عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

سلامِ دوباره / آبتنی در شعری از فروغ

«به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل‌های خشک گذر می‌کردند

به دسته‌های کلاغان

که عطر مزرعه‌های شبانه را

برای من به هدیه می‌آورند

به مادرم که در آئینه زندگی می‌کرد

و شکل پیری من بود

و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را

از تخمه‌های سبز می‌انباشت، سلامی دوباره خواهم داد


می‌آیم، می‌آیم، می‌آیم

با گیسویم: ادامه‌ی بوهای زیر خاک

با چشم‌هام: تجربه‌های غلیظ تاریکی

با بوته‌ها که چیده‌ام از بیشه‌های آنسوی دیوار

می‌آیم، می‌آیم، می‌آیم

و آستانه پر از عشق می‌شود

و من در آستانه به آنها که دوست می‌دارند

و دختری که هنوز آنجا،

در آستانه‌ی پر عشق ایستاده

سلامی دوباره خواهم داد!»


سلام «دوباره» دادن، یعنی یافتن منظری تازه و چشمی نو. سلام دوباره، سلامی پاک‌شده از غبار عادت و متعارف‌اندیشی است...

فروغ می‌گوید باید سلامی دوباره کنم. دیداری تازه و نگاهی متفاوت بیابم. 

به آفتاب، از نو، سلام کنم. از نو به دیدارش بروم.


«به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد»


به جویبار نگاهی تازه پیدا کنم. در این نگاه تازه، جویبار شیئی خارج از مرزهای «من» نیست که بی‌ارتباط با من باشد. جویبار در من جاری است. در من سیلان دارد. ابرها، رشته‌ی بلند افکارم خواهند بود. جزئی از من.


«به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند»


 و سپیدارهای باغ که به مشقت و درناکی و با گذر از فصل‌‌های خشک، رشد می‌کنند، هم‌قدم با من هستند. انگار در مسیری مشترک، سیر می‌کنیم و با هم بزرگ می‌شویم. 


«به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل‌های خشک گذر می‌کردند»


کلاغ‌ها در این سلام و دیدار دوباره، نه موجوداتی غریب که قاصد اخبار ناگوارند، بلکه عطر مزرعه‌هایی را که ندیده‌ام به من اهدا می‌کنند.


«به دسته‌های کلاغان

که عطر مزرعه‌های شبانه را

برای من به هدیه می‌آورند»


با مادرم نیز باید دیداری دوباره کنم. مادرم، غریبه‌ای که در نسلی گسسته از من می‌زید نیست، او همان منم. من، وقتی که پیر می‌شوم.... او امتداد من است. بخشی از سرنوشت من.


«به مادرم که در آئینه زندگی می‌کرد

و شکل پیری من بود»


با زمین هم باید دیداری دوباره کنم و به او سلامی تازه بگویم. زمین انباشته از من‌های ممکن، من‌های مکرّر و بالقوه است. چنان که مادرم آینده من است، زمین، شوقِ تکرار من است. خاک، اگر چه نهایت من است و «اشارتی است به آرامش»، اما هزار بدایت و آغاز دیگر هم هست... خاک، آکنده از شوقِ تکرار من است... و همین شوق است که خاک را هر سال انباشته از بذرهای سبز می‌سازد. هر سال که خاک آبستن از تخمه‌های سبز می‌شود، انگار منم که دوباره آغاز می‌شوم. دوباره تکرار می‌شوم.


«و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را

از تخمه‌های سبز می‌انباشت، سلامی دوباره خواهم داد»


سلامی دوباره باید بکنم. به آفتاب، به جویبار، به ابرها، به سپیدارهای باغ، به کلاغ‌ها، به مادرم و به زمین.

اینها دیگر نه موجوداتی بیگانه با من و گسسته از زندگی من، بلکه بخشی از سرشت و سرنوشت من‌اند. من نه تنها با «بنی‌آدم» از یک پیکرم، بلکه با تمامِ هستی، خویشاوندم. همگی اجزای پیکری واحد هستیم. خوشه‌های گندم فرزندان شیرخواره‌ی من‌اند: «من خوشه‌های نارس گندم را / به زیر پستان می‌گیرم / و شیر می‌دهم»(از شعرِ تولدی دیگر)


شعر فاخر فروغ فرخزاد، به خوبی بیانگر گذر از سلام‌های عادت‌آلود و غبارگرفته به سلامی آکنده از تازگی و نوباشی است.

میلاد

«تکبر فیّ الطفولة یوما علی صدر یوم...»

(محمود درویش)


باخته‌ام.

می‌دانم.

باخته‌ام اگر هر چه پیشتر می‌روم، هر چه بالاتر می‌روم، هر چه تُندتر می‌روم، از آن کودکِ همیشه زنده‌‌ای که در من خانه دارد، فاصله بگیرم.


باخته‌ام.

می‌دانم.

هر چند به چشمان دیگران اوج بگیرم، هر چند در تراکم و تورّم تحسین‌ها و دیده‌شدن‌ها، ذوق کنم، اما باخته‌ام. تنها اگر از آن چشم‌های صمیمی که هرگز از زندگی کردن در آینه‌ها سیر نمی‌شدند، غفلت کنم.


می‌دانی؟ فکر می‌کنم هر چه بزرگ‌تر می‌شویم، از آن چشم‌های صمیمی، از آن آینه‌های صبور که انگار بیرون از مرزهای زمان ایستاده‌اند، دور می‌شویم. و این دور شدن در نگاه من، باختن است. یا به تعبیر خواهرم فروغ، فرورفتن.


اغلب دوستی‌ها و در جمع‌ بودن‌های ما به قیمتِ بیگانه‌تر شدن با آن چشم‌های صمیمی تمام می‌شود. باور نمی‌کنی؟ می‌دانی چند وقت است که به مهمانی خودت نرفته‌ای؟ که به کشف جزایر پراکنده‌ی روحت نپرداخته‌ای؟ می‌دانی در این تلاطم و موجاموجِ زندگی، در این رشد تصاعدی کارها و بارها، چقدر از نام کوچکت دور افتاده‌ای؟ می‌دانی چند وقت است که فرصت نیافته‌ای یک دل سیر به تصویرت در آینه زل بزنی، در نگاهت لنگر بیندازی و دست‌های کوچک تنهایی را که سال‌هاست در تو خانه دارد، لمس کنی؟ می‌دانی چند وقت است فرصت نیافته‌ای در مدار تیله‌های رنگی و حماسه‌ی کبوتران همسایه سفر کنی؟ می‌دانی هر چه پیشتر می‌روی کمتر فرصت می‌کنی در رمز و راز اعدادی که در کف دست‌هایت نشسته‌اند، حیرت کنی؟ هشتاد و یک و هجده، چند می‌شود؟ هنوز هم جمع و تفریق می‌کنی؟ می‌دانی کدام دستت هجده است؟ و می‌دانی که عارفان می‌گفتند ما هجده هزار عالَم داریم. یعنی جذرِ هجده‌هزارِ عالَم را در کف دستان تو نهاده‌اند؟ تو مجذور هجده هزار عالَمی؟ پس اینهمه غافل از کف دست‌هایت چرا؟

نگاه کن، دست‌هایت را نگاه کن...


باخته‌ام آری. باخته‌ام اگر با آن چشم‌های صمیمی و اعداد رازآلود دو دست، بیگانه شوم. چرا که:

در خطوط دست‌های ما، برای آمدن صبح، کوچه‌ای است.


صدیق قطبی، سی و یک خرداد نود و هفت.

اسم حقیقی تو چیه؟

عباس نشسته بود به سبک خودش. مثل همیشه. هیچ‌وقت راست نمی‌نشست. می‌گفت نشنیدی که شاعر می‌گفت «جهان چو آبگینه‌ی شکسته‌ای است».؟ و ادامه داد: می‌دونین بچه‌ها داستان داستایوسکی رو؟


 به جرم فعالیت ضد تزاری محکوم به اعدام میشه. بعد این مجازات تخفیف می‌خوره به تبعید و اردوگاه کار اجباری. اما واسه نشون دادن قدرت حکومت تزاری، زندانیا رو پای جوخه‌های آتش نمایشی می‌برن. کشیش ارتدکس از اونا می‌خواد به خاطر گناهاشون طلب بخشش کنن. سه نفر از این زندانیا رو به چوبه‌ها می‌بندن. آخرین لحظه‌های این مراسم ساختگی، طبل‌های نظامی نواخته می‌شن و جوخه‌ تفنگا را که نشونه گرفته بودن سمت زندانیا، می‌ذارن زمین. زندانیا رو بعد از تبدیل مجازات اعدام با قفل و زنجیر به سیبری می‌فرستن. مجازات داستایوسکی چهار سال کار اجباری و و بعدش خدمت اجباری در ارتش بود. داستایوسکی بعدها لحظات پایانی یه محکوم به اعدام رو با ظرافت خاص خودش در رمان «ابله» شرح میده. 


عباس اون بخش از رمان ابله رو که خیلی دوست داشت، داد دست حسام که بخونه. با رنگ قرمز خط شلخته‌ای کشیده بود زیر خطوط:


«محکومی که من دیدم آدم باهوشی بود و نترس و قوی. عاقل مردی بود و اسمش لوگرو بود. ولی، رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود. جداً فکرش را نمی‌شود کرد. وحشتناک است؟ کیست که از وحشت گریه کند؟ من نمی‌توانستم فکر کنم که یک آدم بزرگ، کسی که هیچ وقت گریه نکرده، یک مرد چهل و پنج ساله از وحشت گریه کند. به فکر آدم نمی‌گنجد که روح آدم در این چند دقیقه چه می‌کشد. تنشجش به کجا می‌رسد! این اهانت است به روح انسان، و غیر از این هیچ نیست! دین به ما می‌گوید: نکش! ولی انسانی را می‌کشند چون آدم کشته است! این که نمی‌شود! من این صحنه را یک ماه پیش دیدم و تا امروز هنوز آن را جلو چشم دارم. تا حالا چهار پنج بار خوابش را دیده‌ام... پیشخدمت گفت: باز جای شکرش باقی است که وقتی سر به یک ضرب از بدن جدا می‌شود و به یک گوشه می‌افتد محکوم دردی حس نمی‌کند [...] چه بسا درد بزرگ، رنجی که به راستی تحمل‌پذیر نیست از زخم نیست بلکه در این است که می‌دانی و به یقین می‌دانی که یک ساعت دیگر، بعد ده دقیقه دیگر، بعد نیم دقیقه دیگر، بعد همین حالا، در همین آن روحت از تنت جدا می‌شود و دیگر انسان نیستی و ابداً چون و چرایی هم ندارد.[...] من به این اعتقاد دارم، به قدری که رک و راست می‌گویم: «مجازات اعدام به گناه آدم‌کشی، به مراتب وحشتناک‌تر از خود آدم‌کشی است. کشته شدن به حکم دادگاه به قدری هولناک است که هیچ تناسبی با کشته شدن به دست تبهکار ندارد... نه، انسان را نباید این‌طور شکنجه کرد.»


وحید گفت: بچه‌ها، چیزی که خیلی آزارم میده اینه که هیچ‌وقت خشونت اونقد که باید تقبیح نشده و نمی‌شه. آدما گاهی با لذت به صحنه‌های خشونت‌بار نگاه می‌کنن. گاهی فکر می‌کنم آدمایی که فیلم‌های خشن رو دوست دارن فرق چندانی با تماشاچیای مبارزات خونین گلادیاتوری ندارن. همون غریزه ویرانگره که کمی مهار شده. عجیبه که جامعه ما هنوز به اون بلوغ نرسیده که خشونت رو مثل یه گناه فاحش، محکوم کنه. واکنش آکنده از خشم و خشونتی که جامعه در برابر بزه‌کاران در پیش می‌گیره، وحشتناکه.

 

کیارش گفت: میدونی وحید، این طبیعت آدمه. نیچه خوب آدما رو شناخته. توی "چنین گفت زرتشت" میگه «آن‌جا که موجود زنده را دیدم، خواست قدرت را دیدم، و در خواستِ بنده نیز جز خواستِ سروری ندیدم.» یا توی "اراده قدرت" میگه «آیا می‌دانید که جهان از نظر من چیست؟... این جهان، اراده قدرت است، و دیگر هیچ! و شما خود نیز اراده قدرت‌اید و دیگر هیچ!» رانه‌ی اصلی بشر در طول تاریخ میل به قدرت بوده و طبیعتاً این میل نمی‌تونه از خشونت چشم‌پوشی کنه.


صدای موزیک پخش شد لا به لای بحث و جوّ رو کلا عوض کرد:


«تو ای ساغر هستی

به کامم ننشستی

نه دانم که چه بودی

نه دانم که چه هستی»


زنده یاد که آوازش تموم شد، عباس گفت: اما همه چی خواستِ قدرت نیست. آدمایی مثل پدر زوسیما توی برادران کارامازوف هم هستن. پدر زوسیمایی که می‌گفت: «کبر و غرور به خود راه ندهید و در مقابل خُرد و بزرگ، بزرگی نفروشید. از کسانی که شما را طرد می‌کنند کینه‌ای به دل نگیرید. از خدانشناسان و تبهکاران متنفر نباشید، و نه تنها خوبان بلکه بدان را نیز دوست بداریم، هنگام نماز و دعا در درگاه الهی آنان را فراموش نکنید و درباره آنان از خدا چنین بخواهید: خدایا! کسانی را که هیچ‌کس برای آنان دعا نمی‌کند نجات ده و حتی کسانی را هم که حاضر به نماز خواندن نیستند از رحم خود بهره مند ساز.»


کیارش گفت: آره، اما فکر می‌کنی چند درصد آدما اینطوری نگاه و عمل می‌کنن؟ ضمن اینکه فکر نمی‌کنی همین حرفا باعث شده که یه حالت وادادگی و انفعالی همیشه تو ما باشه؟ مگه میشه تو این درندشت که همه دندون تیز کردن واسه دریدن هم، اینجوری عمل کرد؟ 


حسام گفت: چه بحث جذابی. می‌دونید اصلا اونچه در تقابل با خواست قدرت هست، دوست داشتنه. البته اغلب دوست‌داشتن‌ها اینجور نیستن و همون خواست قدرتن تو لباس مبدل. ولی خیلی جالبه که میلان کوندرا توی «بار هستی» از زبان فرانز میگه: «دوست داشتن چشم‌پوشی از قدرت است.». انگار ما همیشه در کشاکش و وسوسه میان انتخاب قدرت و انتخاب عشق هستیم. من فکر می‌کنم هر چی آدما بیشتر خواهان قدرت می‌شن، کمتر توان عشق و دوست داشتن پیدا می‌کنن. من هیچ وقت دوست داشتنِ آدمای قدرت‌طلب رو باور نمی‌کنم. به نظرم قدرت‌طلبی آدمو مسخ می‌کنه. انگار دو راه بیشتر نیست و اینا با هم جمع نمی‌شن. یا بی‌خیالِ قدرتت بشی و دوست بداری یا در پیِ قدرت باشی و محروم از دوست داشتن. اغلب آدما توانا می‌شن به قیمتِ ناتوانی از دوست داشتن. خودِ داستایوسکی توی «برادران کارامازوف» می‌گه: «پدران و استادان، از خود می‌پرسم جهنم چیست؟ به نظر من رنج ناتوانی از دوست‌داشتن است.»


رضا که کلافه شده بود از بحث‌های بی‌فرجام پامیشه می‌ره آشپزخونه، پنجره رو باز می‌کنه و به کوچه خیره می‌شه. آوازخونای دوره‌گردی رو می‌بینه که توی کوچه خلوت و تاریک، کنار هر خونه‌ای قدمشون رو کُند می‌کنن و می‌خونن. لامپای کوچه اغلب سوختن و دید کافی نداره. به زحمت یه مرد می‌بینه و یه بچه که احتمالا پسرشه. دارن می‌خونن:


یا مولا دلم تنگ اومده

شیشه‌ی دلم ای خدا

زیر سنگ اومده


برمی‌گرده پیش بچه‌ها و میگه: «فهمیدم دلتنگی چه حالیه. حالِ شیشه‌ایه زیرِ سنگ.» و بعد به روال همیشه ادامه داد: «فک کن...»


حسام می‌گه: تازگی چیزکی شبهِ شعر نوشتم رضا. بخونم؟ منتظر پاسخ نمی‌مونه.


«بعضی به دنیا می‌آیند تا زندگی کنند

بعضی به دنیا می‌آیند تا شعر بگویند

و بعضی می‌آیند 

تا شعر را زندگی کنند.

تو 

از کدام دسته‌ای؟»


عباس میگه: حسام، شیش هفت ساله که بودم چند تا اسم داشتم. مامان‌بزرگم صدام می‌کرد: امیرمحمد، مامانم منو مرتضی صدا می‌کرد و بقیه عباس. کلافه بودم. یه جور بحران هویت بود واسه‌م. یه روز سرگیجه‌مو به بابام گفتم. خوب تو بابام رو می‌شناسی. حرف مفت نمی‌زنه. گفتم بالاخره اسم کوچیک من چیه؟ گفت پسرم، اسم واقعی هر کسی تنها تو لحظه‌ی آخر زندگی‌ش معلوم میشه. یه کسی تا اون لحظه‌ی آخر پا به پات میاد. انقد که فکر می‌کنی سایه‌ته. شاید هم سایه‌ت باشه. همیشه یه فاصله‌ای رو حفظ می‌کنه. مگر تو اون لحظه‌ی آخر، که نزدیک میشه، دست رو شونه‌ات می‌ذاره و اسم حقیقی و اصلی‌تو بهت میگه. خیلی محرمانه و درگوشی می‌گه. هیشکی اسم واقعی تو رو نمی‌دونه. فقط اون سایه می‌دونه که متأسفانه جز تو اون لحظه‌ی آخر، رو نمی‌کنه.


هیشکی هیچی نمی‌گه. صدای دوره‌گردهای آوازخونم دیگه نمیاد... احتمالاً همه دارن از خودشون می‌پرسن: اسم حقیقی من چیه؟ اسم حقیقی من چیه؟

زندگی همچون موسیقی!

«من زندگی‌ای را خواسته‌ام که کسی نتواند آن را خلاصه کند. زندگی‌ای همچون موسیقی، نه همچون سنگ مرمر یا کاغذ.»(کریستین بوبن)


مولانا زندگی خود را مانند موسیقی می‌خواست و به شمایل موسیقی تحقق بخشید. گر چه او رباب می‌نواخت، اما کارِ اصلی او رباب نواختن نبود، بلکه تبدیل زندگی به یک موسیقی بود:


زُهره عشق چون بزد پنجه‌ی خود در آب و گل

قامت ما چو چنگ شد سینه ما چَغانه‌ای

غزلیات


زُهره نزد قدما نماد نوازندگی و خنیاگری بود. مولانا می گوید از وقتی خنیاگر عشق، به آب و گل من دست زد، قامتم همچون چنگ شد و سینه‌ام همچون چَغانه. من با عشق به موسیقی تبدیل شدم. 


تا که عشقت مطربی آغاز کرد

گاه چنگم، گاه تارم روز و شب

می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود                 

تا به گردون زیر و زارم روز و شب

غزلیات


می‌گوید آن رَباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه‌ی عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است

وآن لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

غزلیات


این رَباب که در مجلس ما خاموش نشسته در انتظارِ دست و کنارِ «شرف الدین عثمان»(یکی از مطربان مجلس سماع مولانا) است. من نیز حالی مشابه این رَباب دارم. اشتیاقی پیوسته‌ام به اینکه کسی مرا بنوازد. من رَباب عشقم و مشتاق «لطف‌های زخمه»‌ی حضرت رحمان. «لطف‌های زخمه» تعبیر درخشانی است. زخمه‌هایی که گاهی زخم می‌کنند، اما چون به خلق آهنگ و زیبایی می‌انجامند، لطف‌اند. زخمه‌هایی که نوازنده بر تارهای چنگ و رباب می‌زند، از سرِ لطف است.


گاهی خود را «چنگ» می‌دید که کسی دیگر بر او زخمه می‌زند و زاری‌های او ناشی از زخمه‌های اوست. در حقیقت، زاری‌های چنگ، زاری‌های نوازنده است. انگار آن جانِ سرمدی است که در ما می‌نالد:


ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی

زاری از ما نه تو زاری می‌کنی

(مثنوی: دفتر اول)


می گفت که تو در چنگ منی

من ساختمت چونت نزنم

من چنگ توام بر هر رگ من

تو زخمه زنی من تن تننم

غزلیات


گر بد و نیکیم تو از ما مگیر 

ما همه چنگیم و دل ما چو تار

گاه یکی نغمه‌ی تر می‌نواز

 گاه ز تر بگذر و رو خشک آر

گر ننوازی دل این چنگ را

بس بود اینش که نهی برکنار

غزلیات


گاهی نیز از لطف یار می‌خواست که آهسته‌تر زخمه بزند تا تارهای چنگ او نگسلد:


ای در کنارِ لطف تو، من هم‌چو چنگی بانوا

آهسته‌تر زن زخمه‌ها! تا نگسلانی تارِ من

غزلیات


گاهی خود را «نی» می‌دید. «نی» برای مولانا بهترین تصویر از یک رابطه‌ی عاشقانه است. درون خالی نی به زیبایی از اندرون عاشقی حکایت می‌کند که از بود و نمود خالی شده است و شایستگی آن را یافته که پس از این خالی شدن، بر لبان یار بنشیند و آواز و دم‌های معشوق در او، و از معبراو، جاری شود.


ما چو ناییم و نوا در ما ز تست

ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست

(مثنوی: دفتر اول)


در ظاهر، ناله‌ها از دهانِ نی بیرون می‌آید، اما در حقیقت، دهانِ نی، در لب‌های وی پنهان است. این نوای خوشِ محزون، کارِ یک دهان نیست. هیچ دمدمه و های‌هویِ روح‌پروری از یک دهان نمی‌جوشد. خدا نغمه‌های خود را از نیِ آدمی آواز می‌کند و آدمی برای آنکه شکایت‌های خود را تقریر کند چاره‌ای ندارد جز آنکه دهان خود را بر لبان او بگذارد.


دو دهان داریم گویا هم‌چو نی

یک دهان پنهانست در لب‌های وی

یک دهان نالان شده سوی شما

های هویی در فکنده در هوا

لیک داند هر که او را منظرست

که فغان این سری هم زان سرست

دمدمه‌ی این نای از دم‌های اوست

های هوی روح از هی‌های اوست

گر نبودی با لبش نی را سَمر

نی جهان را پر نکردی از شِکَر

(مثنوی: دفتر ششم)


«نی» زمانی می‌تواند همنشین آن لب و آواز شود که «گره» در خود نداشته باشد. مولانا می‌گفت آنکه در بند زمان است و در قید ماضی و مستقبل، نی وجودش پرگره است و صدای خداوند در او جاری نمی‌شود: 


هست هشیاری ز یاد ما مضی

ماضی و مستقبلت پرده‌ی خدا

آتش اندر زن بهر دو تا به کی

پر گره باشی ازین هر دو چو نی

تا گره با نی بود همراز نیست

همنشین آن لب و آواز نیست

(مثنوی: دفتر اول)


این تصاویر و انگاره‌ها به بهترین وجهی، تسلیم عاشقانه و بی‌خویشتنیِ سرمستانه را بیان می‌کنند. عاشق چون چنگ خموشی است که زخمه‌های معشوق مترنّمش می‌کند و نی و سُرنایی است که از گره‌های «ما و منی» خالی شده و بر لبان یار جا خوش کرده است.


گر دریایی، ماهی دریای توام

ور صحرایی آهوی صحرای توام

در من می‌دم، بنده‌ی دم‌های توام

سُرنای تو سُرنای تو سُرنای توام

رباعیات مولانا

مارتین بوبر و «تویِ سرمدی»

مارتین بوبر، فیلسوف و نویسنده یهودی اتریشی، ۸ فوریه ۱۸۷۸ در وین به دنیا آمد و  ۱۳ ژوئن ۱۹۶۵ درگذشت. او به نهضت عرفانی حسیدیم تعلق داشت. بوبر تعالیم آیین حسیدیم را چنین خلاصه می‌کند: «خداوند در هر شیئی دیده می‌شود و با هر عمل خالصی می‌توان به او نایل شد.»

دکترای خود را از دانشگاه وین در سال ۱۹۰۴ و با رساله‌ای درباره نیکلاس کوزای و یاکوب بومه دریافت کرد. ۲۷ سال آخر عمر خود را در فلسطین سپری کرد و رییس بخش فلسفه‌ی علوم اجتماعی در دانشگاه اورشلیم بود.

زندگی اجتماعی و سیاسی مارتین بوبر از نگرش فلسفی الاهیاتی او جدا نبود. با تشکیل دولت یهودی اسرائیل مخالف بود و با چند تن از دوستان خود علیه دولتِ دینی، چه یهود چه عرب، اعلامیه داد. از سال ۱۹۴۴ به بعد با مقالات و سخنرانی‌های خود با هر گونه جداسازی ملت‌ها مخالفت کرد.


معروف‌ترین اثر او «من و تو» است. وی در این کتاب با تفکیک ارتباط «من‌ـ‌آن» و ارتباط «من‌ـ‌تو» فلسفه‌ی گفتگویی خود را پی ریخت. 

بوبر، اثر معروف دیگری دارد با نام «کسوف خدا» که در آن از غیبتِ خدا در افقِ انسان جدید سخن می‌گوید و شی‌‌ءواره دیدن جهان و سیطره‌ی ذهنیت‌گرایی را از اسباب این کسوف و نابینایی معنوی برمی‌شمرد. رویارویی انسان عصر جدید با هستی نه به مثابه‌ی «تو» که در مواجهه می‌توان با آن تماس حقیقی برقرار کرد، بلکه به مثابه‌ی «آن» است که در آن هویت مستقل، ناگشودنی و رازآلودی وجود ندارد و همه چیز شناختنی و تبعاً تصاحب‌کردنی است. 


اهمیت اصلی اندیشه‌ی مارتین بوبر، توجه چشمگیری است که به «دیگری» دارد. از منظر او، «دیگری» به ما امکان تحقق خود و تجربه‌ی حیات واقعی را می‌بخشد:

«من برای «شدن» به «تو»یی احتیاج دارم و وقتی من «شدم»، «تو» می‌گویم. حیاتِ واقعی، هنگامه‌ی مواجهه است.»

بوبر را می‌توان پایه‌گذارِ «الاهیات مواجهه»‌ دانست. 

در الاهیات مواجهه، شناخت خدا از طریق ارتباط حضوری و زنده‌ی «من-تویی» با او ممکن می‌شود و نه با استدلال‌های ذهنی. خدا را می‌توان خطاب کرد اما درباره‌ی او نمی‌توان سخت گفت. از این‌رو، ایمان نمی‌تواند به صیغه‌ی غایب از خدا حرف بزند. ایمان، گفت‌وگو با «تو»ی سرمدی است.

آنچه بوبر با ما در میان گذاشت این بود که ارتباط با خدا از رهگذرِ  ارتباط اصیل و وجودی با دیگر انسان‌ها محقق می‌شود.


مارتین بوبر نقل می‌کند که یک روز مردی ناشناس به دیدن او می‌رود و اگر چه بوبر با دقت به سؤالات او پاسخ می‌گوید، اما ناگفته‌های او را نمی‌شنود. بوبر می‌گوید بعدها از طریق یکی از دوستانش مطلع شدم که او برای یک تصمیم نزد من آمده بود و نه یک پرسش و پاسخ معمول. این واقعه بوبر را متأثر می‌کند. آنچه بین بوبر و آن مرد اتفاق نیفتاد همدلی و احساس یگانگی بود. گر چه به ظاهر گفت‌وگو در جریان بود، اما ارتباطی از آن دست که بوبر از آن به رابطه‌ی «من- تو» تعبیر می‌کند، شکل نگرفت. ارتباطی که اگر محقق می‌شد می‌توانست گواه معنایی در زندگی باشد و او را از تصمیم خودکشی منصرف سازد.


در نگاه بوبر، خدا از طریق ارتباطی که با انسان‌های فانی برقرار می‌کنیم به ما گوش می‌سپارد:

«در حکایت است که خداوند به شخصی الهام کرد که ناگهان از قلمرو سرزمین‌های با طراوت به زمین بایر پهناوری درآید. او در آن سرزمین آواره و سرگردان بود تا اینکه به دروازه‌های راز رسید. او در زد و از درون این ندا برآمد که «تو اینجا چه می‌خواهی؟» او گفت «من ستایش تو را در گوش انسان‌های فانی خواندم اما آنها حاضر نبودند به سخن من گوش دهند. لذا من به سوی تو آمدم که شاید خود تو سخن مرا گوش کنی و به آن پاسخ گویی». از درون ندا برآمد که «بازگرد، اینجا گوشی برای شنیدن سخنان تو نیست. من شنوایی خود را در کریِ انسان‌های فانی قرار داده‌ام»


هر ارتباط و تماس اصیلی، دراز کردنِ دستی به سوی هستیِ جاودانه است:

«این مخلوقات در حول و حوش شما می‌زیند و به هر کدام که نزدیک شوید همیشه دست به سوی هستیِ جاودانه دراز کرده‌اید.»

«هدفِ رابطه خودِ رابطه است که با «تو» مماس می‌شود. زیرا به مجردی که ما با تویی مماس می‌شویم نفخه‌ی حیات ابدی ما را درمی‌یابد»

«حتی آن کس که نسبت به خداوند احساس بیزاری می‌کند و در ذهن خویش خود را بی‌خدا می‌پندارد وقتی با تمام محتوای حیات خویش «تو»ی زندگی خود را مخاطب قرار می‌دهد یعنی «تو»یی که هیچ «تو»ی دیگری آن را محدود نمی‌سازد، مخاطب او در حقیقت خداوند است.»


 ارتباط با «تو»ی سرمدی از طریق ارتباط با «تو»ی سرمدی جاری در هر موجودِ فانی ممکن می‌شود. هر وقت آنچه را که پیشاروی ماست، به هیئتِ «تو» ببینیم و با هستیِ رازآمیز و یگانه‌ی او که جز در مواجهه مستقیم نمایان نمی‌شود، تماس پیدا کنیم، روزنه‌ای به آن «تو»ی سرمدی که خداست، خواهیم یافت.

سینه‌سرخ

دست روی سمت چپِ سینه گذاشت و در خود فرو رفت. تاپ تاپ تاپ تاپ... چه استقامتی دارد. یکریز می‌تپد. مشغولیتی تمام وقت. قبل از تولد، آغاز به نواختن کرده  و تا آستانه‌ی مرگ به تپیدن ادامه می‌دهد... یکریز، تمام‌وقت...


دلش سوخت. از این‌همه تب و تابِ بی‌مُزد و منتِ قلب. یعنی زندگی او آنقدر می‌ارزید که این تکه‌ی سُرخ را به تپیدنی چنان مستمرّ، وادارد؟ کاش می‌توانست دست روی پیشانی قلبش بگذارد و اجازه دهد ساعتی استراحت کند.


تاپ تاپ تاپ... نخستین بار بود که با قلبِ خود همچونِ موجودی مجزّا که شخصیت مستقلّ دارد روبرو می‌شد. چیزی در پهلوی چپ که از ترجیعِ «بمان، بمان، بمان» کوتاه نمی‌آید. از قلب خود شرم کرد. چقدر در این عُمر پُرهیاهو، به صدایِ نزدیک‌ترین حامیِ خود بی‌اعتنا بوده است. صدای پرندگان را می‌شنیده، اما به طنین قلب خود که چون دارکوبی، بر تنه‌ی بی‌حفره‌ی او منقار می‌کوبد، گوش نداده بود. او که اینهمه شیفته‌ی پرندگان بود، چرا با نغمه‌های تپنده‌‌ی سینه‌سرخِ خود، مهربان نبوده است؟


چشم‌هایش را بست و با مجذورِ توجه خود، به شنیدن صدای تپیدن‌ قلب، اکتفا کرد. انگار که دستی پنجره را بست و او را از همه‌ی صداهای درهم و بیگانه اطراف، نجات داد. برای نخستین بار در عُمر خود دریافت که در پهلوی چپ خود، سینه‌سرخِ نغمه‌پردازی دارد که به او گوش بدهد یا نه، از سرودن باز نمی‌ایستد. تاپ تاپ تاپ...

مضامین معنوی قرآن (۱)

خوداندیش و اصیل، زندگی کن!


اصیل زیستن منوط به این است که آدمی تابع فهم و دریافت خویش باشد. فرزندِ‌ دلیل باشد و نه تابع افراد. در این خصوص می‌توان به چند دسته از آیات قرآنی اشاره کرد:


۱. آیاتی که در نکوهش کسانی است که می‌گویند تابع اجداد و پیشنیان خود هستیم و توجهی به قوت و ضعف دلیل، یا کارایی و ناکارایی ندارند:


«قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَیْهِ آبَاءَنَا أَوَلَوْ کَانَ آبَاؤُهُمْ لَا یَعْلَمُونَ شَیْئًا وَلَا یَهْتَدُونَ»(مائده/۱۰۴)؛ مى‏‌گویند آنچه پدران خود را بر آن یافته‏‌ایم ما را بس است. آیا هر چند پدرانشان چیزى نمى‌‌دانسته و هدایت نیافته بودند؟


«إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُقْتَدُونَ.  قَالَ أَوَلَوْ جِئْتُکُمْ بِأَهْدَى مِمَّا وَجَدْتُمْ عَلَیْهِ آبَاءَکُمْ قَالُوا إِنَّا بِمَا أُرْسِلْتُمْ بِهِ کَافِرُونَ»(زخرف/۲۳و۲۴)؛ ما پدران خود را بر آیینى [و راهى] یافته‌ایم و ما از پى ایشان راهسپریم. گفت هر چند هدایت‌کننده‌تر از آنچه پدران خود را بر آن یافته‌‌اید براى شما بیاورم؟ گفتند ما [نسبت] به آنچه بدان فرستاده شده‌اید کافریم.


۲. آیاتی که بیان می‌کند از اسباب بدفرجامی و ابتلای به دوزخ، اطاعت از بزرگان و رؤسا است:


«وَقَالُوا رَبَّنَا إِنَّا أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَکُبَرَاءَنَا فَأَضَلُّونَا السَّبِیلَا»(احزاب/۶۷)؛ و مى‌‌گویند پروردگارا ما رؤسا و بزرگتران خویش را اطاعت کردیم و ما را از راه به در کردند. 


«قَالَتْ أُخْرَاهُمْ لِأُولَاهُمْ رَبَّنَا هَؤُلَاءِ أَضَلُّونَا»(اعراف/۳۸)؛ [آنگاه] پیروانشان درباره پیشوایانشان مى‏‌گویند پروردگارا اینان ما را گمراه کردند.


«... فَاتَّبَعُوا أَمْرَ فِرْعَوْنَ وَمَا أَمْرُ فِرْعَوْنَ بِرَشِیدٍ. یَقْدُمُ قَوْمَهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ...»(هود/۹۷ و ۹۸)؛ از فرمان فرعون پیروى کردند و فرمان فرعون صواب نبود. روز قیامت پیشاپیش قومش مى‌‏رود و آنان را به آتش درمى‌‏آورد.


۳. آیه‌ای که در نکوهش یهود و نصاری آمده و بیان می‌کند آنها علمای دینی و راهبان خود را شریک خدا کرده‌اند. عبادت اندیشمندان دینی، هیچ معنایی جز اطاعت بی‌دلیل و چشم‌بسته از آنان ندارد:

 

«اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَالْمَسِیحَ ابْنَ مَرْیَمَ وَمَا أُمِرُوا إِلَّا لِیَعْبُدُوا إِلَهًا وَاحِدًا لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ سُبْحَانَهُ عَمَّا یُشْرِکُونَ»(توبه/۳۱)؛ اینان دانشمندان و راهبان خود و مسیح پسر مریم را به جاى خدا به الوهیت گرفتند با آنکه مأمور نبودند جز اینکه خدایى یگانه را بپرستند که هیچ معبودى جز او نیست. منزه است او از آنچه [با وى] شریک مى‌گردانند.


روایت‌هایی نیز در تفسیر این آیه وجود دارد که مؤیِّد این مضمون است:


«کَانُوا إِذَا أَحَلُّوا لَهُمْ شَیْئًا اسْتَحَلُّوهُ، وَإِذَا حَرَّمُوا عَلَیْهِمْ شَیْئًا حَرَّمُوهُ»(پیامبر اسلام، به نقل از سنن ترمذی) آنان حرامی را حلال می‌کردند و سایر دینداران تبیعت کرده و حلال تلقی می‌کردند. و نیز چیزهایی را بر مردم حرام می‌کردند و مردم هم حرام قلمداد می‌کردند.

 علما و احبار اهل کتاب مرتکب تغییر شریعت و دستکاری در حلال و حرام می‌شدند و سایر دینداران مسیحی و یهودی از آنان تبیعّت و دنباله‌روی می‌کردند.


«أَحَلُّوا لَهُمْ حَرَاماً وَ حَرَّمُوا عَلَیْهِمْ حَلاَلاً فَعَبَدُوهُمْ مِنْ حَیْثُ لاَ یَشْعُرُونَ»(امام صادق، به نقل از: کافی/جلد اول، کتاب فضل‌العلم)؛ «حرام خدا را براى آنها حلال و حلالش را حرام کردند، بنابر این آنها ندانسته و نفهمیده عبادت ایشان کردند.»


۴. آیاتی که از مخالف، طلب دلیل می‌کند و بیان می‌کند که پیامبران با بینه و دلیل به سراغ مخاطبان می‌رفتند:


«قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ»(بقره/۱۱۱؛ نمل/۶۴)؛  بگو اگر راست مى‌گویید دلیل خود را بیاورید.

«قَالَ یَا قَوْمِ أَرَأَیْتُمْ إِنْ کُنْتُ عَلَى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّی...»(هود/۲۸ و ۶۳ و ۸۸)؛  گفت اى قوم من بیندیشید اگر از جانب پروردگارم دلیل روشنى داشته باشم؟

«قُلْ إِنِّی عَلَى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّی»(انعام/۵۷)؛  بگو من از جانب پروردگارم دلیل آشکارى [همراه] دارم.

«قَدْ جِئْتُکُمْ بِبَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ»(اعراف/۱۰۵)؛ من در حقیقت دلیلى روشن از سوى پروردگارتان براى شما آورده‌‌ام.


۵. آیه‌ای که از تبعیت ناآگاهانه برحذر می‌دارد و قوای ادراکی انسان را مسؤول می‌داند:


«وَلَا تَقْفُ مَا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ کُلُّ أُولَئِکَ کَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا»(اسراء/۳۶)؛ و چیزى را که بدان علم ندارى دنبال مکن زیرا گوش و چشم و قلب، همه مورد پرسش واقع خواهند شد.