کفشدوزک را نگاه کن. انگار دارد در نهایت تأنی سازهایش را کوک میکند. زیر پایش لرزان است و لبخندی که به او آغوش گشوده دیری نمیپاید. اما او رنگینترین آوازهایش را در گوش گلبرگ میخواند. ظریفترین نواهایش را به بینوایی جهان میبخشد و زیباترین ترانهی زندگی را به مصاف مرگ میبَرد.
شکوهی را که در شقایق بالهایش تنوره میکشد میبینی؟ زندگی زیباتر از این سرودی زمزمه کرده است؟ ببین در آینهی حضورش چه گیسوانی شانه کرده زندگی، چه برقی انداخته چشمهای زمان، چه شوری افتاده در سر باد، چه رنگین کمانی طلوع کرده در چشم.
عاری از هراس و اضطراب، ابدیت را به هیچ گرفته، بادبادک زیبایی را هوا کرده و سر بر شانهی آسمان گذاشته. خیره در نجابت مرطوب گلبرگ، از مائدهی زلال و بلورین ژاله لقمه بر میدارد و عرق شرم - شرم از کوتاهی و ناپایداری- را از پیشانی زندگی میزداید.
سرآسیمگی، شتابزدگی و هول و ولای تو، زندگی را از رفتن و بازنگشتن مانع نمیشود. تور پرنیانی خود را که بر نازکای شبنمزدهی گلبرگ صبحگاهی بگسترانی، زندگی را ذخیره خواهی کرد. آنسان که کفشدوزک به بازیگوشی و طنازی، حجم پهناوری از زندگی را در مساحت یک گلبرگ به غنیمت گرفته است.
«جملههای سادهی نسیم و آب و جویبار
فعل لازم نفس کشیدن گیاه
اسم جامد ستاره، سنگ
اشتقاق برگ از درخت
و آنچه زین قِبَل سؤالهاست؛
در بر ادیبِ دهر و مکتب حقایقش
بیش و کم شنیدهایم و خواندهایم
نکتههایی آشناست.
لیک هیچ کس به ما نگفت
مرجع ضمیر زندگی کجاست؟»(شفیعی کدکنی)
شاید هیچ لازم نباشد از مرجع ضمیر زندگی آگاه شویم. کار ما آنچنان که سهراب میگفت شناسایی راز زندگی نیست، بلکه شناوری در افسون زندگی است: «کار ما شاید این است/ که در افسون گل سرخ شناور باشیم». تمنای رهجستن به راز زندگی نه تنها پاسخی مناسب نخواهد یافت، بلکه شیرینی و شکوهِ شناوری و افسونزدگی را نیز از ما خواهد ستاند.
شاعری اسپانیایی(joaquien maria bartrina) گوید ساده مردی قطعهیی الماس داشت روشن و درخشان- به پاکی و صفای اشک ستارگان. اما ساده مرد هوس کرد آنرا تجزیه کند و ذات و ماهیتش را بشناسد. رفت و علم شیمی آموخت و حاصل کارش آن شد که الماس درخشان پربها را در پایان تجربه پارهیی زغال یافت- زغال خالص: نه مگر الماس جز کربن خالص چیزی نیست؟... شاعر اسپانیایی وقتی این داستان را نقل کرد گفت: اگر میخواهی خوشباشی تجزیه مکن، پسرجان، تجزیه مکن.(1)
حافظ شیراز به ما توصیه میکند کمتر جویای «راز دهر» باشیم و از زیباییها و جاذبههای زندگی حرف بزنیم:
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
به نظر میرسد وقتی کسی از معنای زندگی سؤال میپرسد، پیوند خویش را با زندگی از دست داده است. همین که نفسِ زندگی و زیستن، جاذبه و دلرُبایی خود را برای فرد از دست دهد، دیگر هیچ پاسخ ساده و یا پیچیدهای نخواهد توانست او را به زندگی متصل کند.
ویتگنشتاین میگفت: «راه حل مسئلهی زندگی را در ناپدید شدن این مسئله مییابیم. راه حل مسئلهای که در زندگی میبینی، گونهای زندگی کردن است که امر مسئلهآمیز را ناپدید میسازد. اینکه زندگی مسئلهدار است بدان معنا است که زندگی تو متناسب با فرم زندگی نیست. باید زندگی را تغییر بدهی، و اگر زندگیات با فرم زندگی متناسب شود، امر مسئلهدار ناپدید میشود.»(2)
بیمعنایی نیازمند درمان شدن است و نه پاسخگفتن. درمان شدن به این معنا که در ذهن و ضمیر فرد چنان تبدلها و دگردیسیها رخ دهد که حتی اگر زندگی را تماماً تهی و عاری از معنا بیابد، همچنان به آن متعهد و وفادار بماند. درمان بیمعنایی، تعهد به زندگی است. فروغ فرخزاد میگفت:
«مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است.»
گویی وقتی روحیهی سالم داشته باشیم، آویزهای بسیاری میتوانند ما را به زندگی متعهد و در آن شناور کنند. تنها راهچارهی معضل بیمعنایی، شناوری در برکهی زندگی و آمیختگی با کیان آن است. پیوند با فرآیند زندگی فارغ از مقصد و مقصود و راز نهفته در آن. التذاذ از مسیر و گامنهادن و سرخوش شدن از مناظری که گهگاه در اثنای این سیر و سفر، چشمانت را سرشار میکنند. شیوهای از زیستن که آدمی با چشمان شگفتزده، خود را در ضیافت زندگی، پیجوی زیبایی، لذت، نکویی، حقیقت و شکوفایی بیابد. مثل ماهی شناور در آب، نفسِ شناوری خاطرش را تسکین دهد و بهمانند گُلی فناپذیر و میرنده، سرخوش از طعم نسیم، بشفکد و ببالد و بیاعتنا به پرسش از «مرجع ضمیر زندگی»، به زندگی آری بگوید. مایستر اکهارت در بیان همین معنی گفته است:
«این را میدانم که
تنها شیوهی درست زیستن
شیوهی گُل است
که زندگی میکند
بدون چرا.
ممکن است طی هزاران سال از خود زندگی بپرسی:
«چرا زنده هستی؟»
و باز تنها پاسخی که دریافت خواهی کرد، این است: «زندگی میکنم تا زندگی کرده باشم.»
این چرا اتفاق میافتد؟
زیرا زندگی از شالودهی خویش بر میآید
و به خود ابتنا دارد.
بنابراین،
زندگی، بیدلیل زندگی میکند-
زندگی برای زندگی زندگی میکند.»(3)
اروین یالوم در بیان پیجویی غیرمستقیم معنا و از مسیر پیوند با زندگی میگوید:
هر چه فرد بیشتر جویای خوشی باشد، شادی بیشتر از او میگریزد. این دید باعث شد فرانکل بگوید: «نمیتوان در پی شادی رفت؛ شادی از پی انسان میآید.» اَلِن واتس میگوید: «درست همان زمان که در جست و جویش هستی، ازدستش میدهی.» پس لذت هدف نهایی نیست بلکه پیامد جست و جوی فرد برای معناست.
... هر چه بیشتر در پیِ لذت باشیم، بیشتر از ما میگریزد. فرانکل می گوید لذت محصول معناست و جست و جوی فرد باید به سمت معنا هدایت شود. من معتقدم جست و جوی معنا نیز به همین اندازه ضد و نقیض است: هر چه بیشتر با منطق و استدلال در جست و جوی آن باشیم، کمتر مییابیمش؛ پرسشهایی که فرد در برابر معنا مطرح میکند، همواره از پاسخها بیشتر عمر میکنند.
معنا را نیز مانند لذت باید از مسیری غیر مستقیم بجوییم.. احساس پُرمعنایی محصول تعهد است. تعهد منطقاً پرسشهای مهلکی را که از منظر کهکشانی بر میخیزد، رد نمیکند ولی موجب میشود این پرسش ها اهمیت چندانی نیابند. معنای این گفتهی ویتگنشتاین هم همین است که: «راه حل مسئلهی زندگی در پاک کردن مسئله است.»
با مرگ، آزادی و تنهایی باید مستقیماً گلاویز و دست به گریبان شد. ولی وقتی نوبت به پوچی میرسد، درمانگر باید به بیمارانش کمک کند از پرسش فاصله بگیرند: به جای غوطهوری در معضل پوچی، راه حل تعهد را برگزینند. پرسش دربارهی معنای زندگی همان طور که بودا اندرز داده،کمال نمیآورَد. بایددر رودخانه ی زندگی غوطه ور شد و اجازه داد پرسش نیز به راه خود رَوَد.»(4)
==
1. شعر بی دروغ شعر بی نقاب، دکتر عبدالحسین زرین کوب، انتشارات علمی، چاپ هشتم، 1379
2. ویتگنشتاین و حکمت، مالک حسینی، هرمس، چاپ دوم، ۱۳۸۹
3. مکاشفات، مایستر اکهارت، گردآورنده: متیو آرون فاکس، ترجمه مسیحا برزگر، نشر ذهنآویز
4.روان درمانی اگزیستانسیال، دکتر اروین د. یالوم، مترجم دکتر سپیده حبیب، نشر نی، چاپ اول، 1390
کوچه باغی آرمیده در نرمای مه، خیسی بوسههای بارانی مهربان، شکوه آبی آسمانی آغشته به عطر کودکیها، غمز و جادوی صفکشیدهی بنفشههای شوریدهسر، و طعم هزار رؤیای بینشان که موجی از حضور در رگانت سرریز میکند و دقیقههایت را با روح باران میآمیزد.
به ژالههایی که آینهوار بر کتفهای لرزان گلبرگی جاخوشکردهاند چشم میدوزی و رسالت شتابناک و زندگیآفرینشان را گردن مینهی: لحظهای بیش است، اما به درخشانی یک لبخند میارزد.
17 آبان 94
==
تبسمی به لبانت بیاورم کافی است
نسیم شوق به جانت بیاورم کافی است
چو شبنم ارچه دمی بعدمی چکم ازتو
درخششی به روانت بیاورم کافی است
هزار آینه در پیش مینهم وز شکر
ترنمی به لبانت بیاورم کافی است
چو آسمان فراخی طلوع خواهم کرد
نگاه اوجنشانت بیاورم کافی است
تمام عمر به هر ضرب میزنم فریاد
دمی چو نی به فغانت بیاورم کافی است
به بیکرانگی آسمان نهادم دام
ستارهای به کرانت بیاورم کافی است
ز من مخواه بهاری به ارمغان آرم
بنفشه ای به خزانت بیاورم کافی است
سروده شده در فروردین 86
از آفات بزرگ دنیای رسانههای اجتماعی این است که چیز اندکی جذب هاضمهیمان میشود. چیزی در روح و روان ما نشت نمیکند. یا به تعبیر قرآن «مشروب» نمیشویم. در غیاب موسی که به میقات رفته بود، بنیاسرائیل گوسالهپرست شدند. تعبیری که قرآن در باب پیوندشان با گوسالهی سامری به کار میبرد جای تأمل دارد: «و اُشرِبُوا فی قلوبهم العجلَ...» یعنی دلشان از گوساله(محبت و باور به گوساله) آب خورده بود. سیراب شده بود.
اینکه مطلبی، شعری و یا حکمتی در جان ما بنشیند، با روح ما بیامیزد، مانند رنگ که به تن چوب میخزد، جان ما را به رنگ خود درآورد، در صحن جانمان منتشر شود و حضورِ خود را به تمامی بر ما بگستراند، چیزی است که در روزگار فوران و انفجار اطلاعات و دسترسپذیری و آسانیابی روزافزون، از کف دادهایم.
دسترسی آسان ما به اطلاعات، کتابها، عبارات و تعابیر نغز و پرمغز آنها، شعرهای کلاسیک و نو و بسیاری مزههای معرفتی و حِکمی و هنری، گر چه نوعی اشباع و سیرابشدگی به همراه دارد، اما گرسنگی پنهان روح ما را چاره نکرده است.
حالت کسی را پیدا کردهایم که فقط غذاها را میچشد، ناخنک میزند و زود رد میشود. البته کاش میشد سادهدلانه گفت «یادش بهخیر قدیمها، بهتر بود همه چی. غزلی را در کتابی پس از ساعتها تورق مییافتیم و از خواندنش سرمست و دلخوش میشدیم، انگاری چشمهای یافتهایم در صحرای دوری.» اما نیک میدانیم که چنین حسرتهایی نه معقولاند و نه کارساز. چاره کار آهستگی است، به تأنی جویدن، هضم کردن و به تعبیر سُهراب «در رگ یک حرف، خیمه» زدن است.
یاد روزهایی میافتم که هر شب، که از کوچه عبور میکردم و نگاهم به آسمان پرستاره دوخته میشد این شعر اقبال لاهوری را زمزمه میکردم و چقدر مشعوف و خوشوقت میشدم:
می شود پردهی چشمم پر کاهی گاهی
دیدهام هر دو جهان را به نگاهی گاهی
وادی عشق بسی دور و درازست ولی
طی شود جادهی صد ساله به آهی گاهی
در طلب کوش و مده دامن امید زدست
دولتی هست که یابی سر راهی گاهی
و یا وقتی کتاب قطور و فرتوت «اشک معشوق» مهدی حمیدی را از کتابخانه عاریت میگرفتم و به شوق یافتن شعری که جان بیفروزد، همچشم ستارههای بیدار شبزندهدار میشدم. شعری از بر میکردم و انقدر میخواندم و میخواندم که احساس میکردم در نزدیکترین فاصله با روح شاعر قرار گرفتهام. مهدی حمیدی شیرازی که شاملو به گفتهی خود، او را بر دار شعر خویش آونگ کرده بود و او نیز لحظهای در خصومت و مخالفت با نوپردازان کوتاه نمیآمد، اما نمیشد شاهد زیبایی و بیان عاطفی و خیالآمیز را به طعن این و تعریض آن فرونهاد.
دنیای مجازی، دنیای کثرت است. همهمه، غُلغله، ولوله و وسوسه. کلمات اتوکشیده، مغزهای بیرونکشیده و حکمتهای عریانی که آسان به دست آمدنشان دل آدم را میزند. سعدی میگفت:
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی
دوستیها و رفاقتهایمان هم از این آفت برکنار نیستند. همآشنایی نیازمند حوصله، صرف وقت و توجه و التفات کافی است. ساعتها صبورانه کنار دل هم نشستن و نجواهای خموشانه و اصیل روح یکدیگر را گوش گرفتن. چشم در چشم هم، همصحبت و جلیس بودن و انس گرفتن. در مردمک چشمها، خطوط چهره و سکوت، کتاب جان یکدیگر را ورق زدن. چشیدن طعم لحظه در دیداری خالی از اغیار و یافتن گنج انس در خلوتی پهناور و روشن.
خوشا لحظههای حضور، آنات بیغبار.
خواب آبی نیلوفری که در نرمای بستر آب، غزلترانهی زندگی میخواند؛ خنکای بوسههایی که دانههای برف سادهدل بر ناآرامی خروشان دریا میزنند؛ خندههای پرناز و عشوهای که گیلاسهای نورس با گونههایی سرخابزده، نثار چشمهای بهار میکنند؛ دستافشانی دستهجمعی گندمزاری که در آغوش باد، بیتابی میکند؛ مهربانی بارانی که همهی جانش را در طراوت آسمان شسته تا تو را در شکوه زندگی، مرطوب کند؛ حیرت معصومانهی نوزادی که خورشید چشمانش را نخستین بار بر این گسترهی بیکران گشوده است؛ سکوت پرهیاهوی کویری که با شب در نجواست و حسِّ هزار راز بیواژه را در جانت منتشر میکند، شرم نجیب ژالههای یک صبح بهاری که در مجال بیرحمانه کوتاه عمرشان، رسالت زلالی را در سکوت، تبلیغ میکنند؛ تنهایی ابدی و شکوهمند کوهی عُریان و پیر، که عظمت را یکتنه فریاد میزند و اشارتی است تو را که تنهایی درخشانت را قدر بدانی؛ غصهناکی گلهای تازهی شمعدانی که زیبایی را بهرغم ناپایداری، ستایش کرده میپرستند و شیواتر از بیدل دهلوی زمزمه میکنند: عیش این گلشن، خُماری بیش نیست، این گلستان، خندهواری بیش نیست، فرصت ما نیز باری بیش نیست...
حال لحظهای چشمانت را ببند و بگذار گوشهایت نغمههای دلفریب این گنجشکان صبحگاهی را دریابد. ببین چهذوقزده و بیخیال، زندگی را جشن گرفتهاند. رقص لطافت و زندگی را در آوازهای پرنیانیشان درمییابی؟ لحظهای به پاهای کوچک و قلب تپنده و گرمشان اندیشه کن! دوست داشتی آنجا بودی؟ گوشهایت را به آرامی روی قلب کوچکشان میگذاشتی، در جستجوی اینکه این نغمههای خنک و جادویی از کجا سرچشمه میگیرند؟ که شکوه عظیم زندگی چگونه توانسته در این قلبهای کوچک و گلوی نازک، چنین خوش بنشیند و در آواز درآید؟
دوباره چشمهایت را بگشا، پنجره را باز کن و در افسون درخت مبارز سر کوچه شناور شو. ببین در همهمه و گیر و دار اینهمه آلودگی و تاختوتاز، چه مطمئن و استوار، پیام خود را باز میگوید. چه غبطهانگیز از حریم زندگی و پاکی پاسداری میکند. بیاعتنا به قیل و قال اطراف، چشمهایش را بسته و زندگی را استشمام میکند و گهگاه اگر ضیافت نسیمی دست دهد، در وجدی رقصآور خستگیهایش را میتکاند.
اینهمه لبهایت را به هم مفشار، پیشانیات از این فروبستگی به تنگ آمدهاند، لبخند بزن، به زندگی آری بگوی، به عشق سلام کن. گنجشکها برای توست که ترانه میخوانند.