میکنی هست؟
— اثبات که نمیتونم بکنم. اما خندههای تو به من میگه یه چیزی فراتر از این ظاهر، از این ماده، از این دنیا، هست. یه چیزی که باید خیلی خیلی لطیف و نازنین باشه. یه چیزی که پشتوانهی خندههای تویه و خندههای همهی گلها. یه چیزی که اسمش احتمالاً خداست.
— چجوری میشه باور کرد که خدا هست؟
— جوری زندگی کن که انگار خدا هست. اون وقت میتونی باورش کنی.