«من زندگیای را خواستهام که کسی نتواند آن را خلاصه کند. زندگیای همچون موسیقی، نه همچون سنگ مرمر یا کاغذ.»(کریستین بوبن)
مولانا زندگی خود را مانند موسیقی میخواست و به شمایل موسیقی تحقق بخشید. گر چه او رباب مینواخت، اما کارِ اصلی او رباب نواختن نبود، بلکه تبدیل زندگی به یک موسیقی بود:
زُهره عشق چون بزد پنجهی خود در آب و گل
قامت ما چو چنگ شد سینه ما چَغانهای
غزلیات
زُهره نزد قدما نماد نوازندگی و خنیاگری بود. مولانا می گوید از وقتی خنیاگر عشق، به آب و گل من دست زد، قامتم همچون چنگ شد و سینهام همچون چَغانه. من با عشق به موسیقی تبدیل شدم.
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
میزنی تو زخمه و بر میرود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
غزلیات
میگوید آن رَباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمهی عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
وآن لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
غزلیات
این رَباب که در مجلس ما خاموش نشسته در انتظارِ دست و کنارِ «شرف الدین عثمان»(یکی از مطربان مجلس سماع مولانا) است. من نیز حالی مشابه این رَباب دارم. اشتیاقی پیوستهام به اینکه کسی مرا بنوازد. من رَباب عشقم و مشتاق «لطفهای زخمه»ی حضرت رحمان. «لطفهای زخمه» تعبیر درخشانی است. زخمههایی که گاهی زخم میکنند، اما چون به خلق آهنگ و زیبایی میانجامند، لطفاند. زخمههایی که نوازنده بر تارهای چنگ و رباب میزند، از سرِ لطف است.
گاهی خود را «چنگ» میدید که کسی دیگر بر او زخمه میزند و زاریهای او ناشی از زخمههای اوست. در حقیقت، زاریهای چنگ، زاریهای نوازنده است. انگار آن جانِ سرمدی است که در ما مینالد:
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی
زاری از ما نه تو زاری میکنی
(مثنوی: دفتر اول)
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
غزلیات
گر بد و نیکیم تو از ما مگیر
ما همه چنگیم و دل ما چو تار
گاه یکی نغمهی تر مینواز
گاه ز تر بگذر و رو خشک آر
گر ننوازی دل این چنگ را
بس بود اینش که نهی برکنار
غزلیات
گاهی نیز از لطف یار میخواست که آهستهتر زخمه بزند تا تارهای چنگ او نگسلد:
ای در کنارِ لطف تو، من همچو چنگی بانوا
آهستهتر زن زخمهها! تا نگسلانی تارِ من
غزلیات
گاهی خود را «نی» میدید. «نی» برای مولانا بهترین تصویر از یک رابطهی عاشقانه است. درون خالی نی به زیبایی از اندرون عاشقی حکایت میکند که از بود و نمود خالی شده است و شایستگی آن را یافته که پس از این خالی شدن، بر لبان یار بنشیند و آواز و دمهای معشوق در او، و از معبراو، جاری شود.
ما چو ناییم و نوا در ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست
(مثنوی: دفتر اول)
در ظاهر، نالهها از دهانِ نی بیرون میآید، اما در حقیقت، دهانِ نی، در لبهای وی پنهان است. این نوای خوشِ محزون، کارِ یک دهان نیست. هیچ دمدمه و هایهویِ روحپروری از یک دهان نمیجوشد. خدا نغمههای خود را از نیِ آدمی آواز میکند و آدمی برای آنکه شکایتهای خود را تقریر کند چارهای ندارد جز آنکه دهان خود را بر لبان او بگذارد.
دو دهان داریم گویا همچو نی
یک دهان پنهانست در لبهای وی
یک دهان نالان شده سوی شما
های هویی در فکنده در هوا
لیک داند هر که او را منظرست
که فغان این سری هم زان سرست
دمدمهی این نای از دمهای اوست
های هوی روح از هیهای اوست
گر نبودی با لبش نی را سَمر
نی جهان را پر نکردی از شِکَر
(مثنوی: دفتر ششم)
«نی» زمانی میتواند همنشین آن لب و آواز شود که «گره» در خود نداشته باشد. مولانا میگفت آنکه در بند زمان است و در قید ماضی و مستقبل، نی وجودش پرگره است و صدای خداوند در او جاری نمیشود:
هست هشیاری ز یاد ما مضی
ماضی و مستقبلت پردهی خدا
آتش اندر زن بهر دو تا به کی
پر گره باشی ازین هر دو چو نی
تا گره با نی بود همراز نیست
همنشین آن لب و آواز نیست
(مثنوی: دفتر اول)
این تصاویر و انگارهها به بهترین وجهی، تسلیم عاشقانه و بیخویشتنیِ سرمستانه را بیان میکنند. عاشق چون چنگ خموشی است که زخمههای معشوق مترنّمش میکند و نی و سُرنایی است که از گرههای «ما و منی» خالی شده و بر لبان یار جا خوش کرده است.
گر دریایی، ماهی دریای توام
ور صحرایی آهوی صحرای توام
در من میدم، بندهی دمهای توام
سُرنای تو سُرنای تو سُرنای توام
رباعیات مولانا